روایتی از نوع دیگر دوست داشتن
چایم را با عطرت هم بزن
«ایو سن لورن» با آن روبان بنفش مثل یک جنتلمن روی صندلی جلو، نشسته بود. صدای خواننده گروه دالبند از ضبط صوت داخل ماشین پخش میشد.
خرمشهر آزاد شد ـ 2
چشمهای رنگی خرمشهر
خرمشهر باز هم مقاومت کن، روزهای روشن در راه است به آبادان هم بگو: «دوباره آباد خواهی شد؛ رفیق
روایتی از سحرگاهی در دل کویر
سِحرِ سَحَر
هنوز هم هر ماه رمضان به این فکر میکنم آن سحر با صدای ستارهها بیدار شدم یا با صدای دعای ابوحمزه که آسمان آن را انعکاس میداد؟
قرن نو ـ ماهی قرمز که تحلیل نداره!
تماشای رقص بالرین قرمز وسط هفتسین
یکی از لذتهای زندگیام این است که به تماشای بالرینهای کوچک قرمز رنگی بنشینم که سفره هفتسین را زیباتر میکنند.
روایتی از سبک زندگی یک اهل کتاب
کتاب خریدن، آنلاین یا حضوری؟
من آدم خرید آنلاین نیستم، من گشتوگذار آنلاین برای خرید را دوست ندارم چون بین من و آن زندگی که دوستش دارم فاصله میاندازد.
سینما هنر رویاساز است
نوشابه من همیشه زرد بود
سینما برای ما اینجوری بود، پکیچ کاملی از تفریح بود برای آخر هفته. همه اینها بود که ما را عاشق سینما کرد. سالنهای سینمای شهر من را خانمی ارمنی ساخته بود بنام خانم آرشاک.
روایتی از طولانیترین شب سال که تمام میشود
امشب پایان بینوری است
این یلدا هم میگذرد. نوروز و یلدای سال آینده او و دخترکش از رنجها عبور کردهاند
روایتی درباره نویسندهای که خواندن آثارش مُد بود
جلال دنیایم را عوض کرد
آن سالها جلالخوانی مد بود اما نه برای بچههای دبستانی و یا حتی راهنمایی. برادرهایم جلال میخواندند، همانطور که شعرهای احمد شاملو را میخواندند و درباره آنها صحبت میکردند.
پولدار نبودیم اما کتاب ارزان بود
آن پسر با موهای کوتاه در کتابها گم شد
ما هم پولدار نبودیم و به قشر مرفه تعلق نداشتیم اما راستش را بخواهید کتاب ارزان بود. یک روز اگر پفک و هله و هوله نمیخریدیم، میتوانستیم با پولش کتاب بخریم.
به فرزندانتان یاد بدهید چشمانتظار نباشند
خداحافظ خانم سیندرلا
کتاب «زنانی که با گرگهای میدوند» به ما میگوید: یاد بگیریم برای خودمان مادری کنیم در همه شرایط در همه سنین. فرقی نمیکند چند سالهایم.