کتاب «بگذار اسبت بتازد» نوشته محبوبه زارع از همین دست آثار است که از زاویه نگاه «حر بن یزید ریاحی» به روایت حوادث کوفه و کربلا پرداخته است. زارع در این اثر از شخصیتهایی حقیقی و رخدادهایی واقعی مدد گرفته است تا با چاشنی صور خیال به روایت واقعه کربلا بپردازد. ماجرا به زبان اول شخص روایت میشود و خود حر راوی آن است. نویسنده برای روایت اثر از زبانی ادبی استفاده کرده است. در واقع زبان کتاب لطیف و گاه شعرگونه است.
عمده بخشهای کتاب را حدیث نفسهای حر در بر میگیرد. گفتوگوهای ذهنی که نویسنده سعی دارد با پررنگ کردن آنها سیر تحول شخصیت اصلی اثرش را نشان دهد.
برای حرف زدن از این کتاب، اگر بخواهیم از همان عنوان اثر و نحوه آغاز روایت شروع کنیم؛ «اسب» را موتیف مهمی در جریان روایت مییابیم.
«برخیز و اسب را زین کن؛
بیابان را عطش شیهه اسبی است که تو را به سر منزل مقصود خواهد رساند!
اسب، فقط یک مرکب نیست، گاهی میشود همراه، گاهی میشود مونس!»
این جملات در پاراگراف آغازین کتاب توجه مخاطب را به خود جلب میکند و اینها در کنار عنوان اثر انتظار مخاطب را برای یک بازی فرمی و زبانی و محتوایی بالا میبرد. اما واقعیت این است که تکلیف اثر با خود در استفاده از این موتیف روشن نیست و ای بسا که یک پریشانی و تناقض را در بطن موضوع با خود به همراه آورده است.
در قسمت پایانی از فصل اول که «در وادی زین» نام دارد از زبان مادر حر خطاب به او میخوانیم: «هنگامی که خود را بر سر دو راهی دیدی، افسار نفست را به دست اسبت بسپار و بگذار او به جای تو بتازد!» در حقیقت در تمام طول روایت آنچه از تکرار عنصر اسب برمیآید این است که قرار است راهنمای سوارش باشد تا او را به سر منزل مقصود یا همان «وادی وصل» برساند. اما تاکید دائم بر تازیدن اسب و کشاندن سوارش به هر سو که میخواهد، مسئلۀ «اختیار» و در پی آن موضوع مهم «انتخاب» را در عمل حر زیر سوال میبرد. این «هرچه پیش آید خوشآید»ی که در لایههای زیرین متن خود را آشکار میکند؛ دو اصلی که از مهمترین وجوه شخصیتی حر محسوب میشود را نادیده میگیرد و اینجاست که اساس شخصیتپردازی حر و پرداختن به او از معنا ساقط میشود. چرا که اگر قرار نباشد ما در این سیر تحول مسئله مهم انتخاب و انتخابگری را در قهرمان اثر نشان دهیم پس به چه علت حر را برای سوژگی روایت برگزیدهایم؟
این راهبر و راهنما بودن اسب و منتهی شدن این ویژگی به نقصان شخصیت حر در این اثر؛ تناقضی است که از دل متن روایت بیرون میآید. اما نویسنده اثر در مصاحبهای اسب را در کتاب «بگذار اسبت بتازد» نماد نفس لوامه عنوان کرده و معتقد است: «اسب در اینجا نماد نفس لوامه اوست که حر باید رهایش کند تا او را به انتخاب برساند.»[1] اما آیا این گزاره از متن برداشت میشود؟ پاسخ خیر است.
به نظر میرسد نویسنده برای پرداختن نماد اسب اسیر بازیهای زبانی و فرمی شده است که البته این نمادپردازی ابتر مانده و اثر را پریشان کرده است.
همین پریشانی فرم آفت دیگری را به جان اثر انداخته است که کموبیش دامن بسیاری از آثار آیینی را گرفته است: غافل شدن از پیرنگ و نگارش صرف یک واقعه آیینی. اینکه در پردازش و نگارش سوژههای آیینی ما با یک فرامتن روبهرو هستیم که مخاطب کموبیش آن را شنیده است و از کم و کیف رخدادها و وقایع مطلع است؛ گاه سبب میشود رمانها و داستانهای آیینی فاقد هرگونه پیرنگ باشند.
عدم وجود پیرنگ کامل و درست و در نتیجه تعلیق مناسب در روایت جز کسالت چیزی برای مخاطب به ارمغان نمیآورد. که عمدتا نویسندهها تلاش میکنند تا این خلا پیرنگ را با زبانی ادبی و شاعرانه پر کنند. اتفاقی که در کتاب «بگذار اسبت بتازد» نیز رخ داده. اما واقعیت این است که تغییری در اصل ماجرا رخ نمیدهد و اثر جز انشای ادبی روایتی آیینیتاریخی چیز دیگری نمیتواند باشد.
در حقیقت مرز میان روایتپردازی آیینی و روضهخوانی مرز باریکی است که اگر نویسنده نتواند آن را بیابد و حفظ کند؛ ضرورت پرداختن به سوژههای آیینی زیر سوال میرود.
چرا که مخاطب از خود سوال میکند این کتاب قرار است افزون بر آنچه من از منبرها شنیدهام چه چیز دیگری به من ببخشد؟ سوالی که بهتر است نویسندگان این حوزه نیز از خود بپرسند.
پانوشت:
[1] قسمتی از مصاحبه نویسنده با خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا).
عنوان: بگذار اسبت بتازد/ پدیدآور: محبوبه زارع/ انتشارات: کتابستان معرفت/ تعداد صفحات: 140/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/