«چپ دستها» بوی زُهم خون میدهد
یک تصویر آشنای روشن
«سرم را میچسبانم به صندلیِ جلو. سرم لق میخورد. تمرکز میکنم روی زوزه ماشینها. آنقدر صداها را دنبال میکنم تا قطع شوند و ماشین بعدی برسد و زوزه را ادامه دهد. مابین صداها، صدای هومِ تیرهای برق انگار به سرم ضربه میزنند. برای فرار کردن از فکرهای بیهوده، خیره میشوم به میله پرده». «چپدستها» از آن دست رمانهایی است که موقع خواندن توصیفهاش، یک مرتبه به خودت میآیی و میبینی داری لبخند میزنی. حالا میخواهد صحنهای که توصیف شده، غم داشته باشد یا خوشی. تو پرت شدهای توی لحظهای در گذشته، که مثلاً بچه بودهای و سرت را از پنجره ماشین بیرون بردهای و گوشهایت را تیز کردهای به صدای زوزه ماشینها و صدای هومِ تیر برقها؛ وحالا میبینی چند کلمه ساده، کنار هم نشستهاند و تو را به همان سادگی پرت کردهاند به یک تصویر آشنای روشن.
ادامه میدهی: «کاشیهای حمام ترکهای سرخ برداشتهاند؛ کوتاه و بلند. سوراخ شدهاند؛ سوراخهای قرمز. ترکها و سوراخها را به هم وصل میکنم. درخت بزرگی میشود با شاخههای باریک و قرمز.» کیف میکنی. طرف خودزنی کرده و افتاده کف حمام. خون هم پخش شده روی سرامیکها. شخصیت اول داستان که قرار است خیر سرش، آن بختبرگشته را برساند به بهداری، توی آن هیریویری دارد توی خیال خودش از خون پخش شده کفِ زمین، تصویر درخت میسازد توی خیالش و شاخ و برگ میدهد بهش. باز هم لبخند میزنی، چون یادت میافتد خودت هم از همین کارها کردهای. توی لحظههای حساس. خواندنت را ادامه میدهی. میبینی بعضی جاها یک جمله گفته که شاهکار است. کارِ چند خط توصیف را یکجا کرده. توی دلت احسنت میگویی. میروی جلوتر. یک جمله طلایی میبینی: «ترس مثل لباسهای زیر به تنم میچسبد.»
کتاب را میبندی. با صدای بلند میگویی، نویسندهای که بلد است اینقدر خوب بنویسد، اینطور توصیف کند که «یونس یکی از زندانیها را با دستبند به خودش بکسل کرده»، چرا برای نوشتن رمان مشتش را نصفهنیمه باز کرده؟ چرا هر چه توی چنته داشته بیرون نریخته است؟ چرا فصل اولش را طوری ننوشته که خواننده بیاید جلو و بفهمد جلوتر خیلی خبرهای خوب هست؟ این مسائل باعث میشود مخاطب اندکی دیرتر با اثر ارتباط بگیرد و این نگرانی را پیش میآورد که قبل از خواندن چند فصل اول و ابتدایی با رمان خداحافظی کند.
موضوع بعدی که در رمان «چپدستها» نمود پیدا میکند، طنز لطیفی است که خیلی خوب داخل کار نشسته است. زبان طنز، خیلی جاها بوی زُهم خونِ توی زندان را میگیرد و حال مخاطب را خوب میکند، اما خیلی جاها هم هست که دوست داشتم نویسنده بیشتر از آنکه از برف و سرما و سکوت و ترس توی زندان بگوید و همه را ترسو و خفهخان گرفته و حرفگوشکن توصیف کند، کثافت زندان را بیشتر برایم توصیف میکرد.
حیفم میآید به این نکته اشاره نکنم و آن ساختن شخصیتهای داستان با استفاده از جزئیاتی است که توانسته موضوع شخصیتپردازی را در رمان حل کند. به عنوان نمونه تکرر ادرار را که شخصیت اصلی به آن مبتلا است کاملا از آن در جهت شخصیتپردازی درست کار شده است تا جایی که مخاطب یکجاهایی منتظر است مثانه آصف به قول نویسنده ورم کند و نویسنده سریع او را بفرستد دستشویی و حقا نویسنده همیشه حواسش است و همین تعجبم را بیشتر میکند.
از جمله موفقیتهای «چپدستها» فضاسازی آن است. خواننده اصلاً حس نمیکند فضا از دست نویسنده خارج شده، یا توی توصیفِ ساختمانها، پرسنل و اصطلاحات سربازی لنگ میزند. فضاسازی آنقدر زنده است که میدانیم فلان شخصیت از کجا راه افتاده، کجا چرخید و دوباره میخواهد به کجا برگردد. همه این اتفاقها وقتی بیشتر توی چشم میآید که به بهانه «آصف» از پشت مونیتورِ دوربینهای مداربسته زندان این توصیف صورت میگیرد.
و نکته پایانی اینکه وقتی اسم رمان را دیدم یاد جلال آلاحمد افتادم. داستان «گلدستهها و فلکش». هردو نویسنده زوم کردهاند روی دست چپ و خب نویسنده «چپدستها» از نظر کردههاست و از همان بدو تولد دست چپ نداشته است.
عنوان: چپ دستها/ پدیدآور: یونس عزیزی/ انتشارات: شهرستان ادب/ تعداد صفحات: 224/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/