قرن نو ـ میدانستید هنرمند و طبیعت به هم شبیه هستند؟
سعی میکنم مثل بهار باشم
«دو سال است نشستهای توی خانه. خسته نشدهای؟» خیلیها میپرسند این را، و جواب من هم این است: «آدم که از خلاقیت خسته نمیشود.»
خلاقیت هم مثل هر چیز دیگری در خود یک مسیر تکراری را دارد که به پایانی تکراری هم میرسد. مثلا من نوشتن یک اثر را شروع میکنم، سعی میکنم روندی جذاب و متفاوت داشته و حال آن لحظهام باشد و ارزش رسیدن به آینده را هم داشته باشد. آخرش هم میرسد به خلق یک اثر. اما آیا همه چیز همینقدر تکراری است؟ آیا تکرار چیز بدی است؟ نه… بهار هر سال تکرار میشود، تابستان و پاییز و زمستان هم. اما همهشان به رغم تکرار شدن زیبا هستند. چون در تکرارشان خلاقیت دارند. بر یک پایه حرکت میکنند اما چهرههای متفاوتی به جهان میبخشند.
بگذارید یکجور دیگر بگویم. از قدیم، از زمانی که نمیدانیم دقیقا چه زمانی بوده، همه از عشق گفته و نوشتهاند، بعضی آثار و حرفهایی که دربارهاش خلق شده باقی مانده و برخی دیگر نه. هیچکس خالق عشق نیست اما همه از عشق مینویسند. آیا عشق تکرار میشود؟ نه. ممکن است ما تفسیر و اثرهای تکراری ارائه کنیم اما عشق تکراری نمیشود که. خود یک آدم هم ده بار عاشق شود، ده عشق متفاوت را تجربه میکند. هر چیزی که در ذات جهان است، خودش نوآوری و خلاقیت را در تکرارش بلد است و این هنرمندانه است که آدم بتواند در همین چرخه تکرار کاری کند از جهاتی تکراری و از جهاتی خلاقه. این همان کاری است که هنرمند در تلاش است برای انجامش و البته قبل از هنرمند خیلیها آن را بلد بودهاند. طبیعت، عشق، غم، شادی و خیلی چیزها و پدیدههای دیگر جز انسان.
حالا چرا اینها را میگویم… نمیدانم شاید تأثیر این است که همه به پیشواز تغییر فصل میرویم. آن هم فصلی که ایرانیهای خوشسلیقه آن را بهعنوان شروع سالشان انتخاب کردهاند. فصلی که همه چیز از نو به دنیا میآید انگار، مثل خود آدمیزاد که به دنیا میآید و کلی روزها و اتفاقات را تجربه میکند و زندگیاش اصلا شبیه خود فصلهاست تا حد زیادی. مثل همین موهای روی سر من که به سفیدی برف شدهاند.
البته هر کس به من بگوید پیر شدهای خودش پیر است، موهای سفید نشانه پیری نیست، من هنوز خیلی جوانم. آنقدر که مداوم بخواهم اثر هنری تازه خلق کنم، فکر کنم، زندگی را نفس بکشم. بارها و بارها از پنجره خانهام دنیای بیرون را که هر لحظه با قبل فرق دارد را تماشا کنم و سعی کنم مثل بهار باشم. در جوانه زدن و شکوفه دادن، در تغییر چهره دنیا خلاقیت داشته باشم. ادای طبیعت را دربیاورم و نوشدنهای مداوم را تجربه کنم. بخواهم هنرمند بمانم تا زمانی که هستم و نفس میکشم، که خداوند را بزرگترین هنرمند میدانم که طبیعتی تا به این حد چشمنواز و گوشنواز آفریده است. هنرمندی که همه هنرها را میداند و ما هنرمندها را هم آفریده که بشویم موسیقی جهان و بهار جهان. دیگر چه بخواهم وقتی آنقدر خوشبخت بودهام که جزء این دسته باشم؟
انتهای پیام/