مجله الکترونیک
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
یکی دیگر از اولینها در محلهمان، مغازه کوچکی بود سر نبش کوچه ما به خیابان اصلی، که دو پله میخورد و میرفت بالا. این مغازه در طول موجودیتش، مدام تغییر کاربری میداد، از بقالی تا کادوییفروشی و حتی آرایشگاه زنانه. اما آنچه برای من با اربعین پیونده خورده، مدتزمانیست که این مغازه تبدیل شد به […]
هیئتهای شبانه را اغلب با بچهها میرفت. هم ناچار نبود تنها بگذاردشان خانه، هم اینکه موقع برگشتن، خودش تنها نبود. صبح به صبح یک فنجان چای با یک کف دست نانوپنیر میخورد و لباس مشکیهایش را میپوشید و تنها کیف مشکیاش که کیفی بزرگ و رنگورورفته بود، دست میگرفت، چادرش را میکشید سرش و سفارشهای […]
ظهر بود که متوجه شدم آنها قرار است مقدار زیادی طلا و ارز از صندوق امانی بانک بیاورند خانه؛ تا فرداصبح ببرندش جای دیگر. از عصر تا فرداصبح، آن ثروت هنگفت، جایش امن نبود! هنگفت برای من البته! برای خودشان، در حد این بود که یک شب سر و گردن زن و دخترشان پر از […]
مادر دوست داشت قفسههای چوب بلوط کتابخانه، جایی کنار پذیرایی داشته باشند و هر مهمانی که میآمد خانهمان، آن قطار رنگارنگ کاغذی از کتابهایمان را ببیند. از بوفه کریستال و ظرف بدش میآمد. اما بابا برایش این مهم بود که جایی داشته باشد که با خیال راحت ولو شود بین کتابها و هی ناچار نباشد بهخاطر […]
کتاب را بغل زدم و برگشتم بالا. برگشتم به خانه خودمان! فکر کن! خانه خودمان! همین دیوارهای نیمهویرانِ متروکه، شده خانه ما. به جای آن همه رویا که از خانهمان میبافتیم. یادت هست؟ قبل از آنکه پدرم، و پدرت، از هم جدایمان کنند، چنان که فکر میکردیم دیدارمان افتاده به قیامت! در آن خانه هم […]
درست میگوید. او «شین» است. دختر ریزنقش قشنگی که از ما یکسال کوچکتر بود و همکلاس نبودیم. اما بهمدت دوسال همسرویسی بودیم. یعنی تا وقتی آقا «غِین» راننده سرویس بود. امروز هم زن ظریفیست با قد کوتاه و هیکل لاغر و صورتی بسیار قشنگ. من و «ف»، طبق معمول چهارشنبهها که از شرکت میآییم، مانتوشلوار […]
همان زمان، برای من جای تعجب بود که اصلا در تمام آن کتابها، توجهم به بخش عشق جلب نمیشد. من چیز دیگری میدیدم. چیز دیگری مییافتم. چیز دیگری مرا مجذوب خودش میکرد: «امکانِ زیستن بهگونههایی دیگر» امکان زیستن در زندگیهایی بسیار دور از آنچه من در آن بخش جامعه، ناچار به زیستنش بودم. آنچه مرا […]
هر وسیله قصهای داشت. و او نقال قصهگویی بود از خاورمیانه که از هر وسیله کتابی شفاهی میپرداخت و تحویل مشتریها میداد. مثلا قطعه کوچکی از قالیچهی دستبافت پوسیدهای را در قاب چوبی زیبایی مینشاند و رویش تکه کاغذ دستنویسی میچسباند «150€» و اگر زوج آلمانی مسنی که مسحور طرح و رنگ شده بودند، اعتراض […]
خرمشهر آزاد شد ـ 6
همین بود. آنها مسخرهاش میکردند. انگار با دو زبان جدا حرف بزنند. مثلا اگر سر صبحانه نگاهی به پنیر دانمارکیِ پسند بقیه میانداخت و میگفت: «باز از این آشغالا خریدین! پنیر باید تبریز باشه! جوندار و اصیل! حتی زمان جنگم به ما از این آشغالا نمیدادن!» دخترش پشت چشمی نازک میکرد: «بابا آخه تو چه […]
بلد بود محصول کارش را بفروشد. مخاطب را تشنه میکرد و به او میقبولاند که به محصول کار او محتاج است. که با داشتن داستانی دلخواه از زندگیاش، پولش را بابت چیزی خاص و یگانه خرج کرده. و بالاخره مشتریهایی که به مرحله سفارش داستان میرسیدند: مردهایی که در شغلی نامطلوب گرفتار شده بودند و […]
اوایل فقط درد بود و ضعف. چاره هردو، مسکن بود. مسکنهایی روزبهروز قویشوندهتر. همسر و دخترش در سکوت میآمدند و میرفتند و انگار دوتایی به این نتیجه رسیده بودند نباید به شلوغی و پرسروصدایی قبل زندگی کنند. انگار آن شور و هیجان و خنده عادی زندگیشان، نوعی بیحرمتی به بیماریست که دارد روزهای آخرش را […]
دل حنان هری ریخت. اکبر راست میگفت. در کل آن کوچهاک (نیمکوچه کوچک) و آن سه ساختمان، همین چهارنفر مانده بودند. تقریبا نصف واحدها از قبل هم خالی بودند. بقیه اما همه رفته بودند مسافرت. ساکنان ۱۶ واحد در سه ساختمان. فقط یک واحد بسیار اعیانی، در طبقه بالای ساختمان وسطی، کاملا خالی نشده بود. […]
قرن نو ـ روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
احتمال میدادم امشب بالاخره از ایران پدر و مادر تماس بگیرند. و حالا نشستهام توی خانه و از پنجره زل زدهام به کوچه و لپتاپ را روشن کردهام و از گوشه چشم منتظر علائم تماس هستم. سامان روز جمعه رفته بود و شنبه و یکشنبه هم که تعطیل بود. فردا اولینروزیست که بدون او سر […]
همه ۷۰ سال به بالا هستند و دارای درآمدهایی چندبرابر من و اغلب ساکن خانههای ویلایی خیابانهای خلوت آلمانینشین. روزهایشان به باغبانی و عصرانههای دوستانه میگذرد و مطالعه روزنامه که هنوز برایشان بسیار معتبرتر از اخبار سایتهای اینترنتیست. امروز جلسه آخر کلاس است. و باید بگویم که حیف است. این از معدود جاهایی بود که […]
اولین چهرهای که آمد توی ذهنش، چهره پسرکی با صورت قیقاج و عجیب بود که چندشب پیش توی فیلم ووندر دیده بود. همانقدر مظلوم و آسیبدیده و مستحق درک و ترحم. با این حال سریع از جلوی پیرزن رد شد و تقریبا به حال دو، رفت سمت ساختمانی که انتهای حیاط بود. وارد راهروی اصلی […]
برادرش را چندهفتهای بود که ندیده بود. بعد از آخرین ملاقاتشان، مادر تقریبا برادرش را از خانه بیرون کرده بود و آنها دیگر ندیده بودندش. بهنظر میرسید دیگر در آن شهر نیست. چون بارها گروه دوستان برادرش را اینطرف و آنطرف دیده بود و برادرش همراه آنها نبود. مطمئن بود برادرش از دلیل غیبتش چیزی […]