مجله الکترونیک
در ضرورت حضور ویراستار و راهنما کنار نویسنده
صدای زیر دوش برای زیر دوش است و اگر واقعاً متنی برای عرضه دارید، قبل از انتشارش برای متنتان یک مشاور بالینی پیدا کنید.
روایتی از ماجرای آفرینش یک رمان
شخصیتها خودشان میرفتند به کافه، تا بتوانند حرف دلشان را بزنند. آهستهآهسته «کافه پیپ» متولد شد و خیلی زود رشد کرد. آن قدر سریع که دیدم یک مکانی درست شده در برابر مکان دانشگاه، که دانشجوها آنجا ولو هستند ولی من نمیدیدمشان. نکته همینجا بود که شخصیتها نیاز داشتند یک جا ولو بشوند، آخر زندگی […]
روایتی برای مادری که خالق تمام لحظات شکوهمند است
برای این قاعده یک مثال دیگر سراغ دارم. از دنیای شخصی خودم. داستان کوتاهی نوشتم در حدود سه چهار هزار کلمه. جان داستان درخت پیری بود وسط صحن امامزاده شهرمان. سرو بزرگ و پرابهتی است. پیرمردی میگفت هزار سال سن دارد. چاخان میکرد ولی پینههای بزرگ دور تنه و شاخههای قطور خشک شدهاش واقعا شبیه […]
روایتی از مواجهه با مرگ و درد
این فکرها مرا میبرد به دوماه همنشینی هر روزهام با دریا. آنجا که کمکم یاد گرفتم دریا بسیار باهوش است و هیچوقت زندهها را به ساحل پس نمیدهد. او همیشه مردهها را میاندازد بیرون. ماهیهای مرده، خرچنگهای مرده و بهقول محلیها ملیماهی (همان مارماهی) مرده را… آن روزها مشاهداتم از دریا جدی شده بود، فراغت […]
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
اصل مسئله یک عکس بود. یک عکس فوری. در واقع اون عکس ما رو به هم پیوند داده بود. چطور بگم میدونید، فکر میکردیم بهخاطر اون عکس، یک جای زندگیمون طوری بهم وصل شده که بقیه زندگیمون رو هم به هم مربوط کرده. خوب البته خود عکس هم نه. شاید بیشتر به خاطر رقص قبلش […]
روایتی درباره «رشت» مرکز توزیع زندگی
در مورد وجه تسمیه رشت که در قرن هشتم هجری شهر شد، اقوال متفاوتی وجود دارد. برخی آن را «رِشت» مینامند که همریشه «باران» در ایران باستان بوده است. برخی آن را به «رِشتن» ابریشم نسبت میدهند که روزگاری یکی از مهمترین محصولات این شهر بوده است. (و وا اسفاه که امروز دیگر نشان چندانی […]
«روز ملی مشهد» همان روزهای دیماه سال 96 است؟
ترافیک عجیبوغریبی ما را به عقب هُل میداد. از ماشین پیاده شدم ببینم چه شده. وسط ظهر، وسط روزی که همه مشغول خودشان هستند چه خبری باید باشد که ماشینها تکان نمیخوردند. ترافیک یکلحظه روان نمیشد. قفلِ قفل. پیادهراه را گَز کردم تا ساختمانِ روزنامه. از توی کوچهها آدم میزد بیرون. خبرنگار «روزنامه مردم مشهد» […]
روایتی از طولانیترین شب سال که تمام میشود
از کی دچار افسردگی شد؟ او که از این مرضا نمیگرفت. در هر شرایطی سرحال بود. مثل بولدوزر کار میکرد که چرخ زندگیاش خوب بچرخد و لنگ پول و این حرفا نباشد. چند جا کار میکرد. زن و مرد نداشت. هر کی میگفت، ببین! پولت را از پول شوهرت جدا کن… تشرش میزد. خانواده و […]
کتابی که به سوگواران میتوان هدیه داد
کتاب تلاش نویسندگانی است برای کنار آمدن با وضع و حال درونی خود که راهی جز نوشتن برای تسکین آلام خود نیافتهاند. اگرچه روایتهای کتاب نثر روان و جذابی دارند اما از من به شما نصیحت کتاب را با تانی و تامل بخوانید. به سادگی از کنار افسردگی، سردرگمی، بلاتکلیفی، هجوم ناگهانی و بیرحمانه عواطف […]
شاید از اوایل نوجوانی، از وقتی فهمیدم پدیدهای به اسم طلاق وجود داره، میدونستم روزی این اتفاق براشون میفته. اصلا عجیب بود که چطور این دونفر مدتها زیر یک سقف زندگی کرده بودن. بههرحال فردای روزی که مامان خبر رو به من داد، زندگیشون تموم شد. جدا شده بودن. و من و کافیشاپ بابا، یکی […]
مروری بر «پروژه پدری» که روایتهایی از دل سکوت است
شروع کتاب با مقدمهای جذاب از فاطمه ستوده دبیر مجموعه، یک مدخل کامل با یک دعوت وسوسهکننده برای شروع کتاب است. ستوده در همین مدخل با صمیمت پرده از حیرت خودش در مواجهه با احساسات پدرانه مردان نویسنده و جوان این مجموعه برمیدارد. اولین روایت غافلگیرکننده است. پدر این یادداشت قاسم فتحی یک جوان متولد […]
روایتی درباره نویسندهای که خواندن آثارش مُد بود
سال سوم دبستان بودم که معلم موضوع انشایی به ما داد: «میازار موری که دانهکش است…» انشا را نوشتم و آمدم سرکلاس. معلم اسمم را صدا زد و گفت بیا انشایت را بخوان. رفتم کنار تخته سیاه ایستادم و انشایم را خواندم. تمام که شد در کمال ناباوریم معلمم برایم دست زد و به بچههای […]
روایتی از درک هستی نورانی
در طول مسیر پیاده روی، سعی میکنم که فقط پاهایم باشم و همان نفسی که می رود و میآید. زمان از دستم در میرود و نمیدانم کی به خانه میرسم. ذرات نور محیط طور دیگری هستند. اما فقط متوجه احوال خوبم هستم. فکر میکنم که به خاطر حرکت است که به تعادل رسیدهام و حالم […]
توی این فاصله او هم تازه رسیده بود خانه پدری و همراه مامان و بابا نشسته بودند توی ایوان به چاینوشیدن سر صبحانه و درست همان لحظه که مادر گفت: «کاش نسیم هم باهات اومده بود. چرا نیومد؟» پیام نسیم روی واتساپ رسید: «رسیدی عزیزم؟ خوبی؟ تازه از شیفت برگشتم. جات خیلی خالیه.» کاملا بهموقع. […]
اندر مصائب ژورنالیسم ادبی
اما اصل مطلبم این حرفها نیست. مسئله تعارف در کتاب، به خبرنگاران آن هم برمیگردد. اصلاً کار خبری کتاب با تعارف گره خورده، بد هم گره خورد و چاشنی همیشگی کار خبرنگاران حوزه کتاب شده است. حالا چرا و چطور؟ همه خبر داریم که اوضاع کتاب و کتابخوانی خراب است و بازار و صنعت این […]
روایتی درباره تماشای اولین مرگ
از آنجا که همهچیز از این جا به بعد درباره من است، باید بگویم من آدمِ بسیار فراموشکاری هستم. از دردناکترین لحظاتِ عمرم چیزی به یاد ندارم، از بهترینهایشان هم. همهچیز برای من خیلی زود تمام میشود. زندگی من لحظات کوتاهیست و مقاطع بلندی از تاریکی بینِ آن لحظات کوتاه. لحظات کوتاهی از بوسه، شنیدن […]
سینما میتواند همهچیز باشد
از آنجا که پدر من سینما رفتن را کاری بیفایده، ملالتبار و باعث هدر رفت منابع مالی و انسانی میدانست؛ میگفت: «فیلم سردار جنگلو اوایل انقلاب تو سینما دیدم، وسطای فیلم خوابم برد و قتی بیدار شدم سردرد داشتم و دیگه پامو سینما نذاشتم»، بعد یادش میآمد که دوران نامزدی هم با مامان رفتند سینما […]