روایتی از مواجهه با مرگ و درد
دریا همیشه مردگانش را پس میدهد
مادربزرگم میگفت «درد خروار میآید و مثقال میرود» و من همیشه از خودم میپرسم آیا داستان هم مثل درد است؟ اصلاً داستان خود درد است؟ هربار بسته به حالم جوابی دارم، آدمم دیگر. فیلسوف هم که باشی برای دردهای آدمیزاد نمیتوانی همیشه نسخه یکسان بپیچی. اصلاً بدبختی جهان ما آدمهاییم که نمیشود برایمان نسخهای پیچید و پیچیدگیهای ما مسیر همان نسخه را هم نپیچاند. اما چرا فکر میکنم داستان شبیه درد است؟ و اصلاً چرا دارم چیزهایی را مینویسم شاید چندان ربطی با ادامه حرفهایم نداشته باشد…
راستش جوابهایم ممکن است فقط برای خودم قانعکننده باشد. درد گاهی آرامآرام شروع میشود و گاهی ناگهان از راه میرسد، اما در هر دو حالت زندگی آدم را عوض میکند، یک برش از زندگی که تحت تأثیر درد و معضلی میرسد به نقطه تعلیق و خیلی چیزها را عوض میکند. درد و داستان هردو از همینجا شروع میشوند، اما هردو هم پیشینهای دارند. هردو آرام در مسیری پیش رفته و به نقطهای رسیدهاند. چه وقتی که گوشهای از بدنمان ماهها و گاه سالها لنگیده و نمیدانستهایم. و چه وقتی که شخصیتهای یک رمان یا داستان بی آنکه بدانند، در مسیر فاجعه قدم برمیداشتهاند. اصلاً چرا سختش کردهام… همهچیز در زندگی همینطور است. هر اتفاقی رفتهرفته شکل میگیرد. این را طبیعت بیش از هر چیزی یادمان میدهد. از آن دانههای لوبیای زنگ علوم کلاس دوم ابتدایی بگیر تا هر چیز دیگری. معلم میگفت لوبیا را بگذاریم لای یک دستمال خیس تا جوانه بزند. روزی هزار بار دستمال را کنار زده و لوبیایی که انگار قرار بود هیچوقت جوانه نزند را تماشا میکردیم. چرا؟ همهچیز رفتهرفته اتفاق میافتد و جوانهزدن لوبیا هم در یکی از روزهای ناامیدشدنمان، رخ میداد. این سویهی امیدبخش ماجراست، اما خب… در طبیعت که بگردیم موارد ناامیدکننده را هم بسیار میتوان دید.
این فکرها مرا میبرد به دوماه همنشینی هر روزهام با دریا. آنجا که کمکم یاد گرفتم دریا بسیار باهوش است و هیچوقت زندهها را به ساحل پس نمیدهد. او همیشه مردهها را میاندازد بیرون. ماهیهای مرده، خرچنگهای مرده و بهقول محلیها ملیماهی (همان مارماهی) مرده را… آن روزها مشاهداتم از دریا جدی شده بود، فراغت و قدمزدنهای صبحگاهی و عصرگاهی آنقدر خوب بود که ببینم دور از پایتخت چه خوب میتوان زندگی را مشاهده و فکر کرد. کمکم مردههای دریا مرا به خود جلب کردند. کمکم یاد گرفتم مشاهداتم را توی دفترم بنویسم و با عکس ثبتشان کنم:
شروع اضمحلال: فروپاشی:
ماهی کوچک نقرهای: روز هفتم روز چهاردهم
ماهی سفید بزرگ: روز دهم روز بیستم
پرنده کوچک: روز سوم روز هفتم
کلاغ: روز دوازدهم روز …. (جسدش گم شد)
این عددها را میتوانم ادامه دهم و درباره خیلی از موجوداتی که کسی تا انتهای اضمحلال جابهجایشان نکرد و در معرض دیدم ماندند، بنویسم. عجیب بود که تا روزها ماهیها ظاهرشان تغییری نمیکرد. پرندهها هم. میدیدیشان که انگار در ساحل حمام آفتاب گرفتهاند. اما چیزی که زود تغییر میکرد چشمهاشان بود. خیلی زود تغییر شکل میداد و به تو این را میگفت که آنها دیگر توان دیدن را ندارند. بعد همینطور که هنوز تماشایشان میکردی، میدیدی هر کدام در یک موعد زمانی خاص شروع میکنند به تجزیه. به تجربه یک انهدام واقعی. دقت که میکردی میدیدی زیر آن پوسته نقرهای براق بدن ماهی که هر روز زیر آفتاب میدرخشیده، هیچ چیزی نیست. تجزیه از درون آغاز شده بوده و خیلی دیر به بیرون رسیده. میتوانستی هر روز رد شوی و نفهمی ماهی درحال تجربه ذرهذره نیستی است. پرندهها و حتی آن خرچنگ که بدنی سخت داشت، هیچ فرقی نداشت… هر موجودی اول از درون خالی و بعد ناگهان تمام میشود. از خودت میپرسیدی کِی این اتفاق افتاد؟ و جوابی نداشتی. آن پوسته نقرهای خیلی قبلتر انهدام از درون را آغاز کرده بود و خیلی دیر به بیرون میرسید و توان دیدنش را پیدا میکردی. نیستی هم با آمدن مرگ خروار آمده بود و حالا با تجزیه آرام مثقالمثقال میرفت و خیلی آرام به ماجرا، به آن مسئله مقابلت پایان میداد.
در درون یک انسان، در جوامع انسانی، در طبیعت و حتماً در مریخ و ماه و عطارد هم تجربه نیستی و اضمحلال، تجربه پوسیدن از درون و تمامشدن چیزی است مثل سرنوشت مردگان دریا. ما آدمها که تا این لحظه خودمان را هوشمندترین موجودات جهان میدانیم و نمیدانیم جهانهای دیگر و آدمهای دیگری هم ساکن این جهان بزرگ هستند یا نه، خبر نمیشویم که چگونه یک درون رفتهرفته متلاشی میشود، میخندیم، جوک میسازیم، خبرهای فیک میخوانیم، در هر جایگاهی بنا به ذات انسانیمان هر طور بتوانیم سر هم کلاه میگذاریم و بعد روزی به زانو میافتیم. مثل آن ماهی، آن اردک… فساد درونی ما را بلعیده اما نفس میکشیم و باورمان نمیشود خیلی وقت است مردهایم، نمیفهمیم که هر قدر قلدری کنیم، ژست بگیریم و ادا بیاییم، پوستهای روبهاضمحلالیم. گریهدار است… خیلی هم گریهدار است که نوعی از مرگ را بیآنکه مرده باشیم، و بی آنکه بفهمیم دچار میشویم. دریا همیشه مردگانش را پس میدهد و میگذارد نیست و نابود شوند. دریا برای زندهها آدم را به جنگ و شکار فرا میخواند. و ما کاش در دلمان دریایی داشتیم که ماهی مردههای وجودمان، که پرندههای مرده را روی آب بیاورد و بیندازد بیرون. اما نداریم. سختی کار همینجاست که نداریم و ماجرایمان مثل پایان این نوشته رهاست، دردها و داستانها مثل همند اما داستانها خوشبختترند. پایان داستان را نویسنده مینویسد و پایان درد، پایان دردهای درونی ما را…
انتهای پیام/