«آخرین انار دنیا» قصه رنج است، قصه گداختن انسان است، قصه نابودیست. و در آخر، قصه انسان در مواجهه با قدرت است. قصهای که با لطافتی شیرین روایت میشود اما در هر برگش از زخمی بر انسان حرف میزند. با توصیف انتظار و بیابان و رمل آغاز میشود و به حقیقتی بیرحم و دهشتناک میرسد. از بیابان میگوید و به دریا میرسد. از اسارت میگوید و به آزادی میرسد. از فراق میگوید و به وصال، میرسد؟
مظفر صبحدم بعد از بیست و یک سال از اسارت برگشته و به دنبال پسرش، سریاس صبحدم میگردد. راوی داستان اوست، از روی کشتی و سرگردان در دریا برایمان روایت میکند. از اسارتش میگوید. از بیابانی که به قول خودش از رنگ یک ستاره هم تهی بود. از سکوت، از انتظار، «مرا اسیر سکوت کرده بودند». او خبر ندارد این باغی که یعقوب صنوبر برایش ساخته، زندانی دیگر است. زندانی بزرگتر که قرار است بال و پرش را ببندد و باز اسیرش کند. یعقوب رهبر قیام بود. مظفر به خاطر او اسیر شد. حالا اسیر خود اوست. یعقوب او را از پلشتی دنیا بیم میدهد. از طاعونی که دنیا را برداشته، میخواهد او را برای خودش نگهدارد؛ پاک و دستنخورده. تا زشتیها را نبیند و نفهمد چیزی که به خاطرش جنگیدند ارزشش را نداشته، قیام رنجی را تمام نکرده.
«ـ این جا پیر میشویم. از این پنجرهها به دنیا نگاه میکنیم و پیر میشویم…بیرون نیا تا مجبور نباشی دنبال چیزهایی بگردی که پیداشان نمیکنی.»
یعقوب صنوبر چه میداند که اینچنین راه را بر او بسته؟ اویی که تمام این سالها شمایل پسرش را با رمل بیابان در ذهنش نقش کرده است. هیچ راهی برای گریختن نیست جز یک راه، اکرام کوهی. مردی که جثه بزرگ و غیرطبیعیاش باعث نمیشود تصویر پروانه سبکبالی را در درونش نداشتهباشد. آخ میبینید؟ عجب توصیفات خیالانگیزی! حتی درباره شخصیت فرعی داستان. اکرام کوهی به تمام آدمیان بیاعتماد است و همه را فریبکار میداند. اما تنها اوست که بین این هزارهزار ریا و ننگ و لجنزاری که آدمها ساختهاند، انسان را مییابد، یاریاش میدهد و باز از تاریکی دنیای بی انسان مینالد. او بالاخره مظفر را فراری میدهد. مظفر تنها گور پسرش را مییابد. با دو خواهر سفیدپوش که برایش اشک میریزند. خوهرانی عجیب که دیگران ساحره و جادوگر میخوانندشان. دخترانی که بلندی موهاشان به بلندی رودهای باریک است و صدایشان مژده آوازی خوش را میدهد. آنها که با هم پیمان بستهاند دل به مردی ندهند و تا آخر عمر با هم زندگی کنند. آنها وقتی عجز مظفر را میبینند به او میگویند سریاس دیگری هم هست که شاید پسر او باشد. این سریاس که سریاس کوچک نامیده میشود، نقطه عطف داستان است. شخصیتی که با شروع روایتش رمان جانی تازه میگیرد. این ریتم تند و لحن نزدیک به امروز و فاصله از شاعرانگی بسیار به جا و منطقیست. برای سریاسی که تمام عمر در جنگ ماشه چکانده و قساوتش را به رخ کشیده. برای او که پس از آشنایی با سریاس بزرگ و محمد دلشیشه و ندیم صبحدم، تعریفی تازه از انسان مییابد. برای او که به حرمت این رفاقت تفنگ را کنار میگذارد. برای او که بعد از مرگ محمد دلشیشه رفاقتش با سریاس بزرگ تمام میشود. دوباره لحنش خالی از عاطفه میشود و خودش را در میدانهای جنگ گم میکند و زندگی را به بازی میگیرد. و چقدر این جملهاش درست است: «انسانها برای آرزوهایشان ترسو هستند. شجاعت از ناامیدی میآید، از به بازی گرفتن زندگی.» برای او که به ظاهر پیمان برادریاش را میشکند اما بعد از مرگ سریاس بزرگ، کوچه به کوچه سر به دیوار میکوبد و اشک میریزد. رک گویی او عجیب به دل مینشیند، قساوت و پلشتیاش برای خواننده قابل درک است و لحنش بسیار به خواننده نزدیکش میکند. وقتی در قلعهای با دیوارهای بلند زندانی میشود و تنها میتواند کاستی ضبط کند و برای مظفر بفرستد، صراحتش خواننده را میخکوب میکند.
«بین من و تو چیزی نیست مظفر صبحدم و نمیخواهم که پدرم باشی. اگر آزاد شوم کاری میکنم پیدایم نکنی. زندگی هردوی ما خرابتر از آن است که در مقابل چنین عشقی مقاومت کنیم. اینطور نیست؟»
سریاس کوچک تنها کسیست که شخصیتش در طی این بحران عاطفی بالا و پایین میشود. برای همین است که دوستش دارم. هیچ فکر نمیکردم، آن کس را که پلشتی دنیا را به جان بخرد و خودش هم در آن فرو بیفتد و از تلخیها بگوید؛ انقدر دوست داشته باشم.
این پیمان برادری قرار نبود به این راحتی شکسته شود، پیمانی که زیر درخت انار بسته شد. جایی نزدیک مرز آسمان و زمین، جایی که زمین تمام میشد. درختی که رویاها و آرزوها را به خاطر میآورد. درختی که شجاعت پیمان بستن میبخشید، پیمانی برای روزهای تاریک. برای روزهایی که بین دو سریاس اختلاف افتاه بود. محمد دل شیشه به خواهران سپید دل بست. دلش از شیشه بود، شبیه خانهاش که شیشهای بود و تمام آدمها و درختها در شیشههایش پیدا بودند. شبیه خودش که درون و بیرونش یکی بود و هزار کلید داشت و به دنبال رازها بود. وقتی گفت عاقبت از عشق میمیرد همه خندیدند. روزی که خواهران سپید او را راندند قلبش شکست. شکست و هزار تکه شد و هر تکهاش کسی را زخمی کرد. سریاس کوچک به دنبال انتقام بود و سریاس بزرگ کسی را مقصر نمیدانست. او پروفسور شبهای تاریک دستفروشان بود. آن که بزرگ فکر میکرد و میتوانست از نکبت زندگی جان سالم به در ببرد. اما نشد. سریاسها تمام عمر مشغول گرفتن حقشان بودند، مشغول جنگیدن بودند. مشغول کنار آمدن با رنج بودند.
تنها یک امید برای مظفر مانده بود. سریاس دیگری که گفتند آن چنان سوخته که کسی نمیتواند نگاهش کند. گفتند محبت به درد این بچهها نمیخورد. و این خوفناکترین حقیقتی بود که مظفر آن هنگام که صورت سوخته سریاس را در آغوش داشت، با تمام وجود حس کرد. بخش مربوط به آخرین سریاس بینظیر است. توصیفات مظفر از آن جا آن قدر تاثربرانگیز است که شاید تنها چیزی که از رمان به خاطر بیاورید، قصه سریاس سوخته باشد یا قصه آتشگل؛ کسی که هرچه کردند آتشش خاموش نشد که نشد. مظفر صبحدم درست میگفت، اگر روزی آدمهای آن بخش بیرون بیایند و خودشان را نشان آفتاب و آدمها بدهند، قطعا جنگ بزرگی درمیگیرد. جنگی بین تلخی حقیقت و دنیای عادی آدمها. یا شاید آن لحظه را به یاد بیاورید که یعقوب صنوبر به عنوان رهبر قیام، سریاس کوچک را دید و فهمید که با هر جملهاش به او پوزخند میزند: «مردن در راه این وطن پاک، در راه اسم و قدرت شما افتخار بزرگیست.»
کدام لحظه را به یاد میآورید؟ کدام رنج را؟ کدام تصویر خیالانگیز را که با تمام لطافت باز خونآلود است؟ این رمان در نفی جنگ نوشته شده، در توصیف رنج. با نثری خیال انگیز و شاعرانه، انگار که خونابهای را لای پر قو بپیچی و روایتش کنی. جایی مظفر صبحدم میگوید «تکتک ما پژواک صدایی واحد هستیم، تکهای از آینه که باید کامل شود. تنها تفاوتمان در رنجهاییست که میکشیم…»
طبیعی است که در رمانی حدودا چهارصد صفحهای جایی رمان از ریتم بیفتد و اطناب داشته باشد، اما نگاه نویسنده به رهبران قیام و آن چه از جنگ به جا میماند با جملاتی بکر، عمیق و تفکربرانگیز ارزشمند است. رهبران زنده میمانند و سریاسها میسوزند، خاکستر میشوند. «سیاست و بیابان هر دو مثل همند! دو زمین که چیزی از آن نمیروید.»
«آخرین انار دنیا» اثر بختیار علی نویسنده کُرد است، که یکی از آثار پرفروش نمایشگاه امسال هم بوده. ترجمه مریوان حلبچهای هم روان است و اذیتکننده نیست.
عنوان: آخرین انار دنیا/ پدیدآور: بختیار علی؛ مترجم: مریوان حلبچهای/ انتشارات: ثالث/ تعداد صفحات: 391/ نوبت چاپ: چهاردهم (1399).
انتهای پیام/