«محاکمه خوک» یادآور داستانی از ویکتور هوگو است
بیعدالتی تمام نشده!
«محاکمه خوک» داستانی عجیب نوشته اسکار کوپ-فان است که روند محاکمه یک خوکِ قاتل را با جزئیات و واکاوی عاملها شرح میدهد و سعی میکند از زوایای مختلف به آن بپردازد.
اگرچه موضوع داستان فضای غریب نوشتههای کافکا را تداعی میکند اما نویسنده در مقدمه کتابش اشاره میکند که ایده نوشتن کتاب برگرفته از واقعیت است و آن را از اسنادی گرفته که نشان میدهند از قرن سیزده تا هجدهم میلادی در اروپا و بهطور خاص در فرانسه برای حیوانات نیز به شکل انسانها دادگاه برگزار میشده تا عدالت و داوری برقرار گردد و در این میان، چند مورد محاکمه خوک هم گزارش شده است. روند محاکمه و مجازات حیوانات در قرون گذشته چندان تفاوتی با شیوه محاکمه و مجازات انسانها نداشته و حیوانِ متهم با وکیل مدافعش در برابر قاضی و دادستان و اعضای هیئت منصفه و سایرین حاضر و رفتارش داوری میشده تا مناسبترین و عادلانهترین تصمیم گرفتهشود. اینکه تا چه میزان رفتار داعیهداران عدالت، عادلانه است، موضوعیست که نویسنده قصد دارد با نوشتن کتاب به آن بپردازد.
داستان از آنجا شروع میشود که یک خوک در گشت و گذار روزانهش کودکی را به قتل میرساند. در پی این حادثه، مردم آن منطقه در جستوجوی عامل قتل، به او میرسند که با دندانهای خونآلوده، زیر درختی در حال استراحت است. پس او را دستگیر میکنند و به دستِ عادل دادگستری میسپارند تا دادگاه داوری کند و عدالت جاری شود.
نویسنده که زبانی ساده و گزیدهگو را برای روایت داستانش انتخاب کرده است؛ کتاب را به چهار بخش اصلی و یک موخره کوتاه تقسیم میکند.
در بخش اول که تحت عنوان «جنایت» نوشته شده، از چگونگی اتفاق افتادن قتل تا انتقال متهم به زندان و مقدمات برگزاری روز دادرسی گفته میشود.
«چیزی از او نمیدانستند؛ نه اسمش، نه سنش. وارسیاش کردند، نه خبری از خالکوبی بود، نه نشانه ناجوری. بعد کوشیدند هر طور که میتوانند به او انگی بزنند. ستیزهخو نبود. خشمی نداشت. کمی گیجکننده بود. شاید ترجیح میدادند سر به شورش بردارد و هلاک شود و بتوانند به او تجاوز کنند و او را زیر یوغ خود بکشانند اما به نظر میرسید حواسش به این چیزها نیست. هرگز نه نمیگفت؛ هیچوقت بله هم نمیگفت.»
در بخش دوم یا همان «دادرسی»، روند محاکمه را میخوانیم که شامل اتهامات، دفاعها، شواهد وکلا و قاضی و… میشود. «هکتور باربن باید به پرونده لُپخور ـ از اینرو که خوکِ متهم، لُپِ نوزاد را جویده بود، در زندان و در طول محاکمه به این نام خوانده میشد ـ رسیدگی میکرد. این کار خوشحالش نمیکرد اما وظیفهشناس بود. هرچه از دستش برمیآمد برای دفاع از او انجام میداد.» در واقع او تنها کسی است که بر حسب وظیفهاش از متهم دفاع میکند و خواهان داوری عادلانه است.
بخش سوم، «انتظار» نام دارد. در این بخش نویسنده از داستان اصلی بیرون میآید و در هفت فصل جداگانه، به بررسی یک به یک عواملِ دخیل در اعدام از جمله قاضی، جلاد، مامور جابهجایی و حتی مردمی که تنها نظارهگرند میپردازد و نظر شخصیاش درباره هرکدام را ابراز میکند.
نویسنده که در سرتاسر کتابش گزیدهگویی میکند و جملههایش را بهگونهای انتخاب میکند که در کوتاهترین حالت، کاملترین و کوبندهترین معنا را منتقل کنند. در این بخش هم شیوهاش را ادامه میدهد اما از توجه بهخصوص نویسنده به این عوامل و شخصیتها که منجر میشود به هرکدامشان فصلی را اختصاص دهد، شاید بتوان نتیجه گرفت که این بخش از کتابش، بار سنگینتری را به دوش میکشد و بیشتر از سایر بخشها زاده تفکرات و عقاید نویسنده است. جملات این فصل جوری انتخاب شده که نگاه شماتتبار نویسنده از پسشان آشکار است. نگاه طعنهآمیزی که داوران و عادلان ناشایست را نشانه گرفته است.
«نخستین مرحله تعلیم و تربیت همین است. آدمها به یکدیگر تکیه میکنند نه برای اینکه شورش کنند، برای اینکه هلاک شوند. مثل بادِ بادکنکی که خالی میشود. تنهاییها حالا به هم میخورند. اگر انسانها نمیتوانند در پیادهرو یکسانی بدون تنهزدن به هم قدم بزنند، چطور خواهند توانست بیاینکه با هم بجنگند کنار هم زندگی کنند؟»
بخش چهارم همانطور که از عنوانش پیداست. صحنه شکنجه و در نهایت اعدام قاتل بیزبان را به تصویر میکشد.
بخش شکنجه با این جمله آغاز میشود «سرها به سمت محل میروند. جزر و مدی آرام سنگفرشها را میپوشاند.» این جملات بادقت و بهگونهای انتخاب شدهاند که انگار راوی از بالا در حال تماشاست. طوری که بخواهد پایش را از ماجرا بیرون بکشد. از ماجرایی که معتقد است مایه ننگ انسان است.
درست است که نویسنده با نوشتن این کتاب قصد دارد نگاهی نمادین و نقادانه به سیستمهای قضایی بیندازد که گرچه وظیفهشان برقراری عدالت است اما گاهی به خلاف آن عمل میکنند اما در میان متن کتاب گاهی احساس میشود که او عمل اعدام را خوار میشمارد و این موضوع، کتاب «آخرین روز یک محکوم» نوشته ویکتور هوگو را به یاد میآورد. هوگویی که معتقد است هیچ هدفی والاتر، مقدستر و باشکوهتر از مشارکت و تلاش برای لغو حکم اعدام نیست. جملهی زیر، یکی از جملاتی است که مفهومی مشترک با بخشهایی از کتاب «آخرین روز یک محکوم» دارد:
«میگویند قبلا جلادها وجود نداشتند؛ اگر کسی مجرم بود، اهالی به سویش سنگ پرت میکردند تا بمیرد. بنابراین همه او را میکشتند اما هیچکس واقعا نمیکشتش. به سختی حذف میشد.
وقتی در نمایش شرکت میکنیم زیبایی نمایش کمتر است؟»
در پایان کتاب در بخش موخره، نویسنده نمونهای از به بازی گرفتن وحشیانه خوکها را میآورد تا به آنانی که تصور میکند دوران آن بیعدالتیها به سرآمده یادآوری کند که جنایتها و بیعدالتیهای انسانها نسبت به حیوانات یا در معنای کاملتر، نسبت به فرودستانشان همچنان ادامه دارد و تنها شکل آن عوض شده است. همانطور که مترجم کتاب نیز در مصاحبهای که با او انجام میشود اشاره میکند که: «نویسنده اگرچه سرنوشت خوک را به تصویر میکشد، بیش از هر چیز سرشت انسانها را هدف قرار میدهد که ممکن است به چه فجایعی دست بزنند و خوشحال و راضی هم باشند.»
بخشی از این فصل را که شاهدیست بر این مدعا بخوانیم:
«سریع، سریع، در میدان مبارزه رهایش میکنند. و بازی شروع میشود. با دیدن همه این علیلها که باد را میشکافند و با چماقهای بزرگشان به زمین ضربه میزنند، بلندبلند میخندند. وقتی همدیگر را میزنند حتی بیشتر میخندند. خوک میدود، نمیگذارد بگیرندش. ده تنابنده با سرعت تمام میکوبند؛ هر چه ضربهها بیشتر تکرار میشود، احتمال کشتن حیوان بیشتر میشود. خوک هجوم میآورد، از حملهها دور میشود. کورها زخمی یا مرده یا بیهوش ولو میشوند. مردم میخندند، فریاد میزنند و وقتی سرها دو نیم میشود نگاه میکنند. وقتی حیوان از دست کورها در میرود ظاهر احمقانهای دارند و روی همکاران پهن زمین شدهشان سکندری میخورند. برخی کورمال کورمال روی زمین دست میکشند؛ زانوها روی زمین ترقتروق میکند. برخی دور هم میدوند و به هیجان میآیند. دیگر کسی چندان نمیداند که آنها دارند با هم میجنگند یا میکوشند نشان پیروزی را تصاحب کنند.»
عنوان: محاکمه خوک/ پدیدآور: اسکار کوپ ـ فان؛ مترجم: ابوالفضل اللهدادی/ انتشارات: فرهنگ نشر نو/ تعداد صفحات: 95/ نوبت چاپ: اول.