قرن نو ـ دوست دارید 1401 شبیه کدام کتاب باشد؟
همه کمبود محبت دارند
پرسیدی دوست داری سال 1401 به کدام کتاب شبیه باشد؟ و من بیدرنگ در دلم گفتم چه خوب! چقدر خوب است که سالی شبیه کتابی باشد. اصلا همین که هر چیزی شبیه باشد به کتاب خوب است. بعد اما وقتی خواستم جواب سوال را بنویسم سروکله اندوهها پیدا شد.
اندوه اول این بود که ما آدمها کتابها را میسازیم و بعد دادوقالمان گوش عالم را کر میکند که کتابها آدمها را میسازند، اما در نهایت میبینیم افتادهایم در گوشهای از این چرخه غریب و ته دلمان آرزو میکنیم که زندگیمان شبیه به یک کتاب شود.
سروکله اندوه دوم وقتی پیدا شد که خواستم از کتابهایی که در سالهای اخیر خواندهام فضای سرخوشی بیابم برای سال بعد، برای روزهایی که در راهاند. هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم. چرا؟ یافتن آرمانشهر و فضای مطلوب پیشکش، تو بگو یک کتاب بتوانم پیدا کنم که دردها و پیچیدگیهای مصیبت تمدن بشری در آن قلدری نکرده باشد. هر چه بود تلخ بود، سیاه بود، نامطلوب بود و این الزاما ربطی به ادبیات و غیرادبیات مملکت خودمان نداشت که آنچه ترجمه خوانده بودم هم همینطور بود.
(آیا اندوه اول هم ریشه در همین اندوه دوم نداشت؟ ما قرار است با کدام گونه از کتابها انسانها را بکوبیم و از نو بسازیم وقتی خودمان ویرانیم و از ویرانی نوشتهایم).
تصمیم گرفته بودم زنگ بزنم و عذرخواهی کنم. بگویم هیچ کتابی پیدا نکردم که دلم بخواهد سال آینده حتی به فضای آن نزدیک باشد. اما در آخرین دوری که در کتابخانهام گشتم، چشمم روی «گزینه اشعار عمران صلاحی» ایستاد. کتاب را برداشتم. اتفاقی یکی از صفحههای میانی را باز کردم و خواندم:
«چرا همیشه بهاری؟ کمی زمستان باش
مرا به سردی این روزگار عادت ده
چرا تو این همه خوبی؟ بیا کمی بد باش»
و نشستم. یکی داشت درباره این که مخاطبش این همه خوب است حرف میزد و این خلافآمد عادت، در میان این همه گلایه از بدی یادم آورد که کل شعرهای عمران صلاحی همینطوریهاست. شاداب، سرزنده، سرشار از زندگی حتی در تلخترین لحظههای شاعرانه. حتی وقتی که در پایان شعر با گلایه مینویسد:
«آهای فلک که گردنت از همهمون بلنتره
به ما که خستهایم بگو خونهی باهار کدوموره»
شعر را با تقاضای همراهی آغاز میکند. با امید برای تغییر:
«کمک کنین هلش بدیم چرخ ستاره پنچره…»
حتی وقتی در یک شعر بلند محاوره از همه آدمها شکایت میکند در پایان کسی را پیدا میکند که وجودش پشتگرمی ماندن او باشد تا خطاب به او بگوید:
«توی آدما/ تو فقط خوبی/ تو فقط نصیحت نمیکنی/ من دیگه دارم منفجر میشم/ سرمو بگیر توی دومنت/ بذار یه کمی گریه بکنم/ بذار یه کمی دلم وا بشه»…
حتی وقتی به تکهتکه بودن دلش، به رنجها و غمهایش اعتراف میکند، نمیتواند مثل ما که همهچیز را در چنین شرایطی فراموش میکنیم از خیر زیبایی «صبح زود» و «نسیم سحری» بگذرد. پس در آن شرایط هم مینویسد:
«صب زود وقتی که باد/ تو کوچه صداش میاد/ میرم و فوری درو وا میکنم، داد میزنم:/ آی نسیم سحری!/ یه دل پاره دارم، چن میخری؟»
حتی وقتی از فقر، از نداری که یکی از مهمترین غمهای جامعه ما هم هست میگوید نمیخواهد همه چیز را به تلخی برگزار کند، با لحنی طنزآمیز درد بزرگ را یادآوری میکند و میگذرد:
«پیرمردی گرسنه و بیمار/ گوشهی قهوهخانهای میخفت/ رادیو باز بود و گوینده/ از مضرات پرخوری میگفت»
القصه دیدم خود جنس را پیدا کردهام. «گزینه اشعار عمران صلاحی» شاعر وطنزپرداز بزرگِ درگذشته مناسبترین کتابی است که میتوانم آرزو کنم سال بعد شبیه به آن باشد. چرا؟ چون دردها و اندوهها را انکار نکرده است اما زندگی در همه صفحههای آن جریان دارد. درست مثل شعری که همینجا برایتان نقل میکنم و انگار آرزوی همه ما آدمهای اسیر شهرزدگی است:
«ای کاش/ این کلبهی ساده بر لب رود/ یک روز محل کار من بود/ ای کاش/ اعلام کنم حضور خود را/ بر قله کوه و دامن دشت/ هر روز درست ساعت هشت/ ای کاش تمام کارمندان/ بودند پرندگان خوشخوان/ با نامهی ابرها به منقار/ ای کاش/ میشد همه وقت رفت و گل چید/ بر طبق مقررات خندید/ ای کاش/ پروندهی من که باز میشد/ میریخت از آن گل و ترانه».
انتهای پیام/