دلیل دیگری که میخواهم مطرح کنم این است که نه تنها خواننده در داستان، بلکه گاهی خود داستان هم گم میشود! ماجرا از همان آغاز با مفقود شدن پسری به نام امیر آغاز میشود و از همان ابتدا ما منتظریم ببینیم چه بر سر او می آید؛ آیا مرده یا زنده است؟ یعنی او را کشتهاند؟! دستگیر شده یا چه و چه… اما جلوتر که میرویم و حتی به آخر داستان که میرسیم انگار امیر در جملات هم گم میشود! و به نظر پایان شگفتانگیزی که داستان میتوانست داشته باشد با روالی یکنواخت به اتمام میرسد.
بالاتر گفتم این کتاب خوب است اما شما نخوانید؛ الان هم میگویم خوب است، چون فضاسازیاش بسیار دقیق است؛ از همان کتابهاست که انگار تو را به دنیای درون خود میکشند و بعد از یک مدت خواندنش احساس میکنی که روزگاری در خانه گیلاس خانم زندگی کردهای، در سختیها با آنها خون دل خوردهای و در خوشیها در آن حیاط با صفا، قاهقاه خندیدهای! با بهرامِ هیز، پسر منیژه، سر کارهای مسخرهاش بگو مگو کردهای؛ انگار که تو هم این عشق پنهان و نگرانی شدید در برابر امیر را در وجود خود حس میکنی و حتی گاهی از وجود این عشق، خجالت میکشی! یک جایی به خودت میآیی و میبینی که با تمام توان خودت فکر میکنی که واقعا امیر کجا میتواند باشد؟ درست مثل دختر بیپناهی که فقط یک نفر یاریگر او بوده، ذهنت درِ هر خانه شکی را میکوبد تا بلکه امیر آنجا باشد!
شخصیت های اصلی کتاب به خوبی و با جزییات توصیف شدهاند اما گاهی هم شخصیتهای جدیدی با جزییات فراوان وارد داستان میشوند که علت حضور یا حتی توصیف آنها قابل درک نیست. «رییس اردوگاه مردی پنجاهشصت ساله بود و میلنگید. هیبتش بعد از جنگ تغییر کرده بود ولی مرد مهربانی بود. همیشه فراک میپوشید و ساعت نقرهاش را از جیب کتش آویزان میکرد. هیچوقت سر بیمویش را نمیپوشاند و وقتی سبیلهای پر پشت والروسیاش را که از دود سیگار زرد شده بود، تا روی لبها شانه میکرد، شبیه شیر دریایی میشد و…» از این دست شاید بتوان شخصیتهایی را مثال زد که کارکردی در داستان ندارند.
در کتاب، به موضوعات اجتماعی جامعه در آن عصر به خوبی توجه شده و مشکلات به وضوح لمس میشوند؛ میتوان گفت موضوعی که در هرجای این کتاب ردپایی از آن به چشم میخورد، در اصل مظلومیت زنان است؛ چه ایرانی و چه خارجی مثلا لهستانی… مظلومیتی که بسیار ساده اما شدیداً عمیق است، مظلومیتی که در وهله اول تنها دلیلش صرفا زن بودن است! زن بودن در جهانی که همه فکر و ذکر رسانهها و انسانها زن است! اما این اهمیت نه به وجود و روح لطیف زن بلکه فقط به خاطر توجه به جسم مادی اوست و چه ظلمی بالاتر از این!
در داستان، دیالوگهایی که گفته میشود (فرقی ندارد از زبان چه شخصیتی) رنگ و بویی از خرافات آن روزهای ایران دارد. خرافاتی که یک روزی از در و دیوار این سرزمین میبارید؛ خرافات درباره بیماری و پزشکی و هرچیزی که فکرش را بکنید! جهل و خرافاتی که حتی شاید جان انسان را بگیرد! «گفت: «مادرجان، چرا اینقدر دیر آمدهای؟ این طفل معصوم که رو به موت است. گفتم: چه میدانستم دکتر جان؟ پیشانی ما را از اول سیاه نوشتهاند. فکر میکردم داروی پیرزنها و دعای سر کتاب، حالش را خوب میکند.»
نکته دیگر این که، بخشهای مختلف داستان در حال و گذشته ماهرانه به هم گره خوردهاند و سیر داستان به صورت روایت گذشته در زمان حال است، بیشتر قسمتها ابهامات و سوالاتی که برای خواننده ایجاد میشود در لابهلای سخنان شخصیتها پاسخ داده میشود.
درنهایت رک بگویم به قول امروزیها فضای این داستان کمی «دارک» است و بستگی دارد به سلیقه کتابخوانی افراد، اما به من یکی که نچسبید؛ شما را نمیدانم!
عنوان: فصل توتهای سفید/ پدیدآور: سیده عذرا موسوی/ انتشارات: شهرستان ادب/ تعداد صفحات: ۱۷۵/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/