31 فروردین 1403
Tehran
9 ° C
ما را در شبک های اجتماعی دنبال کنید
آخرین مطالب
بازگشت
a

مجلهٔ الکترونیک واو

«دیلماج» از هر نظر یک شکست بزرگ است
محرومیت تاریخ از بازروایی جذاب داستانی

مواجهه شخصی من با «دیلماج» در ابتدا بهت و سپس نوعی گیجی حاصل از نارسایی رمان بود. «دیلماج» رمان کوتاهی‌ست ـ اگر بشود نام آن را رمان گذاشت ـ که به گمان من خود نویسنده متوجهِ آن نشده، و محصولِ تخلیه ناگهانی یک‌شبه‌ای با خودکاری بر کاغذی یا بر کیبورد لپ‌تاپی‌ست حتی اگر در چندماه یا چندسال(!) نوشته شده باشد.

با نگاهی به پیشینه نویسنده درمی‌یابیم او سابقه نگارش چندین کتاب درباره فراماسونری در ایران را دارد، و تنها برداشت من از «دیلماج» پس از گذشت حدودا یک ماه از خواندنِ آن ـ و رخ دادن آنچه ما آن را «خیس خوردن» مطلبی در ذهن می‌نامیم ـ این بود که احتمالا نویسنده رمان را با فرض گرفتنِ دانایی ما بر کتب قبلی خود در شرح لژ فراماسونری ایران نگاشته است، در واقع گویا تمام «دیلماج» در خیال حمیدرضا شاه‌آبادی نوشته شده و جاهای خالی آن با دانسته‌های قبلی او پر شده است بی‌اینکه از نظر او خللی به روایت داستان وارد شده باشد. حال‌آنکه «دیلماج» ملغمه‌ای ناتمام از مرثیه‌ای عاشقانه و تلاشی ناکام برای راز آلودن کردنِ شخصیت اصلی رمان، میرزا یوسف ملقب به دیلماج است. دیلماج شخصیت خیالی برگرفته از واقعیت است، نویسنده رمان نفر سومی‌ست که «دیلماج» را از روی یادداشت‌های خسرو ناصری خلق می‌کند، در میانه رمان نامه‌نگاری‌های خسرو ناصری و مدیر انتشارات اندیشه و تحقیق را می‌خوانیم که یادداشت‌های ناصری بر شخصیت دیلماج را از لحاظ علمی مناسبِ چاپ ندانسته است، و این روش شاه‌آبادی برای جای دادنِ انتقاداتی به فضای یک‌سویه‌ای‌ست که نه‌تنها اجازه کشف شخصیت‌های رازآلود تاریخ ایران را نمی‌دهد، بلکه ادامه مکتب‌های دیرینی در تاریخ اندیشه ایران است که از همان ابتدا مهلتی برای بروز این شخصیت‌های «خاکستری» و رازآلود قائل نمی‌شود.

با اینهمه، و با نگاه به اینکه به نظر می‌رسد شاه‌آبادی از پروبلماتیک بودن سوژه‌اش مطلع بوده، رمان از همه نظر یک شکست بزرگ است.

نیمی از رمان به «شعر» عاشقانه می‌گذرد و ناگهان دیلماج خود را در دامانِ لژ فراماسونری ایران می‌یابد و از آن مهم‌تر دوستی ریشه‌یافته در کودکیِ او با محمدعلی فروغی‌ست که او را در دامانِ این نام می‌اندازد که در ایران، یکی از ناشناخته‌ترین نام‌ها و مکاتب است که اکثریت مردم با شنیدنش به یاد مهملات چند تئوریسینِ توطئه نام‌آشنا می‌افتند. حدس می‌زنم قرار گرفتن نام مشهور و در قریب به اتفاق موارد، محبوبِ محمدعلی فروغی در کنار مکتب فراماسونری لرزشی بر اندام اکثر خوانندگان رمان انداخته باشد، چراکه گرچه نام او آشناست، احتمالا کسی زحمت خواندنِ صفحه ویکی‌پدیای او را به خود نداده، دقیقا به همان دلیل که کسی می‌تواند اجازه داده باشد سایه مهملات توطئه‌آمیز سال‌ها در ذهنش بر نام مکتبی بیفتد، گرچه مطالعه مستند درباره آن سخت نبوده. با این حال، شاه‌آبادی پتانسیل این پیوند رازآلود را به‌ کلی هدر می‌دهد، و به چند بروز خفیف از «برادران» فراماسون که در نقاط کلیدی زندگی میرزا یوسف ظاهر می‌شوند، بسنده می‌کند. تکان‌دهنده‌ترین بخش رمان، که تکان‌دهنده بودنش عمدتا به دلیل ناآگاهی احتمالی مخاطب از فراماسونری، تاریخ مشروطه و فضای ایران و جهان در دوران مشروطه است، صحنه‌ای‌ست که میرزایوسف و محمدعلی فروغی صحنه اعدامِ شیخ فضل‌الله نوری ـ شخصیتی که باز هم نه به علت ذاتِ مبهم ماجرا بلکه به علت دستکاری‌های تاریخی در مه نسبتا غلیظی احاطه شده ـ را تماشا می‌کنند و محمدعلی فروغی به میرزا یوسف می‌گوید:

«شکر خدا بساط استبداد و مستبدین یکسره بر چیده شد. حال کشور یکسره در دست آزادی‌خواهان است. باید به فکر آتیه بود. مجلس دوم به زودی تشکیل می‌شود. شاید تو بتوانی به عنوان وکیل وارد مجلس شوی. آزادی و مشروطه محتاج حمایت ماست.»

و این را درحالی به میرزا یوسف می‌گوید که از آنچه او در سفرش به کرکانرود ـ که به دستور لژ و برای انجام مأموریتی صورت گرفته ـ مرتکب شده، آگاه نیست. عمل هولناکی که سر زدنش از میرزایوسف که هم‌مکتب محمدعلی فروغی بوده و فرانسه آموخته و به انگلیس سفر کرده و چندین‌سال در آنجا در خانه میرزاملکم خان ناظم‌الدوله ـ یکی دیگر از اعضای لژ بیداری ایرانیان، یا همان لژ فراماسونری ایرانیان ـ اقامت داشته عجیب است، راوی ـ نویسنده ـ هم به این اعتراف می‌کند هرچند نیازی به اعتراف او نیست، اما ما شاهد هیچ اطلاعاتی، هیچ پیش‌زمینه‌ای، هیچ جست‌وجویی، هیچ شرحی بر این تحول عجیب میرزایوسف نیستیم. پتانسیل شخصیت رازآلودی که اولا می‌توانست تصور ما از جریان روشنفکری ایران در دوره قاجار را یکسر به هم بریزد و بازسازی کند، و بعد می‌توانست ـ همانطور که از نامه‌نگاری‌های ناصری و مدیر انتشارات اندیشه و تحقیق پیداست نویسنده چنین قصدی را در ذهن داشته ـ تاریخ را از مُشتی گزاره بی‌تفاوتِ نظری جدا کند و برای یک‌بار رازآلودگی، خاکستری‌رنگی، و هیجان را با تاریخ بیامیزد، پتانسیل این شخصیت، به کلی تلف شده.

سرنوشت میرزا یوسف نامعلوم است، او گویا پس از ارتکابش به آن عمل هولناک، از خوابی که خودش را در آن می‌دیده، بیدار شده‌ست، گوشه‌گیری اختیار کرده و سپس ناپدید می‌شود. پایان مطلوبی بر این شخصیت ناهم‌گون و خاکستری، البته اگر می‌توانستیم خاکستری بودنش را ببینیم.

نهایتا برای من واضح نیست نویسنده چطور متوجه پتانسیل عظیم داستانی در پیوند محمدعلی فروغی ـ یکی از چهره‌های شاخص نهضت مشروطه ـ و لژ فراماسونری ایران نشده یا اگر شده ـ که با توجه به سابقه او این مورد محتمل‌تر است ـ چرا آن را بلااستفاده رها کرده، اما در انتها، خواننده با تصویر به‌کلی ناتمام شبکه‌ای از افراد که «همه جا» هستند اما پیوندهای نامعمولشان را افشا نمی‌کنند، و فقط در مواقع لازم سوار بر اسب و شوالیه‌مانند ظاهر می‌شوند تا مأموریتی را به انجام برسانند، تنها می‌ماند. چیز بیشتری از این سازمان و نسبتش با یکی از بزرگ‌ترین وقایع تاریخ ایران ـ نهضت مشروطه ـ دستگیرمان نمی‌شود و تاریخ ایران دوباره از بازروایتی جذاب که تنها در قالب‌های داستانی قابل بیان است، محروم می‌شود.

نویسنده در ابتدای کتاب «تاریخ آغازین فراماسونری در ایران» از روش‌های پرداخته‌شده به فراماسونری در ایران گله‌مند است، او به‌درستی بیان می‌کند فراماسونری در ایران یا جریانی به‌کلی شیطانی و قدرتمند تصور شده که در تمام تغییرات جهان دست دارد، یا به‌عنوان سازمانی که در راستای برپاداری کرامت انسانی فعالیت می‌کند ـ این دومی برای ما ناشناخته‌تر است ـ تصویر می‌شود. گرچه بارقه‌های تلاش نویسنده برای حرکت از عقیده تندروانه اول در جهت تعادل را در رمان می‌بینیم، این تصویر جدید به فهم شکل‌گیری فهم تازه‌ای از تاریخ ایران کمکی نمی‌کند و بنابراین تلاش نویسنده و نکته اصلی رمان تباه شده است.

در آخر مایلم به نمونه ایده‌آلی از بازروایتی تاریخی در سایه‌ی رازآلودگی بپردازم. با خواندنِ «دیلماج»، بیوگرافی‌های متعددی که از «راسپوتین» خوانده بودم به ذهنم آمد که یکی از آن‌ها نوشته ادوارد راژینسکی و با ترجمه بیژن اشتری از نشر ثالث منتشر شده. کافی‌ست چنین اثری، یا آثار مشابهش را خوانده باشید تا متوجه نقص‌های عمیق «دیلماج» بشوید، مخصوصا اینکه «دیلماج» در فرمی مشابه یک بیوگرافی نوشته شده که توضیحات نویسنده در میان تکه‌های یادداشت‌های «مستند» و برای تکمیل بیان شده‌اند. راسپوتینِ راژینسکی به خوبی از عهده تبدیل تاریخ از گزاره‌های سرد ردوبدل‌شده میانِ مردهای سیاست‌زده ـ و احمق ـ در سالن‌های جلسات رسمی، به پدیده‌ای که در عمقی بیشتر، در خلوتِ این مردان مُرده سیاست‌زده، و در لحظات خصوصی آنان که آغشته به خیال و وهم و راز هستند، رخ می‌دهد، برآمده است. و در حقیقت، این روایتِ درستِ تاریخ است. فهم این حقیقتِ هولناک که تاریخ چیزی بیشتر، و چیزی عجیب‌تر، و بنابراین چیزی دست‌نیافتنی‌تر از آن است که بتواند در مجموعه‌ای از جملات سرد و مستندوار درباره بازیگرانِ اصلی آن ـ که اتفاقا همگی در هنگام ظاهر شدن بر صحنه تاریخ سر عقل هستند ـ بیان شود. راسپوتین راژینسکی از این نظر مورد خوبی برای مقایسه با «دیلماج» است که تأثیر راز و وهم را بر تاریخ روسیه بررسی می‌کند، راز و وهمی که در هیئت راسپوتین بر دربار تزار ظاهر می‌شود و سایه تأثیراتش برای سال‌ها بر سر تاریخ روسیه معلق می‌ماند.

 

عنوان: دیلماج/ پدیدآور: حمیدرضا شاه‌آبادی/ انتشارات: افق/ تعداد صفحات: ۱۶۰/ نوبت چاپ: ششم.

انتهای پیام/

ارسال نظر