از آنا گاوالدا تا رضا امیرخانی
در ستایش پذیرش اشتباه
آدم دوستدارد وقتی داستانی را میخواند، با شخصیت اصلی داستان ـ فارغ از زن یا مرد بودنش ـ همذات پنداری کند؛ «آنا گاوالدا» زنانهنویسی را جوری بلد است که انگار توصیفهایش، الگوی احساسات زنانه است و دقیقا به همین دلیل حتی اگر مخاطبش مرد هم باشد، خوب میداند چطور شخصیت داستان را بفهمد و در افکار و احساساتش غرق شود، آنچنان که انگار خودش درگیر آنهاست.
«من او را دوست داشتم» در نگاه اول، مجموعهای از رنجهای زنانه است؛ شعلههای کمجان غروری که از میان خاکستر سرد خیانت زبانه میکشد، هراس تنها ماندن و نخواسته شدن و هنوز خواستن، بار گران گذشتهای که بر سر آینده آوار میشود و سردرگمی افکار گیج و درهم و مبهمی که دست و پاگیر زنی میشود که تلاش میکند بدون تکیهگاه بایستد. اما این همه ماجرا نیست! آنچه به این کتاب، رنگ و روح تازهای بخشیده، رابطه اغلب نادیده گرفتهشده عروس و پدرشوهر است!
«پییر» نمیتواند از کنار تصمیم پسرش در ترک همسر و فرزندانش به راحتی بگذرد و کنار عروس و نوههایش میماند؛ و ماجرا دقیقا همین است.
آنا گاوالدا در توصیف رنجهایی که شاید هرگز نچشیده باشید، استاد است، آنقدر که میتوانید از سرمای استخوانسوزی که در فضای خانهی «کلوئه» میپیچد بلرزید و در کنار شومینهای که پییر توی آن هیزم میاندازد گرم شوید و آرام بگیرید؛ با گریههای کلوئه قلبتان مچاله شود و از خاطرات پییر حیرت کنید.
احتمالا مخاطب از نام کتاب اینطور برداشت کند که قرار است با یک داستان خیلی عاشقانه روبهرو شود، کتابی در ستایش عشق… شور عشق! اما در واقع قرار است غافلگیر شود! «من او را دوست داشتم» عاشقانهای در ستایش زندگی، قدردانی از لحظهها و پذیرش اشتباه است.
شاید اگر «رهش» رضا امیرخانی را هم خوانده باشید در لحظاتی تصور کنید روح لیا ـ شخصیت زن رهش ـ در کالبد کلوئه حلول کرده و این همان الگوی احساسات زنانهای است که آناگاوالدا نگاشته و شاید امیرخانی آموخته که در رهش آنطور جسورانه، زنانه نوشته است!
پییر در همه لحظات، خرق عادت میکند، همان اول داستان که برخلاف میل کلوئه، اصرار دارد کنار عروسش بماند، ثابت میکند قرار است یک جور تازهای، بزرگتری کند. نه کسی را متهم میکند و نه کسی را تبرئه، از جایگاه پدریاش کوتاه نمیآید اما میماند و کلافگیهای عروسش را به جانمیخرد و میگذارد تا اتفاقات را از زاویهای دیگر ببیند، بدون آنکه بخواهد چیزی را تغییر دهد، به جز روح زخمی کلوئه!
در خلوت پییر و کلوئه گفتوگویی به آنمعنا، شکل نمیگیرد؛ کلوئه اغلب ساکت است و شلیکهای پیدرپی پدرشوهرش به روح مخاطب را تماشا میکند که حرف میزند و مخاطب در جملات او، لحظاتی از زندگی خود را میبیند که در لفافهای از اشتباهات کوچک حبس میشوند و ناگهان همهچیز بهم میریزد و آن پوشش نازک و بهظاهر کماهمیت، دیواری میشود و جلوی دیدن حقیقت را میگیرد.
قرار است از میان لایههای راست و دروغ شخصیتش رد شود و ناگهان با خود واقعیاش روبهرو شود، همینقدر صادقانه اما بیرحمانه با تصمیمات اشتباهی مواجه شود که بهجای پذیرش تغییراتی کوچک در زندگی خود گرفتهاست؛ تلفیق زیبایی از زشتیها و زیباییها، هیجانها و کسالتها، ترسها و سرخوشیها، سرزنشها و سربلندیها، تردیدها و یقینها…
قرار است با آنچه از تلخیهای زندگی نمیداند یا میداند و براساس قراری نانوشته با خودش ـ حالا هر سوی ماجرا که باشد ـ هرگز از آنها یاد نمیکند؛ روبهرو شود و با جملههای شگفتانگیزی که انگار نسخهای شخصی برای زندگی خود اوست، خوب به سوگواری ظلمی که به او رفته یا خطایی که از او سر زده بپردازد و بعد، همهچیز را مثل کاغذی پر از کلماتی که دیگر به دردش نمیخورد توی مشتش مچاله کند و یک جای دور، پرتاب کند.
اگر مدتیاست حوصله خواندن کتابی را ندارید، «من او را دوست داشتم» انتخاب خوبی است؛ شخصیتهای محدود و توصیفهای کوتاه و عمیق، فرصت گرهخوردن شما را با داستان فراهم میکند، قرار است صفحات پایانی آن را کمی با احتیاط بخوانید تا دیرتر به پایان برسد، تا کلماتش را مزهمزه کنید و نگذارید آنی از توصیفات شفاف و واقعی و ملموس و صادقانه نویسنده را از دست بدهید.
بعدش احساس میکنید بغضی در گلو دارید از غمی که شاید هرگز نداشتهاید اما در واقع جایی بیرون از زندگی حقیقی، دقیقا در میان صفحات «من اورا دوست داشتم» تجربه کردهاید.
عنوان: من او را دوست داشتم/ پدیدآور: آنا گاوالدا؛ مترجم: الهام دارچینیان/ انتشارات: قطره/ تعداد صفحات: 168/ نوبت چاپ: بیستوسوم.
انتهای پیام/