روایتی از مواجهه با یک جای خالی

آن روز، شنبه 26 آذر سالِ یک بود

31 تیر 1402

هنوز چشم هایم را کامل باز نکرده بودم. حتی کامل هشیار نبودم اما بنا به اعتیادی که دچارش هستم، به کمک دست‌هایم در اطراف تخت موبایلم را پیدا کردم. اثر انگشت، باز شدن تدریجی چشم‌ها، اتصال به اینترنت، تلگرام. تا اینجا مثل اکثر روزهای چند سال اخیر زندگی‌ام، تکراری بود.

اما آن روز، شنبه 26 آذر 1401 بود و من در آن لحظات نمی‌دانستم که قرار نیست آن‌روز مثل بسیاری از روزهای زندگی‌ام، به‌یادنماندنی و تکراری باشد.

وقتی صفحه چت‌های تلگرام را کمی بالا پایین کردم، چیزی به چشمم ناآشنا آمد. وارد صفحه چتم با امین شدم و برایش نوشتم: «چی شده امین؟ چرا پروفایل مشکی گذاشتی؟» پانزده دقیقه بعد بود که در جوابم نوشت: «به خاک سیاه نشستم مرتضی.» دیوانه شدم. نوشتم :«ای وای. چی شده؟» تا چند ساعت پیامم را ندید و در این مدت چند بار به او زنگ زدم. بر نداشت. چند ساعت بعد که به دانشگاه رسیدم، از یکی از بچه‌ها که با امین در ارتباط بود پرسیدم خبری از او دارد یا نه، که گفت نه. قضیه صبح را برایش تعریف کردم و او با خنده گفت: «ببین شاید اشتباه دیدی. شاید تلگرامت هنگ کرده بوده، عکس رو لود نکرده، فکر کردی عکسش سیاس.» به او نگفته بودم که امین برایم نوشته: «به خاک سیاه نشستم مرتضی.» اما باز با این‌حال جوابش عصبی‌ام کرد.

من از لحظه‌ای که پیام به خاکِ سیاه نشستنِ امین را با چشم‌هایم خواندم، تمام احتمالات ممکن را در ذهنم مرور کردم. از اول تا آخر. فوت یکی از نزدیکان، فوت یکی از رفقایش، شکست عشقی. همه احتمالات ممکن. همه همه‌شان. آنقدر احمق بودم که گمان می‌کردم ممکن است برای از دست رفتن یک رابطه این کار را کرده باشد. هر چقدر كه امين بيشتر به پيام‌ها و تماس‌هايم جواب نمی‌داد، من بيشتر دعا می‌كردم كه آن احتمال لعنتی اتفاق نیفتاده باشد. من در آن چند ساعتی كه نمی‌دانستم چرا امين به خاک سياه نشسته است، برای وقوع هر احتمالی به جز آن احتمال لعنتی دعا كردم! اميدوار بودم كه رفيقش باشد، منِ ديوانه اميدوار بودم كه موضوع درباره پدرش باشد

به خانه رسیدم، تلگرام را باز کردم. یک نفر در گروه نوشته بود: « … درگذشت مادر گرامی‌تان…» هر چند بارِ دیگری که آن کلمات را خواندم، «مادر» تبدیل به مادربزرگ نشد. اشتباهی در کار نبود. آن احتمال لعنتی اتفاق افتاده بود. دنیا روی سرم خراب شد. مادرم صدایم زد: «بیا. ناهار حاضره.»

اگر قرار بود تاریخ دقیق روزی از روزهای آذر 1401 در گوشه ذهنم بماند، منطقا آن روز باید یکشنبه 27 آذر می‌بود. روز فینال جام جهانی 2022 قطر، بین فرانسه و آرژانتین. اما تصاویری که از آن روز در خاطرم مانده، نه جدال مسی و امباپه و نه صحنه بالا بردن جام توسط اعجوبه آرژانتینی‌ست، بلکه تصاویر خاکسپاری صبح آن روز است. من نمی‌دانستم که چه کاری از دستم برمی‌آید. از شب قبلش به این فکر می‌کردم که فردا باید حواسم باشد و در این موقعیت به رفیقم دلداری‌ بدهم. اما شرایط پیچیده‌تر از این حرف‌ها بود. در مراسم خاک‌سپاری گیج گیج بودم. نمی‌دانستم باید چه کنم. به سختی خودم را کنارش رساندم، در آغوش گرفتمش، کلماتی گفتم که خودم هم می‌دانستم که چقدر بی‌معنی‌اند. چقدر به‌درد‌نخورند. چقدر کم‌زورند. از همان روز، یک صحنه از جلوی چشم‌هایم جم نمی‌خورد؛ امین با شلوار و پالتوی خاکی در آغوش خواهر بزرگترش غرق شده بود و کاری از دست هیچ کسی برنمی‌آمد. همه فقط نظاره‌گر این قاب بودند. صدای هق‌هق‌شان هنوز به‌هم می‌ریزدم.

آن روزها برایم روزهای سختی بود. دیدن فینال جام جهانی برایم جذابیتی نداشت. حسی نسبت به فوتبال نداشتم. موقعیت آنقدر تلخ بود که بی‌دلیل از همه‌چیز و همه‌کس عصبانی بودم. به پوچ بودن تمام انسان‌های اطرافم ایمان آوردم. به اضافی بودن خودم. از اینکه کاری از دستم برنمی‌آمد کفری بودم. حتی به درد این که مرهمی باشم برای رفیقم هم نمی‌خوردم. زخم بی‌مادری مگر مرهمی هم دارد؟ واقعا نمی‌فهمیدم، هیچ چیزی نمی‌فهمیدم. هزار بار خودم را جای امین گذاشتم و بعدش.. بعدش؟ بعدی نمی‌توانستم برایش متصور شوم. حرمتی برای زندگی قائل نبودم. در چنین شرایطی تصمیم گرفتم که تلاش کنم شرایط را بیشتر درک کنم؛ شرایطی که امین در آن بود. ببینم می‌توانم بی‌مادر بودن را بفهمم یا نه. چند کتاب با چنین حال و هوایی انتخاب کردم.

یک ـ سوگ مادر، شاهرخ مسکوب

این کتاب مجموعه‌ یادداشتی است که شاهرخ مسکوب در رابطه با مادرش نوشته است. حسن کامشاد این یادداشت‌ها را از میان دفترهای خاطرات منتشر نشده‌ و دیگر یادداشت‌های او گزیده است تا دِینی که شاهرخ به مادرش داشت و اجل مهلتش نداده بود را به جای او ادا کند. یادداشت‌ها از اواخر اسفند 1342 شروع می‌شوند. جایی که اولین نشانه‌های حال بد مادر شاهرخ نمایان می‌شود.  2 خرداد 1343 مادر فوت می‌کند و آخرین مطلبی که شاهرخ مسکوب در رابطه با مادرش در دفتر خاطراتش نوشته است، برمی‌گردد به اسفند سال 1369. هر چقدر که به انتهای کتاب نزدیک می‌شویم، فاصله زمانی بین نوشته‌ها بیشتر و بیشتر می‌شود. درست است که خاک سرد است، اما چه کسی می‌تواند بگوید که شاهرخ مسکوب بعد از اسفند 1369 دیگر به سوگ مادرش ننشسته است؟ گذشت زمان مسکن شاید، اما مرهم نیست.

از آنجایی که یادداشت‌های این کتاب از میان دفتر خاطرات مسکوب انتخاب شده‌اند، طبعا جملاتی شخصی هستند و نه نوشته‌هایی که نویسنده به قصد اینکه دیگران بخوانندش آن‌ها را نوشته باشد. به همین خاطر، با خواندن کتاب ما بی‌واسطه با درونیاتی که در این مدت بیست و چند ساله بر شاهرخ مسکوب حاکم بوده است، آشنا می‌شویم. او خصوصی‌ترین احساساتش را روی کاغذ آورده است. برای او مادر موجودی است که «نیستی او را با هیچ هستی دیگری نمی‌توان جبران کرد.»  او در این خاطرات، بارها خواب مادرش را می‌بیند و برایش نامه می‌نویسد. شاهرخ مسکوب در یکی از آخرین یادداشت‌هایی که در این کتاب آمده است می‌نویسد: «آدمیزاد یک بار به دنیا می‌آید اما در هر جدایی یک بار تازه می‌میرد. مرگ دردی است که درمانش را با خود دارد، چون وقتی برسد دیگر دردی نمی‌ماند تا درمانی بخواهد.»

دو ـ کتاب مادرم، آلبر کوئن

آلبر کوئن در سال 1943 مادرش را از دست داد و در 1954 و پس از گذشت 11 سال، این کتاب را در سوگ او منتشر کرد. او با قلمی شاعرانه به بیان خاطرات دور و نزدیکی که از مادرش دارد، می‌پردازد. زمانی که سخن از مادرش می‌شود، چنان غرق در احساسات و عواطف می‌شود که انگار کودکی نوزاد دهان باز کرده و بی‌پرده با مادر خود سخن می‌گوید. در عین حال، به موقع نقش یک فرزندِ بزرگ‌شده را بازی می‌کند و برای مادرش دل می‌سوزاند و یا حتی در برابرش گستاخی می‌کند. کتاب مملو از عشق مادر به فرزند است. آلبر کوئن در این کتاب افسار قلمش را رها کرده تا در سوراخ‌سنبه‌های ذهنش سرک بکشد و هر آنچه که از مادر برایش باقی مانده است را به ارمغان بیاورد. آلبر کوئن، زمانی که این کتاب را می‌نوشته، شصت سال زندگی را از سر گذرانده بوده. اما با این حال مرگ مادرش تاثیر عمیقی بر ذهن و روانش می‌گذارد.

«شیفته آن بودم که مثل بچه‌ها با من رفتار کند.» او به رابطه کودکانه‌ای که با مادرش داشته، بدون اینکه ابایی از آن داشته باشد، می‌پردازد و حسرت این رابطه تمام‌شده را می‌خورد. همانگونه که در کتاب نوشته است: «شاعرانی که با واژه‌هایی غنی و فاخر ترانه‌ اندوه سر داده‌اند هرگز به راستی اندوه را نشناخته‌اند.» خواندن این کتاب بسیار برایم لذت‌بخش بود و بارها چشمانم را تر کرد. بخشی از این کتاب محشر را بخوانید: «حسرت دیگرم این است که فکر می‌کردم داشتن مادری زنده امری کاملا طبیعی است. نمی‌دانستم این رفت و آمدهایش به خانه‌ام چقدر ارزشمند و گذراست. به قدر کفایت از زنده بودنش آگاه نبودم. به اندازه کافی قدر سفرهایش به ژنو را نمی‌دانستم. مگر می‌شود؟ به معجزه می‌مانست: تلگرامی ده کلمه‌ای برایش می‌فرستادم و او دو روز بعد پا بر سکوی ایستگاه می‌نهاد، با همان لبخند شرمگنانه و رسمی، با چمدان‌هایی همیشه پاره‌پوره و کلاهی که برایش تنگ بود. کافی بود دو کلمه برایش بنویسم و بعد او به نیروی سِحر و جادو ظاهر می‌شد. من استاد این جادوگری بودم، اما به ندرت از آن استفاده کردم، چون ابلهانه سرم گرم پری‌رویان بود. حاضر نشدی ده کلمه بنویسی، حالا چهل هزار کلمه بنویس.»

سه ـ مرگی بسیار آرام، سیمون دوبووار

مرگ فرانسواز دوبووار از یک زمین خوردن ساده در حمام آغاز می‌شود، این مرگِ بسیار آرام. بعد از معاینات پزشکی، معلوم می‌شود که غدد سرطانی در بدن او به راحتی دارند زندگی‌شان را می‌کنند. از لحظه افتادنِ او در حمام، تا زمانی که برای همیشه دنیا را ترک کرد، حدود سه ماه طول می‌کشد و در این مدت دخترهایش ـ سیمون و پوپت ـ همراهش هستند و از او مراقبت می‌کنند. این کتاب روایت سیمون دوبووار از زمانی‌ست که در کنار مادرش بوده تا به نقطه پایانی زندگی مادرش برسد. کتاب به گونه‌ای‌ست که انگار سیمون دوبووار که در آن زمان نویسنده و فیلسوف شناخته‌شده‌ای بود، بعد از گذشت 55 سال از زندگی‌اش، تازه شروع به شناختن و درک کردن مادرش می‌کند. توصیفات او هم راجع به رابطه او با مادرش به عنوان دختر و مادر است و هم به عنوان فیلسوفِ سوم شخصی که دارد رابطه مادرانه‌ـ‌دخترانه را توصیف و واکاوی می‌کند. آشنا شدن با رابطه بین مادر و دختر (به‌طور کلی و نه صرفا راجع به این کتاب) برایم جالب توجه بود. هر دو کتاب قبلی که خوانده بودم، رابطه مادرپسری را شرح می‌داد. همان چیزی که خودم هم زندگی می‌کنمش.

«از پانزده تا بیست سالگی‌ام، بارها و بارها دیدم که پدرم ساعت هشت صبح به خانه برمی‌گشت و بوی الکل می‌داد و با دستپاچگی داستان‌هایی سر هم می‌کرد و از بریج و پوکر دیشب می‌گفت. مامان قشقرق به راه نمی‌انداخت. چون طوری تربیت شده بود که از حقایق آزاردهنده بگریزد.»

… هزار ـ «مادر مُرد. از بس که جان ندارد.»*

من هنوز جرئت نکرده‌ام که با امین درباره فوت مادرش صحبت کنم. بارها و بارها در ذهنم سوالات را ردیف کرده‌ام و باحوصله به جواب‌های احتمالی امین گوش داده‌ام، اما نه. هنوز که هنوز است می‌ترسم حرف را به آن سمت بکشم. همان روزهای اول یکبار در جواب پیام‌هایی که برای دلداری‌اش می‌فرستادم نوشت: «خودمم نمی‌دونم چیکار باید بکنم. زمان که به نظرم درست نمی‌کنه، فقط یه کم سوزش رو کمتر می‌کنه.» می‌خواهم بپرسم از او که چه شد؟ از دست زمان کاری برآمد؟ اما نمی‌پرسم. هم می‌ترسم و هم خودم می‌دانم که زمان کم‌زورتر از این حرف‌هاست. نهایتا بتواند «یه کمی سوزش رو کمتر کنه.»

سه کتاب که هیچ، به نظرم اگر چندین کتاب دیگر هم بخوانم، نمی‌توانم حال امین را درک کنم. مادر برای من بروزات بیرونی دارد. مترادف است با یک لقمه هول‌هولکی که روز امتحان پایان‌ترم در کوله منِ 22 ساله می‌گذارد. مادر برای من یعنی وقتی بعد از یک روز شلوغ به خانه می‌رسم، برایم لوبیاپلو درست کرده باشد و کنارش حتما ماست هم باشد. چرا که می‌داند من دیوانه این ترکیبم. مادر برای من همین‌هاست و خب معلوم است که اینها برای فهم واژه «مادر» به شدت ناکافی‌ست. من نمی‌توانم مادرنداشتن را درک کنم. بله، من می‌توانم در موقعیت‌های مختلف خودم را جای امین بگذارم و به احساساتش نزدیک شوم، اما همین‌که شماره تماس مادرم بر روی تلفن همراهم می‌افتد، این بازی خیالی بی‌مادری تمام می‌شود. او شروع به پرسیدن بی‌اهمیت‌ترین سوال‌ها می‌کند و من اگر روی حالتِ خوبم باشم به تک‌تکشان جواب‌های دقیقی می‌دهم و اگر بدخلق و عصبانی باشم جواب‌های سربالا. من چه می‌فهمم اینکه این امکان وجود دارد تا شماره‌اش بر روی موبایلم بیفتد یعنی چه؟ از وقتی به دنیا آمده‌ام، بوده دیگر. انگار که عادی‌ترین رخداد باشد. من به قدر کفایت از بودنش آگاه نیستم.

 

*دیالوگی از فیلم مادر، ساخته مرحوم علی حاتمی.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید