روایت‌هایی از تنهایی در میان دیگران

آن ریسمان‌گسسته

06 شهریور 1400

رئیس بخش عادت داشت مدام این شوخی بی‌مزه را تکرار کند که بین‌المللی‌ترین بخش بیمارستان را او مدیریت می‌کند. حتی بین‌المللی‌تر از دپارتمان کنفرانس‌های بین‌المللی که زیر نظر دانشگاه وابسته به بیمارستان فعالیت می‌کند.

اول یا حین اغلب جلسات با کارکنان، دست کپل صورتی‌رنگش را می‌گرفت سمت نقشه جغرافیای پشت سرش و می‌گفت: «از اغلب این لکه‌های رنگی، اینجا آدم دارم»

مثل کلکسیونری که از جور شدن قطعات سرویس ظروف عتیقه‌‌‌ای که جمع می‌کرده، خشنود باشد.

کسی هم درست نمی‌دانست چرا این اتفاق افتاده. این‌طور شایع بود که چندین‌سال قبل، یکی از خیرین حوزه پژوهش، بودجه کت‌وکلفتی به دانشگاه اهدا کرده تا منحصرا برای بورسیه‌کردن دانشجوهای خارجی در این تخصص خاص هزینه شود. دلیل این کار را هم کسی نمی‌دانست.

افسانه‌های هزار‌ویک‌شبی حول این شایعه وجود داشت که جان می‌داد برای یک گپ همکارانه هنگام رفع خستگی آخر یک شیفت طولانی.

حکیمه، دختری از عراق، آخرین‌بار هنگام نوشیدن چای، به بقیه این‌طور گفته بود که طرف دانشجوی پزشکی فقیری بوده که تعطیلاتش را در مناطق محروم کل دنیا به ارائه خدمات پزشکی داوطلبانه می‌گذرانده و هرجا که می‌رفته، کلی نوجوان مستعد علاقه‌مند به پزشکی و پرستاری می‌دیده که به‌علت فقر، قادر به تحصیل در رشته تحصیلی دلخواهشان نبوده‌اند. بعد ناگهان به طرف ارث هنگفتی از یک عموی بی‌وارث می‌رسد و او هم با عجله برمی‌گردد دانشگاه و این بورسیه را برای مدت چهارسال راه‌اندازی می‌کند.

دخترک پرستار قسم می‌خورد که شرح ماجرا را اتفاقی در سالنامه‌ای قدیمی توی کتابخانه خوانده. اما نمی‌توانست تاریخ سالنامه را به‌خاطر بیاورد.

این شد که همگی مسخره‌اش کردند که ایده عموی پولدار بی‌وارث ساخته و پرداخته خود اوست و آرزوی خودش را جای اصل واقعه جا زده است. ماجرا به شوخی و خنده تمام شده بود.

اما در آن بخش، همه نقشه جغرافیا را دوست داشتند. همیشه در فضا هیجان امنی موج می‌زد که به همان نقشه برمی‌گشت.

فضای کنجکاوی‌برانگیز ملایمی که در آن، مدام به ملیت‌های متفاوت یکدیگر فکر می‌کردند و سعی می‌کردند آداب و رسوم و آئین‌های متفاوت یکدیگر را حدس بزنند. در خیلی از روزهای سال هم، بالاخره کسی بود که خوراکی خاصی بیاورد و توضیح دهد که در کشورش امروز، فلان مناسبت خاص را دارد و مردم کشورش فلان آئین خاص را به‌جا می‌آورند و بیسار خوراک خاص را آماده می‌کنند و فلسفه کل جریان چیست و… حال و هواهایی از همین قبیل.

این چندملیتی‌بودن، خاصیت دیگری هم داشت که از قضا خیلی جدی‌تر بود. آن هم اینکه زبان‌های زیادی در آن بخش صحبت می‌شد. بسیاری پرستار و دکتر آنجا بودند که غیر از زبان اصلی، به زبان‌های مادری کشور خود هم طبعا مسلط بودند و گاهی نیاز بود که با بیماری که زبان اصلی آن کشور را بلد نیست، به زبان خودش صحبت کنند. این ویژگی، بین بخش‌های دیگر بیمارستان هم مشهور بود و گاهی از بخش‌های دیگر بیمارستان هم که به این خاصیت نیاز پیدا می‌کردند، با رئیس بخش تماس می‌گرفتند و سوال می‌کردند که در کلکسیونش آیا زبان چینی دارد؟ یا عربی؟ یا اردو؟‌

گاهی حتی مشخص نبود که بیمار بی‌نوا به چه زبانی صحبت می‌کند و رئیس تیمی چندزبانه به اتاق بیمار اعزام می‌کرد تا در مرحله اول کشف کنند زبان مورد نیاز، کدام زبان است.

تیم تخصصی زبان، در اتاق بیمار می‌ایستاد تا بیمار چند کلمه‌ای سخن بگوید. بعد یکی از اعضای تیم که متوجه شده بود بیمار هم‌زبان خود اوست، می‌رفت جلو و دست بیمار را می‌گرفت و با او حرف می‌زد و بیمار بی‌نوا از شدت شعفِ یافتن هم‌زبان در غربتِ بیماری، چنان به وجد می‌آمد که به‌طور محسوس، حالش رو به بهبود می‌رفت. گاهی البته جریان این‌طور شیرین و شاد پیش نمی‌رفت. گاهی بیماری در بالین مرگ بود و آن آخرین کلام‌ها بدل به تسکین پیش از واقعه عظیمِ فقدان می‌شد.

در چنین فضایی، هویت و ملیت اغلب کارکنان این بخش خاص، در ضرورتی حیاتی، آشکار بود و همه از آن اطلاع داشتند.

این بود که وقتی «سانی» تا آن لحظه به زبانی غیر از انگلیسی و آلمانی، آن هم با لهجه‌ای بی‌نقص صحبت نکرده بود، همه به‌ناچار فکر می‌کردند که سانی از همین نژاد سرد ژرمن، یا نهایتا متعلق به کشور ملکه است.

این که سردترین و ساکت‌ترین و عبوس‌ترین پرستار بخش هم بود، مزید بر علت بود که کسی مستقیما از او بابت ملیتش پرس‌وجو نکند و این فرض عام را بپذیرد که ملیت سانی همان است که همه گمان می‌کنند.

البته رییس بخش ملیت او را می‌دانست. در پرونده‌اش نوشته شده بود. اما طبعا به خودش اجازه نداده بود، قبل از خود سانی، جایی، من‌باب شایعه‌پراکنی، ملیت سانی را افشا کند.

البته سانی هم، سوژه خوشایندی برای شایعه‌پراکنی نبود.

نه آن‌چنان خوش‌چهره بود که توجه دخترهای پرستار را جلب کند و بخواهند چیزهای بیشتری از او بدانند؛ نه در انجام وظایف شغلی‌اش ویژگی خاصی ایجاد کرده بود که از آن بابت، احترامی بیش از حد عادی برانگیزد.

یک پرستار عبوس بود با حداقلِ غیرقابل‌خدشه‌ای از وظایف ضروری.

بر بالین بیمارها جملاتی می‌گفت مثل «متاسفم که حال خوبی حس نمی‌کنید.» یا «امیدوارم داروها زود اثر کنه تا دردتون کم بشه.» جملاتی که پرستارهای فارغ التحصیل در آن دانشکده، طی کلاس رفتار حرفه‌ای می‌آموختند.

با این همه رئیس بالاخره ناچار شده بود از سانی بخواهد از ملیتش بهره ببرد.

جریان از این قرار بود که پیرزنی را در بخش سوانح بستری کرده بودند که هیچ‌کس را نداشت. پسرش در همان تصادف به کما رفته بود و آشنای دیگری در آن شهر نداشتند.

پیرزن به‌هوش بود. حرف می‌زد. اما حرف‌هایی که هنوز هیچ‌کس نفهمیده بود.

بالاخره رئیس، سانی را خواست: «من فکر می‌کنم ملیت این پیرزن با تو یکی باشه.»

سانی چیزی نگفت. رییس ادامه داد: «فکر می‌کنم خودت هم می‌دونی. پریروز دیدمت که بیرون اتاق پیرزن یه مدتی ایستادی و به صدای ناله‌هاش گوش کردی.»

سانی چیزی نگفت.

رییس دوباره رشته صحبت را به‌دست گرفت. متوجه بود که سانی قصد ندارد عکس‌العمل نشان دهد. او تجربه بسیاری داشت و خیلی‌وقت‌ها حال مهاجران را می‌فهمید. مهاجرانی که گاه با دلایلی دردناک وطن خود را ترک می‌کردند و تا مدت‌ها، از هرگونه ارتباط با وطن پرهیز می‌کردند. اما درباره سانی، این زمان، بیش از حد طول کشیده بود. رئیس فکر می‌کرد چرایش را بداند. به‌نظر او، این دیگر چندان ربطی به وطن نداشت: «سانی! تو با آدم‌ها مهربان نیستی. نمی‌دونم چرا، اما انگار از همه بابت رنج‌هایی که کشیدی طلبکاری. شاید خیلی‌ها در رنج‌های تو مقصر باشن. اما تو دیگه زیاده از حد داری تعمیمش می‌دی. فکر نمی‌کنم اون پیرزن فرتوت، حتی ذره‌ای در رنج‌های تو تقصیر داشته باشه. وقتشه یاد بگیری خشم و کینه‌ت رو فقط و فقط منحصر کنی به مقصرهای واقعی و مستقیم. شاید بعدها زمانی برسه که بتونی کینه رو هم حذف کنی و فقط خشم داشته باشی و شاید نهایتا یاد بگیری از خشمت هم طوری استفاده کنی که به‌نفع همه باشه.»

سانی برای اولین‌بار دهان باز کرد تا چیزی بگوید. اما رئیس دستش را بلند کرد. این قبیل آدم‌ها را می‌شناخت. نمی‌خواست سانی چیزی از افکار درونی اش فاش کند که بعدها بابتش از خودش بیزار شود. «چیزی لازم نیست بگی. فقط برو و به اون پیرزن سر بزن. فکر نکنم زیاد زنده بمونه. برای پرسنل اون بخش، خیلی ناراحت‌کننده‌ست که اون پیرزن مدام گریه می‌کنه. آخه اونها هنوز بهش خبر ندادن که پسرش هم توی اغماست. شاید تو بتونی کمک کنی، روزهای آخرِ آرام‌تری سپری کنه.»

سانی بلند شد. آرام رفت سمت در خروجی اتاق رئیس. دستش روی دستگیره بود که رییس پرسید: “راستی، سانی! اسمت چی تلفظ می‌شه؟ اِسان؟ اسمی که توی پرونده‌ت نوشته شده.»

سانی گفت: «احسان.»

و از در آمد بیرون.

سال‌ها گذشته بود و او از هر چیزی که او را به ایران پیوند می‌داد، فرار کرده بود. اسمش را خلاصه کرده بود و خودش را سانی معرفی می‌کرد. با هیچ هم‌وطنی روبه‌رو نمی‌شد. حتی سال‌ها بود که ایران نرفته بود. وقایع تلخی منجر به خروجش از ایران شده بودند و دوست نداشت آنها را به‌یاد بیاورد. برای کسی تعریف نکرده بود و برای خودش هم یادآوری‌شان نمی‌کرد. فقط با لجاجتی منظم، خود را درباره آن وقایع عصبانی نگاه می‌داشت. انرژیِ پیش‌رفتنش در زندگی، همین خشم بود.

به آن نیاز داشت. برای ادامه‌دادن، به احساسی قوی نیاز داشت و فعلا این وظیفه بر عهده‌ی خشمِ حق‌به‌جانبش بود.

وقتی به خود آمد که دید در راه اتاق پیرزن است. پیرزنی ایرانی. بسیار فرتوت. بیش از ۸۰‌ساله. با موهای حنا‌بسته که ریشه سفید هم نداشت. معلوم بود تازه آنها را حنا گذاشته. شاید اندکی پیش از مهر ورودش به آلمان که بیش از چندهفته نبود.

پیرزنی که هنوز حتی به او نگفته بودند پسرش تقریبا دیگر زنده نیست.

اما او می‌دانست که پیرزن مطلع است. پشت در اتاق پیرزن که ایستاده بود، شنیده بود پیرزن روضه علی‌اکبر می‌خواند. مثل مادربزرگ خودش. که سال‌ها پیش، برای پسر جوانش، جوانِ ناکام‌ازدنیا‌رفته‌اش، سال‌ها و سال‌ها روضه علی‌اکبر زمزمه می‌کرد و می‌گریست. زیر لب مدام تکرار می‌کرد: «وای علی‌اکبرم… نور دو دیده ترم…»

برای دایی جوانی می‌خواند که احسان، نامش را از او گرفته بود. دایی شهیدش.

رسید جلوی در اتاق.

در را گشود و رفت داخل.

زبانش قفل شده بود. نمی‌چرخید. سال‌ها بود که حتی در خلوت خودش یک کلمه هم فارسی حرف نزده بود. مطمئن نبود لحنِ ادای کلمات یادش مانده باشد. پیرزن که رویش به سمت پنجره بود، به‌سختی و با تانی چرخید سمت او. پرسید: «رضا آمد ننه؟! به رضا گفتین مو اینجه‌یم؟»

مشهدی بود. ناگهان انگار اتاق پر از رشته‌های شفافی شد که می‌خواستند او را بگیرند و گره بزنند به گذشته، به ایران، به کودکی، به مشت‌کردن گوشه چادرِ مادربزرگ در شلوغی صحنی داغ و طلایی، در گرمای ظهر شلوغ تابستان…

زبان سنگینش بالاخره چرخید: «سلام مادر. خوبی؟»

پیرزن با دهان بی‌دندانش خندید: «ای ننه جانُم! تو  مِفهمی مو چی مُگُم؟ جانُم بِچَه‌جان!»

احسان خندید. انگار پیچ‌های کنج لبش را روغن زده باشند. روان و راحت، عضله‌های کنج لبش شل شدند و از هم گشوده شدند به خنده.

«آره مادر. من می‌فهمم چی می‌گی. خوبه حالت؟ چیزی نمی‌خوای؟»

پیرزن دوباره گفت: «همی رضای ما رِ ندیده‌ی تو؟ مو ر اینجه گوذاشته، کدو قبرستونی رِفتِه؟»

بعد صدایش رفت. نزدیک بود بیهوش شود. احسان جلو دوید و زیر سر پیرزن را بلند کرد. سرمش را بررسی کرد و دکتر را صدا کرد…

غروب شده بود. پیرزن را به‌سختی دوباره برگردانده بودند. در حقیقت اندکی مرده بود و دوباره تصمیم گرفته بود برگردد. احسان بالای سرش نشسته بود. پیرزن چشم‌هایش را باز کرد. آرام گفت: «ننه تو مِدِنی امروز چندومِ ماهَه؟ از ایران که در شدیم، پنش‌شیش‌روز ماندَه بود به محرم. خیالُم الان دِگه تاسوعایه رد کردیم. ها؟»

احسان نمی‌دانست. اصلا از تقویم ایران خبر نداشت.

گوشی‌اش را درآورد تا از اینترنت تاریخ فعلی تقویم ایران را پیدا کند. پیرزن تا چشمش به گوشی افتاد گفت: «هعی مادر. دِ ای تلیفونت روضَه نِدِری؟ مو امسال هم هیچه روضَه به ای گوشای بی‌لیاقتُم نُخوردَه.»

روضه نداشت. معلوم است که نداشت. حتی فونت فارسی نداشت. سال‌ها بود کلمه‌ای به فارسی نه نوشته بود، نه جستجو کرده بود.

پیرزن دوباره رو گرداند سمت پنجره تیره‌شده از شب. انگار بیشتر با خودش، با صدایی که کلمه به کلمه ضعیف‌تر شد، گفت: «رضا یَگ‌عالم روضَه دِشت دِ تیلیفونش. از همو روز که مو امدم اینجه، هموجور واسه‌ی مو روضَه گوذاشتَه ای قربانِ ای شاه‌پسرُم بُرُم. خدا ازش راضی بَشه. مو که اِزَش راضی‌اُم.»

احسان همان‌طور که کلمات پیرزن را می‌شنید، روی کیبورد گوشی‌اش فونت فارسی نصب کرده بود. بعد جستجو کرده بود روضه علی‌اکبر. و بعد زد روی دکمه پلی. و صدای بم مردانه‌ای سنگین و ضرب‌دار و آهسته، جاری شد توی اتاق:

«علی اکبر

 ای گل لیلا؛

جان به قربانت، می‌کند لیلا

چرا این جا

 پرپر افتادی؛

رحم بنما بر، مادرت لیلا

امیدم بوده که در پیری؛

چون عصا مادر، دست من گیری

به پا خیز ای شاخ شمشادم …

علی جانم ای علی جانم…

ندارم در پیکرم قوت…

سویت آیم؛ با کنده‌ی زانو…»

هنوز بیت اول به دوم نرسیده، پیرزن، تمام توان نفس‌هایش را در گریه‌ای از عمق سینه، ریخت بیرون. انگار ریه‌هایش پر از آه شوند و با شتاب، آه‌ها را بفرستند توی دهان که بشود «های‌هایِ» گریه‌ای پرنفَس و هوای اتاق را پر از آهِ پرطراوت کنند.

احسان گوشی‌اش را گذاشت روی میز کنار تخت،  پشتش را کرد به پیرزن، و بی‌صدا اشک‌هایش را رها کرد و اجازه داد طناب‌های ‌بی‌تابِ پیوند، دوباره، دورش گره بخورند…

انتهای پیام/

منتشر شده در:

1 دیدگاه

  • پدرام

    عالی و تاثیر گذار مثل همیشه

بیشتر بخوانید