06 اردیبهشت 1403
Tehran
9 ° C
ما را در شبک های اجتماعی دنبال کنید
آخرین مطالب
بازگشت
a

مجلهٔ الکترونیک واو

روایتی از همراهی با پنج فرمانده تیپ ویژه شهدا
پنج به‌علاوه یک

اگر فکر کردید در دوران جنگ تحمیلی فقط با عراق در جنگ بودیم کمی مکان‌نمای ذهنتان را روی نقشه جابه‌جا کنید و بیاوریدش داخل ایران. عراق که از بیرون می‌زد، از داخل مجاهدین خلق می‌زدند، کومله و دموکرات و حزب آزادی‌خواه‌شان هم از کردستان می‌زد و بعد از انقلاب هر گروهک و حزب و دسته و جمع چند نفری که از اسلام و اقتدار و یکپارچگی ایران بعد از انقلاب ناراحت بود، ایران را به واسطه آتشی که عراق به پا کرده بود می‌زد. یعنی سربازان ایرانی رودرروی عراق که ایستاده بودند باید هوای خنجرهایی هم که از داخل خاک ایران ناغافل بر پشتتان فرود می‌آمد را هم می‌داشتند و الحق والانصاف که چشم‌های پشت سرشان هم خوب کار می‌کرد.

کتاب پیش رو خاطرات کسی است که این مدت با پنج نفر از این چشم‌های پشت سر زندگی کرده. نفس کشیده و با تک‌تک لحظاتشان دم خور بوده. کنار پنج نفری که در صحنه جنگ، ابرانسان و در تنهایی‌شان، خاک و غبار سنگر سربازانشان می‌شدند.

قدرت‌الله شهبازی شاطر نانوای یتیمی که راننده پنج مرد از بزرگترین مردان ایران می‌شود و تقدیر با او کاری می‌کند تا خانواده و عشق و هدف زندگی‌اش را میان آن‌ها پیدا کند.

«به‌نام خدا محمد بروجردی‌ام مصاحبه نمی‌کنم»؛ این عنوان کتاب است.

کتاب را که دست بگیری اول عنوانش جذبت می‌کند. اگر چه با این عنوان در نظر اول فکر می‌کنی لابد با زندگی‌نامه شهید بروجردی طرفی؛ اما زیر عنوان نوشته خاطرات قدرت‌الله شهبازی و بعد وارد فضای قصه زندگی پسرکی می‌شوی که بی‌ترس و واهمه و صادقانه تمام آنچه از کودکی بر او گذشته را برایت تعریف می‌کند و کم‌کم بزرگ می‌شود. از جابه‌جا کردن قالب‌های بیست کیلویی یخ در پنج سالگی تا شاطری کنار تنور داغ نانوایی در نوجوانی و خدمتش در نظام شاهنشاهی در جوانی. او که هم در ارتش زمان شاه خدمت کرده و عاشق نظامی‌گری بوده و هم پس از انقلاب و زمان جنگ به عنوان راننده ماشین سنگین در سپاه مشغول بوده، در روایتش مقایسه‌ جالبی بین این دو نوع خدمت دارد.

«ماشین‌هایی را که گرفته بودند هنوز نایلون‌پیچ بود. آیفا, لندکروز و یک تویوتای یخچالی که سوار یکی از آیفاها کردیم.
ابراهیمی گفت: این آیفا و این تویوتا به نام شما ثبت شده. کسی جز تو حق سوار شدن به این‌ها رو نداره.
گفتم: بنده‌خدا, مگه من راننده آیفام؟من پایه یک ندارم برادر.
جریان ارتش دوباره تکرار شد؛ اما این بار از جان و دل مشتری بودم.
یک رفیق اصفهانی دارم به نام مش عبدالقادر که همیشه می‌گوید: قلم‌زن هرچه رقم زده همونِس, همونس.جای فرار نیست.
انگاری روی پیشانی من نوشته بودند راننده‌ ماشین سنگین بدون تصدیق.»

این کتاب خاطرات راننده‌ به قول خودش «شارلاتان» تیپ ویژه شهدا که هر کس با او برخورد کرده نمی‌تواند فراموشش کند.

شهبازی بعد از جنگ وارد فضای دیگری می‌شود، فکر و نگرش و هستی‌اش انگار زیر و زبر می‌شود. او نفر ششم و آچار فرانسه و راننده پنج نفر از فرماندهان جنگ است که هم زمان که عراق را با چنگ و دندان عقب نگه می‌داشتند, گرگ‌های داخلی را هم در قفس می‌کردند. این خاطرات، داستان همین مبارزات است. مبارزه در جنگل‌های مخوف آلواتان, ارتفاعات منجمد و زیر پنجاه درجه کردستان.

طرح جلد کتاب هم به همین جنگل‌های خاکستری و ترسناک و تو در تو اشاره دارد و  تیپ ویژه شهدا به فرماندهی شهید بروجردی، که محمد بروجردی‌اش به طور نمادین در میان این جنگل‌ها پخش شده و تمام آن را پاکسازی و در اختیار گرفته است.

شهید محمد بروجردی، که به مسیح کردستان شهرت داشت، شهید محمود کاوه، شهید علی قمی، شهید ناصر کاظمی و شهید محمد علی گنجی‌زاده.

این پنج نفر که هرکدام فرمانده‌هان تیپ ویژه شهدا بودند، تیپ عجیبی که همه را حیرت‌زده کرده بود و دشمن داخلی را بیچاره. طوری که کومله‌هایی که مثل آب خوردن پاسدار و ارتشی و مرزبان را سر می‌بریدند، برای زنده و مرده محمود کاوه‌اش جایزه گذاشته بودند. یا بروجردی‌اش را با تله و کمین شهید کردند و نتوانستند رودررو و در میدان جنگ از پا درش بیاورند.

سید میثم موسویان که خاطره‌نگار این کتاب است هم با کلماتی روان و شیوا و طنزی لطیف و هوشمند آن‌ها را نوشته است. اما این کتاب هم با همه جذابیت‌هایی که دارد گرفتار همان اشکال بزرگ کتاب‌های خاطره‌نگاری و مستندنگاری ژانر ادبیات پایداری است. یعنی فرم بر محتوا غلبه دارد و از نظر فنی مخاطب غیرحرفه‌ای را به اشتباه می‌اندازد و نمی‌تواند بین رمان، خاطرات، مستند و گزارش تفاوت قائل شود. در بسیاری از کتاب‌ها با محوریت ادبیات پایداری ناگهان نویسنده از فرم خاطره‌نگاری یا مستندنگاری خارج می‌شود و نوشته‌اش بو و سمت و سوی رمان می‌گیرد. از آنجایی که رمان با تخیل نویسنده در ارتباط است ممکن است خواننده به صحت و سقم مطالب شک کند. میانه این کتاب هم گاهی آدم به اشتباه می‌افتد که نکند در حال خواندن رمان است؟

موسویان اما به راحتی توانسته شخصیت شهبازی را به تصور بکشد وقتی خاطرات را که از زبان خود شهبازی، با روایت اول شخص، می‌خوانیم کاملا حال و هوا و خلق و خوی‌اش دستمان می‌آید. موسویان توانسته تفاوتش را با باقی آدم‌ها به خوبی بیان کند. شهبازی هم کم نگذاشته و همه ماجراهایش را  بدون رودربایستی تعریف کرده. منتها اشکال عمده این خاطرات بی‌تاریخ بودن آن است. شهبازی از عملیات‌هایی گفته که مهمترین عملیات تیپ ویژه شهدا بوده‌اند و طی آن تمام محدوده کردستان را از وجود اشرار داخلی پاکسازی کرده‌اند. درست است که توالی خاطرات رعایت شده است اما اگر گاهی از مقایسه سن و سالش صحبت نمی‌کرد خیلی تاریخ دقیقی در حین خاطراتش بدست نمی‌آمد و همین امر اشکال دیگر شبیه شدن کتاب به رمان است.

با اینکه کتاب شرح بسیاری از عملیات‌‌های جنگی است اما نه آنقدر جزیی و استراتژیک و تخصصی است که خسته شوی نه آنقدر مبهم و کلی که از آن سر در نیاوری. شهبازی تمام  وظایف خودش را تعریف کرده و نقشش در عملیات، نه کمتر و نه بیشتر را بازگو کرده است. همین توصیفات باعث شده کتاب از حالت تمام جنگی به قصه‌ای خواندنی تبدیل شود.

«این لحظه یکی از لحظات به یاد ماندنی زندگی من است. می‌گویند اولین نگاه به یاد ماندنی‌ترین نگاه است. اولین نگاه به «مسیح کردستان» گرچه از دور، همیشه در خاطرم مانده.»

شهبازی خودش را مدیون این پنج نفر می‌داند و فرد نزدیک آنها بوده. کسی که رشادت و دلیری، هوش و ذکاوت، دعاو مناجات و معنویت، مرام و معرفت، خشم و ناراحتی و حتی خستگی و گرسنگی آنها را از نزدیک دیده و در هر شرایطی همراهشان بوده. طوری که انگار خودش وجود نداشته باشد. شهبازی کنار فرمانده‌هانش سراپا چَشم و عمل می‌شده است.

دو نکته مهم در این کتاب چشم‌نوازی می‌کند. اول اینکه درست است خاطرات، خاطرات شهبازی و اساسا زندگی‌نامه اوست؛ اما طی کتاب شما به طور محسوس با آن پنج فرمانده، مخصوصا شهید بروجردی و شهید کاوه، همراه می‌شوید، از خلق و خو و و حتی نحوه فرماندهی و شخصیت و مرامشان آشنا و درگیر می‌شوید، مثل خود راوی که غرق در آنها شده است. برای همین پر بیراه نیست اگر عنوان کتاب را آن طور انتخاب کرده باشند.

فرماندهانی که حاضر نبودند نامی از خودشان به میان بیاید اما اطرافیانشان حقیقت افسانه‌وار آنها را روایت می‌کنند.

نکته دوم هم مربوط به پاراگراف‌های آخر کتاب است. جایی که شهبازی خیلی در لفافه، مودبانه و محجوبانه گله‌ای را از مسئولین بعد از سال‌ها تلاش و مجاهدت عنوان می‌کند. آنجاست که معلوم می‌شود تمام مدت شاگرد خلفی برای همراهانش بوده و درس‌هایش را درست پس داده است. او پس از مدت‌ها دلتنگی برای محمود کاوه که آخرین شهید آن جمع پنج نفره است، به جلسه‌ای دعوت می‌شود که پدر شهید هم در آن حضور دارد. شهبازی با عشق به این که در آن جلسه می‌تواند پدر شهید را بغل کنند و بوی فرمانده عزیزش را از پدرش استشمام کند و سیر در آغوش پیرمرد درد دل کند به آنجا می‌رود اما: «کی به راننده کار دارد؟! تا وقتی مسئولان دور کسی را می‌گیرند، وزیر و وکیل و سردار نمی‌گذارند که او به عقب جمعیت نگاه کند. کی دست یک راننده، یک فرمانده دسته، یک فرمانده گردان به دست پدر شهید می‌رسد؟ این همه شخصیت برجسته مگر می‌گذارند مایی که جزء افراد بی‌شخصیت حسابمان می‌کنند درد دل کنیم؟ با چه آه و بغضی از جلسه برگشتم. با چه بغضی شروع کردم به روایت؛ روایتی از آن پنج نفر، پنج نفری که آخرین‌شان، اولین چریک بود.»

 

عنوان: به‌نام خدا محمد بروجردی‌ام مصاحبه نمی‌کنم؛ خاطرات قدرت‌الله شهبازی/ پدیدآور: سیدمیثم موسویان/ انتشارات: سوره مهر/ تعداد صفحات: 375/ نوبت چاپ: دوم.

انتهای پیام/

نظر (1)

  • میثم موسویان

    29 اسفند 1401

    سلام و عرض ادب. ممنون از نقد عمیق و محبتی که به کتاب داشتید

ارسال نظر