04 اردیبهشت 1403
Tehran
9 ° C
ما را در شبک های اجتماعی دنبال کنید
آخرین مطالب
بازگشت
a

مجلهٔ الکترونیک واو

روایت‌هایی از تنهایی در میان دیگران
منو ببخش کوچولو

با دوچرخه خیابان‌های مرطوب را پا زده‌ام و رسیده‌ام به ساختمان قدیمی محل کلاس‌های شهرداری درسدن. کلاس مکالمه زبان انگلیسی. من برای کاری که تازه پیدا کرده‌ام به تقویت مکالمه‌ انگلیسی نیاز دارم. اما در اصل این کلاس پاتوق پیرزن‌پیرمرد‌های آلمانی‌ست که در ایام بازنشستگی مدام تور مسافرتی می‌گیرند به کشورهای دیگر و دلشان می‌خواهد با فروشنده‌ها و راهنماهای تور، انگلیسی حرف بزنند و ژست‌های شگفت‌زده مصنوعی آنها را بگذارند به حساب اینکه چه پیرهای ماجراجوی باحالی به‌نظر می‌رسند. در واقع من حداقل ۲۵‌سال از جوان‌ترینشان کوچک‌ترم.

پدران و مادران آنها نسلی هستند که مستقیما جنگ جهانی دوم را دیده‌اند. و اگر مثلا در برلین رسم این باشد که از پیرها بپرسی: «دیوار برلین رو یادته؟» اینجا از پیرها می‌پرسند: «موقع بمباران معروف درسدن پدر و مادرت اینجا بودن؟» برخی‌هاشان جواب می‌دهند نه و برخی دیگر اشک به چشم می‌آورند. بسیاری‌شان عضوی از خانواده والدین‌شان را در بمباران درسدن از دست داده‌اند. یولیا سه‌هفته پیش وقتی بنا بود در نقش یک راهنمای تور، مکان‌های دیدنی درسدن را معرفی کند، عکس پله‌های پهن کلیسای جامع را نشان داد و گفت مادرش تعریف کرده که برادر کوچکش، که وقت نکرده بوده از مهلکه فرار کند، روی همین پله‌ها ذوب شده.

همه ۷۰ سال به بالا هستند و دارای درآمدهایی چندبرابر من و اغلب ساکن خانه‌های ویلایی خیابان‌های خلوت آلمانی‌نشین. روزهایشان به باغبانی و عصرانه‌های دوستانه می‌گذرد و مطالعه روزنامه که هنوز برایشان بسیار معتبرتر از اخبار سایت‌های اینترنتی‌ست.

امروز جلسه آخر کلاس است. و باید بگویم که حیف است. این از معدود جاهایی بود که به علت اختلاف سن زیاد، همه با من مانند نوه‌ای کم‌سن‌وسال رفتار می‌کردند و هرجلسه با نهایت اشتیاق خودم را به کلاس می‌رساندم تا حداقل یک‌نفرشان با آن موهای پنبه‌ای سفید و تمیز و پوست‌های صورتی و سرشار از چروک‌های ریز، دستی سر شانه‌ام بگذارد و انگار با کودکی حرف می‌زند، حالم را بپرسد و پیشنهاد بدهد چون اینجا مهاجر و تنها هستم، نشانی فروشگاه‌های ضروری یا جاهایی دیدنی‌ای که توریست‌ها بلد نیستند، بدهد.

این لذت از جلسه اول شروع شد. وقتی همه خودمان را معرفی کردیم و سن و سالمان را گفتیم.

نفر به نفر با ذکر اعداد ۷۰ و ۷۵ و ۶۸ و… پیش می‌آمدند تا نوبت رسید به من و عدد ۳۲. همه با هم انگار بچه‌گربه ملوسی ناغافل آمده باشد لب پنجره با لحن مخصوص آلمانی‌ها گفتند: «اووووه!» و یکی‌شان ادامه داد : «اووووه چقدر کوچولو! عزیزم!»

و بقیه با محبت و چشم‌هایی که کنجش را چین انداخته بودند، خیلی مادربزرگ‌پدربزرگ‌وار خیره شدند به من و من شدم ستاره کلاس.

هم «کوچولو» بودم؛ هم مهاجر؛ هم فقیر.

سوژه خوبی بودم برای دریافت محبت‌های بزرگسالانه‌شان و خیلی هم راضی بودم.

اینها را در دفتر یادداشتم ‌می‌نوشتم. دفتر یادداشتی که از لحظه شروع مهاجرتم ریزترین جزییات را در آن می‌نوشتم. انگار نوعی سنگر، که پشت آن پناه می‌گرفتم تا بتوانم در ناهمواری‌های موقعیت جدید دوام بیاورم.

و البته به اصرار بابا. که از اول هم مخالف مهاجرتم بود. که هزاران دلیل آورده بود تا بمانم. که هزاران ایراد روی آلمان گذاشته بود که نروم.

بابا استاد تاریخ بود و من عمرم را به شنیدن سخنرانی‌هایش درباره ریشه‌های وقایع گذرانده بودم. انگار روی هر چیز تازه‌ای توری کدر و پوسیده و کهنه‌ای می‌کشید و برق آن را می‌گرفت. انگار بین من و هرچه در زندگی‌ام با آن روبه‌رو می‌شدم، با ماشین جادویی مخصوصی، فاصله زمانی می‌انداخت.

انگار هیچ‌چیز نویی در دنیای ما رخ نمی‌داد. بابا آن‌قدر آن واقعه را با ارابه تاریخ عقب می‌برد که به‌کل از دسترسم دور می‌شد.

هیچ‌وقت چیزی به بابا نگفتم. اما یکی از دلایل مهاجرتم بابا بود. می‌خواستم از آن جهان کهن و نموری که بابا در آن می‌زیست دور شوم. احساس می‌کردم بوی نا گرفته‌ام. کارتنک بسته‌ام. و زمانی که اولین‌بار درباره مهاجرت به آلمان حرف زدم، انگار دستم ناخوداگاه خورده باشد به دکمه کانال قرون وسطی و تاریخ استعمار و دگردیسی نظم‌های قدیمی جهان به نظم فعلی…

مغزم را پر کرد از تقصیر آلمان‌ها در آغاز دو جنگ جهانی. از سهم آنها در نابودی جهان. از قحطی ایران زمان جنگ جهانی.

چند ماه آخر، شیارهای مغزم لگدکوب لشگرهای متحدین و متفقین بود.

نورون‌های اعصابم مرتعش از انفجارها و بمباران‌ها و خرابه‌های تمام‌نشدنی.

و هر چه عجز و لابه می‌کرد و از «آنها» بد می‌گفت، حریص‌تر می‌شدم به دورشدن از او.

آن دفتر، آن یادداشت‌ها، انگار منفجرشدن بادکنک سکوتم بود در جواب سال‌ها حرف‌های تمام‌نشدنی بابا.

انگار می‌گشتم برای تک‌تک حرف‌هایش مثال نقض پیدا می‌کردم و در دفتر یادداشتم می‌نوشتم. اسمی از او نمی‌آوردم؛ اما اگر کسی که ما را می‌شناخت، به‌خصوص مامان، دفتر را می‌خواند، راحت می‌فهمید که حتی لحنم همانی است که در جواب بابا به کلماتم می‌دهم.

این چندماه از آغاز کلاس زبان، دفترم پر شده بود از شرح لطیف مهربانی‌های این پیرهای موپنبه‌ای نازنین. و دانستن اینکه آخر این هفته، جلسه آخر کلاس است، باعث شده بود از اول هفته، دمق باشم.

برای آخرین جلسه، بناست هرکدام تلاش کنیم یک کتاب را به دیگران معرفی کنیم. معلم سلام می‌کند و بلافاصله می‌پرسد: «خب! کی اول کتابشو معرفی می‌کنه؟»

مایکل مدیر بازنشسته دبیرستان با خشمی که به‌سختی کنترلش کرده، می‌گوید: «داستان یک انسان واقعی نوشته بوریس پوله‌وی چطوره؟ روس‌ها رو خیلی انسان‌های خوب و شریفی معرفی می‌کنه. البته قبل از اینکه با یک جنگ، کل صلح دنیا رو به‌گند بکشن!»

و این حرف انگار بلافاصله طول موج کلاس را از حالت عصری آرام و زیبا، برگرداند به حالتی چنان هیجان‌زده که انگار این قلب‌های کهنسال هرلحظه از کار خواهند افتاد.

مشخص است که همه‌شان مثل کتری پیش از نقطه جوش، از اخبار جنگ جدید آتش گرفته‌اند. انگار پرچم چهارخانه سیاه‌وسفید اول مسابقه اتومبیل‌رانی باشد، همه‌شان با حرارت وارد بحث می‌شوند.

کلودیا می‌گوید: «طفلکای بیچاره. واقعا نباید هیچ‌جا جنگ باشه.»

ماری اضافه می‌کند: «این روس‌ها چه‌شون بود که صلح رو توی دنیا به هم زدن؟!»

کمی توی صندلی‌ام جمع می‌شوم.

معلم می‌گوید: «ما دو تا جنگ جهانی رو تحمل کردیم و حاصلش صلح پایداری بود که به‌سختی حفظش کرده بودیم. پوتین این وضعیت رو به‌هم زد.»

مایکل دوباره می‌آید وسط حرف: «امان از این روس‌ها! چطور می‌شه بدون اینکه جنگ جهانی سوم شروع بشه، این روس‌ها رو سرجاشون نشوند!؟ پووف!»

آرنج‌هایم را از روی میز برمی‌دارم و می‌گذارم روی پاهایم.

معلم می‌گوید: «اینجا شما خودی هستید. ولی من نگران وضعیت مهاجرا هستم. بعد از کرونا، تامین بودجه آموزش‌های اولیه مهاجرین خیلی کمتر شده.»

مایکل با خشم می‌گوید: «اوه خدایا! ما سال‌هاست داریم مالیاتمون رو خرج می‌کنیم تا این مهاجرین رو آموزش بدیم که جامعه‌مون رو به گند نکشن. حالا خرج اینها هم اضافه شد! اونم با این تورم بی‌سابقه بعد از کرونا!»

سعی می‌کنم در بی‌صداترین و نامرئی‌ترین حالت ممکن، کنج صندلی بی‌حرکت بمانم.

و خداخدا می‌کنم کسی نگاهش به من نیفتد.

لیونی می‌گوید: «اوه! نگران اینش نباش! اونها از خودمونن. شبیه‌مونن. لازم نیست پول زیادی خرجشون کنیم که بتونن توی جامعه آلمانی زندگی کنن. مثل خاورمیانه‌ای‌ها، چه می‌دونم این عراقی‌ها و سوری‌ها و ایرانی‌ها نیستن که باید از صفر همه‌چی رو یادشون بدیم تا جامعه رو خراب نکنن.»

بی‌آنکه بخواهم دستم پرشی عصبی می‌کند و با دست دیگر نگهش می‌دارم.

ناگهان کلاس ساکت می‌شود. انگار کسی دکمه آهسته تصویر را زده باشد. همه با چرخش کُند گردن‌ها انگار در پی فرمانی نامرئی سرشان را به سمت من می‌چرخانند و در سکوت برای چندثانیه نگاهم می‌کنند.

اول از همه معلم به صدا در می‌آید: «اوه عزیزم! ما تو رو ناراحت کردیم!»

لیونی سریع بلند می‌شود و می‌آید کنارم و از پشت بازوهایش را می‌اندازد دور شانه‌ام: «اوه واقعا ببخشید. منو ببخش بچه کوچولوی من. منظوری نداشتم. تو واقعا خیلی باادب و خوبی. اصلا رفتار بدی نداری.»

ماری با صدایی شاد می‌گوید: «وای خانوما و آقایون! ما باید ببریمش کافه و دور هم یه مهمونی کوچولو بگیریم و ازش معذرت بخوایم. چطوره؟! خیلی خوش می‌گذره. می‌تونیم جشن پایان کلاس هم بگیریم.»

کلودیا به کمکش می‌آید: «عالیه! همین خیابون پشتی توی بوتانیشا‌گارتن یه کافه ملوس کوچولو هست. بریم اونجا.»

بلافاصله از جا می‌پرم و سریع زیر لب می‌گویم: «ممنون. ولی من باید برم. خداحافظ.»

و با پاهای جوان و چالاکم با سرعت تا در کلاس می‌دوم. و در را پشت سرم می‌کوبم به هم. تا نیمه‌های راهرو رفته‌ام که کسی از پشت سر سریع صدایم می‌کند و صدای قدم‌هایش روی موزاییک قدیمی کف راهرو نزدیک می‌شود. معلم کلاس است. می‌رسد و دست روی شانه‌ام می‌گذارد: «هی! صبر کن. تو واقعا آدم خوبی هستی‌. و یه شاگرد با استعداد. متاسفم که آخرش اینطوری تموم شد. امیدوارم ما رو ببخشی.»

کمی این پا و آن پا می‌کنم و بالاخره دستش را که پیش آورده، آرام و سریع می‌فشارم و می‌گویم: «ممنون.»

می‌خواهم راه بیفتم که با دستش، نگهم می‌دارد: «ببین. نمی‌دونم چطوری بگم. اما… امیدوارم… می‌دونی… امیدوارم اینو گزارش نکنی. برای سابقه من خوب نیست و واقعا اذیت می‌شم اگر این مورد توی سابقه‌م درج بشه.»

***

روی دوچرخه توی خیابان‌های مرطوب و کمی خنک و نیمه‌سبز اواخر زمستان می‌رانم و می‌دانم که این جریان را در دفتر یادداشتم نخواهم نوشت.

انتهای پیام/

نظر (1)

  • عطیه محمودی مظفر

    16 اسفند 1400

    دقیقا من هم همین حس و تجربه رو در آمریکا داشتم. در کلاس زبان چپل.
    چرا اینقدر من شبیه تو ام، و حتی پدرانمان و دیدگاه هایشان و چموشی مان و زندگی مان و بازگشتمان به وطن و نوع نگاهمان به دنیا.
    رفیق از دور من درکت میکنم.
    از همه سنگین تر همان جمله گزارش نکن که برایم بد تمام می‌شود، بود.

ارسال نظر