31 فروردین 1403
Tehran
9 ° C
ما را در شبک های اجتماعی دنبال کنید
آخرین مطالب
بازگشت
a

مجلهٔ الکترونیک واو

قدم زدن محمدرضا بایرامی بر لبه تیغ در «مردگان باغ سبز»
جلال آل‌احمد در دهه هشتاد

نثر اولین جایی‌ست که نویسنده داستان می‌تواند (و باید) خود را از سلطه دنیای یک‌دست‌شده رسانه‌زده امروز جدا بکند. سلطه‌ای که همه را همراه خود کرده و قلاده‌اش را بر گردن همه انداخته است، جز اندک مردمی کم‌یاب. نشانه‌اش چیست؟ همین کلماتی که از میان لب‌های همگان بیرون می‌ریزد، (مثل آبی که شرشر می‌کند از لوله‌ای). کلماتی که از فرط معمولی بودن، هیچ چیزی نیستند. حتی نمی‌شود گفت غلط‌اند یا درست. مثل یک لوله، برای رساندن مایعی، پیامی، منظوری یا اطلاعاتی، به جایی، کسی، اداره‌ای، رسانه‌ای یا هر خراب‌شده دیگری، اصلاً بیشتر از یک لوله انتقال نیستند. لوله هم که درستی‌نادرستی ندارد، هست دیگر. جالب است که نویسنده‌های امروز، به بهانه نزدیک شدن به مردم، زندگی مردم، زبان مردم، آرزوهای مردم و هزار چیز دیگر مردم، عین همان سلطه‌پذیرانِ رسانه‌ها، توخالی و پوک و بی‌شاکله و بی‌هویت شده‌اند.

نثر داستان‌ها یکی از همین لوله‌هاست برای رساندن پیام، تصویر، اطلاعات یا هرچیز بی‌ارزش دیگر و هیچ ارزش دیگری هم ندارد. داستان‌ها زیر اخیه این شبکه‌ بزرگ سلطه‌گر، بی‌خاصیت شده‌اند چون نویسنده‌ها هیچ خاصیتی ندارند چون وجودشان میان‌مایه و پوچ شده است. چنین نثرِ این نویسنده‌ها، نه راهگشاست نه اثری دارد. وظیفه‌اش را انجام می‌دهد در رساندن پیام، منظور، اطلاعات، محتوا و یا هر محموله دیگری که بر پشتش بگذارند، بعدش محو می‌شود و از بین می‌رود. خری شده عین همه خرهای دیگر، بارکشِ باری که شبکه بزرگ یک‌دست‌شده جهانی «مفید» تشخیصش بدهد. تنها فرق الاغ‌ها در ناقص و کامل بودنشان است. پیدا می‌شوند خرهای بی‌عیب و خاصیتی که همان شبکه سلطه‌گر به عنوان الگو و نمونه به بقیه معرفی می‌کند تا وظیفه‌شان را در تقلید، خوب انجام بدهند.

اما برخی از نویسندگان که هویتی دارند، درکی دارند، شعوری دارند، اراده‌ای دارند، تشخیصی دارند، چیزی هستند برای خودشان؛ زیر بار این میان‌مایگی و تولید انبوه نمی‌روند. «هستند» و وجودشان نمی‌گذارد به هر نثری تن بدهند. نثرشان بوی کسی را دارد، که خودشان باشد، و نیز تبارشان. نثر آینه صورت ایشان است؛ ته‌مایه چهره تبارشان نیز در آینه پیداست. محمدرضا بایرامی چنین نویسنده‌ای است و «مردگان باغ سبز»، چنین آینه‌ای. کافی است چند صفحه‌ی ابتدایی کتاب را بخوانید تا بفهمید با چه متن صیقل‌خورده‌ای مواجهید. اگر کسی مذاقش تحت همان سلطه به هم نریخته باشد، به سرعت تشحیص می‌دهد که نویسنده چقدر زحمت کشیده تا آینه صیقل بخورد تا مخاطب بتواند خودش را در آن ببیند. اگر کمی اهل ادبیات ناب باشد، می‌فهمد که به ضیافتی شاهانه فراخوانده شده و پیش رویش سفره‌ای سیصد صفحه‌ای گشوده است پر از اشربه و اطعمه خاص که ممکن است نظایرشان را تا مدت‌ها بر خوان دیگری پیدا نکند. پس حین خواندن کتاب، تا می‌تواند سرگرمی‌ها و حواشی زندگی را حذف می‌کند و اجازه می‌دهد رمان، او را در خودش غرق کند. ابتدا خنکی نثر جذبش می‌کند، مانند همان چشمه خنکی که از فرط خوشی و نیکی پای انسان را قلقلک می‌دهد، بعد پیشتر می‌رود و شنا را شروع می‌کند و از روانی آب و موج‌های جذابش لذت خواهد برد. البته کمی جلوتر، متوجه عمق زیاد آن خواهد شد که گرداب‌هایی قدرتمند می‌سازد و خواننده را با هر توانی، داخل می‌مکند. در تمام این مدت، بویی آشنا به مشامِ شناگر می‌رسد. بویی که فراتر از جهانِ شخصی بایرامی و حتی منطقه آذربایجان، ما را به گذشته ایران وصل می‌کند؛ به نقطه آغاز، به نثری که شیرینی فارسی جدید را به کام مخاطب ایرانی چشاند. بوی جلال می‌آید از نثر این رمان، از موضع محکم روایتش. از تلاطم حوادث بزرگی که در اعماق کتاب با آن مواجه می‌شویم، بوی جلال می‌آید. انگار جلال پس از خوابیدن در اسالم، با رستخیزی از منطقه آذربایجان زنده شده و فرم‌های جدید و غیررئالیستی روایت را آموخته، با مرور حوادث بعد از انقلاب پختگی سیاسی بیشتری پیدا کرده، و حالا تصمیم گرفته تا کاری جدید بنویسد، کاری درخور ایران و مردمش، در شأن آذربایجان و غیرتش، دست به قلم برده است.

و این چنین «مردگان باغ سبز» نگاشته شده.

تجربه به جلالِ دهه چهل آموخته بود که دیگر در جنگ‌های بزرگ میان دوگانه‌های هولناک، نمی‌تواند و نباید جانب یک طرف را بگیرد. جز در موارد استثنا، باقی جدال‌ها و دوگانه‌سازی‌ها، در موضع حق و باطل قرار نمی‌گیرند. نمی‌شود سمت جدید ایستاد و قدیم را نادیده گرفت. نمی‌شود پیشرفت را دنبال کرد و خویشتن را رها. نباید مردم را چسبید و فردیت را ول کرد. باید بر لبه تیغ گام برداشت. یک سو این و سوی دیگر آن، مردم و نخبگان، پیشرفت و سنت، تغییر و هویت، باید بر تیزی شمشیر راه رفت و هردو را نگاه داشت. حالا این جلالی که در دهه هشتاد دست به قلم شده تا از پیشه‌وری بنویسد، بر لبه تیغ قدم می‌زند تا حق و باطل در هم نیامیزند. نه جانب دولت مرکزی را می‌گیرد، نه خودمختاری را تأیید می‌کند. نه علیه زبان فارسی است، نه جانب زبان ترکی را رها کرده. دنبال چیزی می‌گردد که از دل این جنگ خونین زنده بیرون برود، چیزی دوگانه، هم این طرفی هم آن طرفی، حامل متضادین، آن کس که حیات را در آینده ممکن بکند. ماحصلش شده دقت در سه نسل از یک خانواده آذربایجانی، که بین دوگانه‌های بزرگ گیر افتاده‌اند؛ گذشته و حال و آینده بخشی از ترک‌های ایران، و خود ایران، به نمایش درآمده.

رمان به پیشه‌وری و تمام آن‌ها که به خاطر نژاد، باقراف را برگزیده‌اند و به حکومت شوراها تکیه کرده‌اند، می‌تازد. شما چه طور فکر کردید که توانستید ایران را بفروشید به چنان کشوری؟ آن هم در عرض یک سال؟ اعلام خودمختاری کردید و بر طبل آذربایجان کوبیدید که باید مستقل باشد نه زیردست، بعد معلوم شد که تبریز را جنوبیِ آن سرزمینی می‌دانید که شمالش به چنگ اروس‌ها افتاده؟ ایران را فروختید به چه؟ آن قدر تاختن نویسنده‌ ترک بر این وابستگی سهمگین است و آنقدر ماجرای فرار دولت خودمختار به همسایه شمالی و رها کردن مردم خوب به تصویر کشیده شده که آدم خیال می‌کند بایرامی از نژادی است غیرترک که این قدر عصبانی است و اصلاً اسم برخی از ایرانیانِ آذری‌زبان را گذاشته «مردگان باغ سبز»! هم‌زمان کتاب می‌ستیهد با حکومت مرکزی که چه حقی داری برای زورگویی و کشتار و استثمار و چه کسی گفته همه چیز باید در تهران رقم بخورد و همه تصمیم‌ها آنجا گرفته شود؟ چرا جان و مال و ناموس مردم دیگر بلاد پشیزی ارزش ندارد پیش شما؟ تصویرهای قتل عام و سبعیتِ عاملان حکومت قوام چنان است که هر مخاطبی را از هرچه حکومت استبدادی یا مطلق و مرکزگرا منزجر می‌کند، چنان که ممکن است یک ایران‌دوست به سرش بزند که این بایرامی رسماً یک‌پارچگی ملی را زیر سوال برده و توی پازل بیگانگان بازی کرده و الی آخر…

همین موضع متهورانه نویسنده کافی نیست که کتابش را به حاشیه بکشاند و خودش نیز مهجور بماند؟ داستانی با چنین قدرت و شکوهی یک گوشه باشد با مخاطبان اندک خودش، و جریان‌های قدرت این طرفی و آن طرفی یا هر طرفی، رغبت نکنند برای دیده شدن کتاب هزینه بکنند و در عوض سرشان با رمان‌هایی گرم باشد که «به یه دردی بخورن»؛ و ما که می‌دانیم آن دردها چیست. روزگاری شده که آدم‌های بیرون از ادبیات تعیین می‌کنند داستانِ یک نویسنده به چه دردی می‌خورد. و اگر کسی پیدا نشد برای حمایت یا سرمایه‌گذاری، داستان همان‌طور می‌ماند روی هوا یا توی پستو یا زیر میز یا کنج انبار یا هرجای دیگری که توی «معادلات» نباشد. بایرامی همان‌طور که با نثرش با همه «مسلّطین» جنگیده، در شخصیت‌پردازی و فضاسازی هم همین کار را کرده است.

در مسیری گام مزن که نه راه پس داشته باشی و نه پیش.

انگشت بر ماشه‌ای نگذار که نه بتوانی بچکانی و نه نتوانی.

اما وقتی نزاعی در بگیرد، آدم نمی‌تواند آن وسط بماند. در جنگ بین پیشه‌وری و قوام، بایرامی چه کرده؟ همه همت او این بوده که بالاش را برانگیزاند برای زنده نگاه داشتن بچه، برای نجات آینده، که از تبریز بزند بیرون وقتی شهر جای دیو و ددهاست و در طبیعت و میان روستائیان مأمنی بیابد. اتفاقاً میرآلیِ بی‌پسر بچه را بر می‌دارد و بزرگش می‌کند. از اینجا، خط دوم داستانی کتاب شروع می‌شود. یک خط روایت گذشته است؛ بالاش و پدرش. خط دوم سرگذشت پسر است و زندگی‌اش در روستا. می‌رود و می‌رود تا بالاخره با نقطه‌ مرگ گذشته دیدار می‌کند و خود را باز می‌یابد. در عین حال کارش با میران به جایی می‌کشد که دیگر… می‌رسد به فرار. فرار از دست میران تنها راهی است که برایش مانده، تنها روزنه زنده ماندن. به کجا فرار می‌کند؟ به شهر. چرا شهر؟ مگر پدر او را از شهر نجات نداده بود؟

شهر هرچه باشد، چراغی دارد که بشود پیش پا را دید، زندگی با میران ظلمات محض و تاریکی مطلق است. از میران باید گریخت چون به هیچ چیزی پابند نیست، هیچ عهدی را نمی‌شناسد، و هیچ کسی را غیر از خودش به هیچ عنوانی آدم حساب نمی‌کند.

اما فرار سوی شهر، آن هم به هوایِ تهرانِ مرکز، سوی همان چراغ‌های سوسوزن چه آیندهای را پیش روی او (یعنی ما) قرار خواهد داد؟ بریده از همه‌ هویت خویش، به سمت مرکز، برای سهیم شدن در چه چیز می‌رود؟ این جا داستان «مردگان باغ سبز» تمام می‌شود. به این سوال‌ها باید در ذهن خودتان پاسخ بدهید، مگر این که محمدرضا بایرامی تصمیم بگیرد جلد بعدی این رمان را هم بنویسد.

 

عنوان: مردگان باغ سبز/ پدیدآور: محمدرضا بایرامی/ انتشارات: افق/ تعداد صفحات: 376/ نوبت چاپ: اول.

انتهای پیام/

ارسال نظر