روایتی از زندگی با عطر خوش کاغذ
من و کتاب و صندلی عقب پیکان بابا
1 نظر
کشوی میز مدرسه، پناهگاه کتابهای رنگپریدهای بود که پنهانی با خود به مدرسه میبردیم و چون صندوقچهای گرانبها وسط درس باز میکردیم و گوشهای از قلبمان انگار گرم میشد.
روایتی از مردانی که نامشان در رگرگ شهر جاریست
اسم یک کوچه شدی…
راستش را بخواهید گاهی فکر میکنم اسمهایی که قصههای باشکوه دارند خیلی حیفاند برای روی تابلو رفتن. قشنگترش این است که اول، قصههای باشکوهشان روایت شود.
روایتی از گشتوگذار در کتابهای مربوط به امام خمینی(ره)
مرا به باغ نگاهت ببر، بگردانم
شاید «الف لام خمینی»، برای نسل ما صمیمی و خواندنی باشد. اما نسلهای بعد، تشنه و پرسوال دنبال محتوایی به لهجه و زبان خودشان خواهند گشت، محتوایی که شاید لزوما کتاب نباشد، قالبی باشد نزدیکتر به سلایق و علایق زمانهی