روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
پایان پیام
برای آخرینبار همهچیز را چک کرد. گاز خاموش باشد. یادداشت نسیم روی در یخچال درست چسبیده باشد. گلدانها آب داده شده باشند و
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
روزی بر میگردی…
پدر گفت: «دکتر واسی، احوالت رو پرسید. بهش گفتیم که
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
بیسرنوشت
بهیار مدرسه، پایش را آتلبندی کرده بود و گفته بود احتمالا بیش از اینکار و یکی دوهفته استراحت، نیازی به درمان بیشتری نیست. روی پرهای صورتی فلامینگو، اورکت بلند مادرش را پوشیده بود و نشسته بود روی نیمکت کنار زمین
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
نسخه ویاِچاِس
دخترک آنقدر چشم دوخت به پلاستیک ویاچاسها که توی مچ دست مرد تاب میخورد تا دیگر ندیدشان. بعد برگشت جلو، لنگه کفشش را برداشت و رفت سمت تاکسی کنار خیابان.
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
مثبت هیژده…
از پس تمام آن خیالبافیها و ازدسترفتنِ خیالها، تنها یک بخش از کتاب در ذهنش زنده و روشن مانده بود. جایی که جودی به خانه کسی دعوت شده بود و از بابالنگدراز خواسته بود اجازه دهد تا به آن خانه
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
آن ریسمانگسسته
سانی! تو با آدمها مهربان نیستی. نمیدونم چرا، اما انگار از همه بابت رنجهایی که کشیدی طلبکاری. شاید خیلیها در رنجهای تو مقصر باشن. اما تو دیگه زیاده از حد داری تعمیمش میدی. فکر نمیکنم اون پیرزن فرتوت، حتی ذرهای
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
سرمه عربی
در آن سرزمین امن و سبز، با مردمانی طلایی و صورتی، نباید آن لحظه نیمتاریک و دودآلود و پُرمَرگ را که پیام به مادرش میرسید، از دست میداد. به دیدن آن لبخند محو و غمآلود در چشمان سیاه مادرش، پس