روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
مهلت ایستادن
من خواسته بودم از امکان عقل سرد بهجای غم سرخ بهره ببرم. و چه رخ داده بود؟ همین!
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
رسید به ظهر روز دهم…
چند سال بود، محرم که نزدیک میشد، دلش از شوق مالش میرفت؛ لباسهای مشکی مندرسش را با دقت میشست و اتو میزد.
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
سرخوشی تلخ
ظهر بود که متوجه شدم آنها قرار است مقدار زیادی طلا و ارز از صندوق امانی بانک بیاورند خانه؛ تا فرداصبح ببرندش جای دیگر.
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
روز سیونهم
من میفهمم همهمون اینجا یه چیزو میخوایم. ولی من همهتونو دوست دارم. دوست ندارم سر من طوری با هم دعوا کنین که از من و مامانم دور بشین.
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
میشد آن خونها بر زمین نریزد
گفتی دیگر دنبال زندگی نمیدویم! زندگی را میکشانیم پی خندههای شادمان وقتی با موفقیت خانه نیمهویران جدیدی یافتهایم که میشود چند روزی ماند تویش!
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
از صندلی عقب چیزی پیدا نیست
«ف» دارد «ملکه شینِ تنها» را تلفظ میکند که من میبینم «شین» در حال خفگی است. قهوه غلیظ ترک پریده توی گلویش. قهوه ریخته روی تونیک زرد خوشرنگش و بقیهاش سرازیر شده روی رومیزی کتان سفید میز. «شین» از جا
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
مجلس هزار زن
روسری توری نازکی از آیشا قرض کرده بودم. پوشیدهترین لباسم را پوشیده بودم. وارد سالن بزرگ دراز که شدیم، حجم خاطره، مثل طوفان وزید به صورتم. انگار انرژی عظیمی ناگهان در من رها شده بود. مثل صدای هزار زن. مثل
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
این داستان واقعی است
هر وسیله قصهای داشت. و او نقال قصهگویی بود از خاورمیانه که از هر وسیله کتابی شفاهی میپرداخت و تحویل مشتریها میداد.
خرمشهر آزاد شد ـ 6
ناگهان نخل!
گفت: «میخواستم تمرین کنم. ببینم میتونم اگه لازم بشه، دوباره چند روز خودم یکهوتنها راه برم؟ اگه جنگ بشه، لازم میشه. اگه جنگ بشه، من باید آماده باشم. باید هنوز بلد باشم. نباید دیگه اونجوری بشه
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
قصهفروش
من نویسندهام. برایتان مینویسم. تا کجای داستان زندگیتان را دوست دارید؟ از کجا، دیگر داستان زندگیتان را دوست ندارید؟ من از همان نقطه، داستان را برایتان آنطور که دوست دارید، مینویسم.