اعمال انسانی، با نگرشی ادبی به حادثه گوانگجو، به ما آموخت که انسانیت همیشه در تقابل با خوی حیوانی آدمیان برنده است.
گابریل گارسیا مارکز در مصاحبهای گفته بود: «تنها رمانی که آرزو داشتم نویسندهاش باشم رمان خانه زیبارویان خفته است.»
مو یان «قصّه» میگوید و قبل از هر چیز «ادبیات» است که برایش مطرح است و میکوشد نگاه وسیعتری به وقایع داشته باشد تا صرفاً محدود به سیاست و اقتصاد و اجتماع نشود.
کسی که کتاب را نخوانده باشد، نمیداند که در پایان کتاب خبری از آزادی و پایان اسارت نیست. کتاب قصد نداشت به آمریکاییها باج بدهد.
«شکار گوسفند وحشی»، کتابی است که میتواند برای لحظاتی آدم را درون خودش فرو ببرد ولی اگر از آن دسته افرادی هستید که از ادبیات توقع زیادی دارید و منتظرید تا فیل هوا کند که به آن بگویید ادبیات، بهتر
در حقیقت آنچه کازوکو به دنیا میآورد، نه امید، که ناامیدی است، افول آفتاب اصالت است، و نزدیک شدن سرزمین آفتاب به آینده مدرنی که در اباحیتهای اخلاقی غوطهور شده است.
«بازمانده روز» داستان هیجانانگیزی ندارد. از جملات عاشقانهای که قند در دل آدم آب میکند هم خبری نیست و فلسفه خاصی هم در لایههای پنهانی داستان وجود ندارد.
در داستان اندکاندک یوزویی را میشناسیم که طرحوارههایی از کودکی در او ریشه میدوانند و پابهپایش رشد میکنند و او هرچه بزرگتر میشود، نمیتواند خود را به یک زندگی عادی نزدیک کند.
«به آواز باد گوش بسپار» در تلاش است هم از فقدان حرف بزند هم از چیزهایی که هستند ولی بودنشان اهمیتی ندارد.
آدمهای «کشتی ساکورا» از هول حفظ جان به درون کشتی میخزند، امّا در حصار کشتی نجاتشان آنچنان به مرگ نزدیک میشوند که بیم آن میرود پیش از انفجار عظیم حیاتشان پایان یابد.