ـ بازار نگو، شهر فرنگ
بازارهای هفتگی گیلان، پابرجاترین نوع بازارهای دورهای است که در ایران وجود دارد و هرروز در چند نقطه از استان ما از شرق تا غرب بازار برپا میشود. 16 تا شنبه بازار، 9 تا یکشنبه بازار، 11 تا دوشنبه بازار، 10 تا سهشنبه بازار، 17 تا چهارشنبه بازار، 12 تا پنجشنبه بازار و یک جمعه بازار.
بازارهای هفتگی جزيی از فرهنگ گيلان است و تا زمانی كه بازارها زنده باشند گيلان هم زنده است. حالا که به سهشنبه بازارِ فومن فکر میکنم، حس زندگی میدود زیر پوستم. بازارهای هفتگی هم فال است و هم تماشا. نفس کشیدن در هوای خوردنیهای بکر و رنگارنگش بیآنکه خودت بدانی نشاط را مهمان قلبت میکند، خیال کن پا گذاشتی به یک نمایشگاه متنوع از تولیدات بومی، جایی که چه بخواهی و چه نه با دستهای پر به خانه بر میگردی.
ـ فروشندگانی مثل موج دریا
بیشتر فروشندگان بازارهای هفتگی «بازار موج» هستند، یعنی شغل اصلیشان فروشندگی در بازارهای مختلف است. هر روز هفته محصولات خود را به اکثر بازارها از شرق تا غرب میبرند و کسب درآمد میکنند. بازار موجها برای هر شرایط آب و هوایی آماده هستند. باران و آفتاب، گرما و سرما سایهبانهایشان را برپا میکنند. آنها بعد از مدتها حضور در بازار طبق یک قرار نانوشته جای مخصوصی برای خود دارند تا مشتریهایشان به راحتی پیدایشان کنند. بازار موجها مشتریهای پای ثابت دارند و هنوز در میانشان سنت قرض دادن و «جنس را ببر، پول را هفته بعد بیار» برقرار است. مثلا مادرم ماهی و اشپل را همیشه از یک فروشنده میخرید، پنیر و گردو را از فروشنده دیگر و برای خرید زیتون به انتهای بازار میرفت، پیش سیدی که اهل رودبار بود و خوشخلقیاش زبانزد.
و بازارموج، چه اسم لطیف و به جایی، فروشندگانی چون موج دریا، همیشه در حرکت، از بازاری به بازار دیگر، مثل موجی پشت موجی دیگر.
ـ شیرین خانم
بازارهای هفتگی پایگاه کسب و کار زنان است. زنانی که در خانهشان هم زندگی میکنند و هم کار. قدم که میزنی به فاصله چندمتر زنانی را میبینی که پشت بساطهایشان نشستهاند. دستههای کوچک سبزی، تخم مرغهای محلی، ترشی سیر و آب انار و… همه محصول دست خودشان، محصولاتی که طعم منحصر به فردی دارد، آمیخته از شادی و غم یک زن روستایی که برای کمک به خرج خانواده، کمر همت بسته، زنی که خاک سیاه باغچه خانهاش را تبدیل به تابلو نقاشی کرده است، تابلوی سبزِ سبز. او از خواب صبح و چرت ظهرش زده، از داشتن پوستی لطیف و ناخنهای بلند و سفید دل بریده تا محصولاتش به عمل بیایید. شیرین خانم همسایهمان یکی از این زنان بود، زنی کوتاه قامت اما بلند همت. شوهرش که از دنیا رفت بچههایش را گرفت زیر بال و پرش. نه تحصیلات داشت نه کسب و کاری، اما سرپنجههایش هنرمند بود. سبزی میکاشت، انارهای ترش را دان میکرد و رب میپخت، نارنجها را میچید و آب میگرفت، ازگیلهای جنگلی را ترشی میانداخت، نعنا و پونه و گزنه را با نمک میسابید و دَلار درست میکرد و هر صبح همپای طلوع آفتاب از خانه بیرون میزد برای فروش محصولات ارگانیکش در بازارهای محلی. صبحهای سهشنبه وقت رفتن به مدرسه او را میدیدم، با دو زنبیل حصیری پر از وسایل. گاهی در یک تاکسی مینشستیم و عطر نعنا و جعفری و چوقچاقش صبح سهشنبه مرا به خیر میکرد. بازارروز فومن، اصلیترین مرکز فروشش بود.
ـ این دلتنگی عجیب
بازار روزهای گیلان از صبح زود شروع میشود و تا غروب ادامه دارد. حتی بسیاری از فروشندگان ناهارشان را دربازار میخورند، هرچند برای خرید محصولات تر و تازهِ دست اول و قیمت مناسب باید صبح زود بیایی ولی بازار تا شب ادامه دارد. در این میان چهارشنبه بازار رستمآباد تنها بازار هفتگی در استان است که به صورت اداری به مردم سرویس میدهد.این بازار مثل یک اداره از ساعت هفت صبح آغاز به کار کرده و فقط تا 14 عصر برقرار است. بعد از این ساعت فروشندگان حق فروش کالاهای خود را ندارند. خانوادههای شاغل رستمآبادی برای خرید مایحتاج خود از این بازار یا باید قید خرید را بزنند یا هر هفته مرخصی ساعتی بگیرند.
مادرم اول صبح برای خرید مایحتاج خانه میرفت و عصر وقتی خنکی در هوا میپیچید همراه زنهای همسایه بار دیگر سری به بازار میزد و اینبار بازار رفتن بیشتر حکم تفریح داشت، حکم قدم زدن و هوا خوردن، صدای خنده بازارموجها، صدای تبلیغات و شعر خواندنشان به زبان محلی، صدای همهمه مردم، دویدن بچهها، دیدن چهرههای آشنا، خوش و بش کردن، مزه کردن پنیر و عسل و زیتون…
نامش سهشنبه بازار بود اما مکانی بود برای ديد و بازديد، رد و بدل كردن مسائل روز شهر، چاق سلامتی کردن و حالا من سهشنبهها دلتنگ میشوم، دلتنگِ این که مادر بگوید: «بیا بریم سهشنبه بازار»، دلتنگِ بازاری که روزی دوستش نداشتم.
انتهای پیام/