«مهاجر سرزمین آفتاب» روایت ارادههاست
از ژاپن تا ایران با یک زبان مشترک
هیچوقت ژاپنیها را دوست نداشتم. انیمههای جذابی میساختند، داستانهای کششدار بینظیری داشتند که هر کودکی یک هفته منتظر ادامه آنها میماند و در سریال هم از کره کم نمیآوردند. ولی من بیشتر از همه، از نزاکت زیادی و رفتارهای اغراق شدهشان بدم میآمد. زیادی مودب بودند! نسخه فوق تعارفی و آدابدان آسیا، برای من باورپذیر نبود. برای همین هم غیر از همان کارتونهای کودکی، دیگر خیلی رغبت نکردم سراغ دنیای ادبیات یا سینمایشان بروم. تا اینکه یک روز لفظ جالبی به گوشم خورد: «اولین مادر شهید ژاپنی»! تقریبا باورپذیر نبود. با خودم گفتم حتما بزرگنمایی رسانه است و این خانم نهایتا یک رگه ژاپنی دور دارد. اما وقتی کتاب به دستم رسید و طرح جلدش را دیدم، فهمیدم که با یک داستان ژاپنی کامل طرفم.
کونیکو یامامورا، توی ذهن من چیزی شبیه به اوشین بود. عکسهایش را دیدم اما تصویر اوشین از ذهنم پاک نمیشد. دختر ژاپنی توی ذهنم یک کیمونوی قرمز داشت و درنای کاغذی درست میکرد. تصویر بعدی، همان اوشین ذهنی یا کونیکو بود که محو تماشای مردی که نماز میخواند، شده. تصویر بعدی هم، کونیکو روی سرش یک پوشش عجیب ژاپنی دارد که مخصوص عروسهاست. بعدش هم نامش از کونیکو، که به معنای دختر وطن بود، شد سبا؛ تنها ملکهای که توی قرآن نامش آمده است.
تمام تصاویر بعد از خانم کونیکو یا سباخانم، توی تهران است و شاید نقطه عطف داستان همینجا باشد. مگر چندتا دختر ژاپنی داریم که هزاران کیلومتر دورتر از وطنش، در یک کشور آسیایی دیگر زندگی کند و حتی نتواند فارسی را درست صبحت کند و زبان مشترکش با همسرش، انگلیسی باشد؟
تا اواسط کتاب، منتظر بودم راوی از اینکه در ایران خودش را یک وصله ناجور حس میکند یا نه، بگوید. انتظار داشتم بشنوم که یک جایی پشیمان شده و خواسته برگردد. یا حداقل جایی بگوید که احساس بدی نسبت به این تفاوت داشته، خصوصا اینکه در جمع بزرگی وارد شده. اما خبری نبود! انگار ذات ژاپنی خانم بابایی در همبستگی دوران انقلاب جوری حل شده بود که حتی حرف زدن عجیب و غریب یا چشمهای بادامیاش هم توجه بیننده را جلب نمیکردند. هر چه بود، یک زن مسلمان بود که برای راحتتر شدن استفاده از چادر، به جای کش به آن روبانی دوخت و آن را انداخت زیر چانه. زنی که از کیمونوپوشی، به جایی رسید که حجاب چادرش را حتی برای تمرینهای سخت بسیج هم از سر برنداشت.
دوجای روایت خانم بابایی جنس تصاویر توی ذهنم عوض شد. یکی آن قسمتی که درباره تجربه زندگی همراه با خاله گفت؛ زمانی که اوج بمبارانهای جنگ جهانی دوم بود و از شهر به روستا کوچ کرده بودند. توصیف دقیق و جزئی مراسم چای، تصویر سریال یانگوم و سریالهای مشابهش را در ذهنم زنده کرد. این توصیفها آنقدر جاندار بودند که حتی موسیقی به یادماندنی سریال هم در ذهنم شروع شد! تصویر دوم هم مربوط به توصیف مراسمی بود که در آن، برای یادبود مردگان غذا و خوردنی آماده میکردند و چند روز منتظر میماندند تا مردهها برگردند و غذاها را ببرند. این تصویر برای من آشنا بود؛ با قصه انیمیشن «کوکو» آشنا بودم و میتوانستم بفهمم تعجب خانم کونیکو از اینکار چقدر طبیعی است.
شاید آنچه در شخصیت راوی باعث شد که او طالب پذیرش یک مبارزه در حد و اندازه انقلاب و دفاع مقدس باشد، تجربه تلخ او از بمباران هیروشیما و ناکازاکی و رفتار غیرانسانی سربازان آمریکایی در آن زمان بود. حتی جایی از روایت، خود خانم بابایی میگوید: «ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان آمده بودم. اما غرور شکسته شدهام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجا، هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادریام بازیافتم.»
اشتراکات فرهنگی و آیینی میان ما و ژاپن کم است. اما زبان مشترک همه ما، از ژاپن گرفته تا آمریکا و ایتالیا، حقخواهی است. زندگینامه خانم سبا بابایی یک فراز و فرود دلنشین و به یاد ماندنی بود، اما آنچه این روایت را شیرین کرده بود، تصمیمهای محکم و استوار ایشان بود. خانم بابایی میداند که حالا که مسلمان است حجابش، دستورات دینش و خانوادهاش در اولویت اصلی قرار دارند و در اجرای آنها با هیچکس تعارف ندارد. حتی وقتی میبیند خواهرش از حجاب او خوشش نمیآید و خانوادهاش رفتار سردی دارند، عطای سرزمین مادری را به لقایش میبخشد. این روحیه محکم خانم بابایی برای من تلنگر مهمی بود، که بدانم چه جاهایی، محض تعارف یا خجالت کشیدن، اعتقادات خودم را زیر پا گذاشتهام. تصویر آخر این کتاب برای من پشت جلد رقم خورد؛ آنجایی که یاد فیلم «سر به مهر» و واگویههای لیلا حاتمی درباره خجالتش از نماز خواندن در جلوی دیگران، افتادم.
عنوان:مهاجر سرزمین آفتاب؛ خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران/ پدیدآور: حمید حسام، مسعود امیرخانی/ انتشارات: سوره مهر/ تعداد صفحات:۲۴۸/ نوبت چاپ: نهم.
انتهای پیام/