«به اولین صبح پس از جنگ میمانی، آرامی و زیبا اما غمگین…
به اولین صبحانه در اولین روز صلح شبیهی، شیرینی و دلچسب اما تنها با گریه میتوان به تو دست زد…»
«آهسته آهسته برایم بخوان» عاشقانه اندوهباری از روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی ایران و عراق است. اثری که جراحت عمیق جنگ را چنان لطیف و بکر به تصویر میکشد که انگار زخم را نشانده باشی روی بال پروانهای و به هر بالزدنی، دلت از این همه زیبایی بربادرفته بگیرد، دیدهات تر شود و اشک جاری. چقدر اشیا و یادگاریها در این اثر به اندازه انسانها مهماند و تشخص پیدا میکنند! چه شاعرانگیها نشسته در داستان بلندی که از بوی باروت و بدنهای سوخته و صدای ویرانی شهر پر است. غربت و تنهایی آنهایی که تا دیروز کاشانهای داشتند و حالا کوچانده شدهاند به کمپی دور از شهر خرمشان، کسانی که جنگزده خوانده میشوند و دلشان بند صدای رادیوست تا کسی از آبادان بهشان سلام بگوید. و دلها قرص شود که آبادان به مانند خرمشهر هنوز سقوط نکرده است و کیست که این بار گران را به دوش میکشد؟ کارون، دختری که به تازگی دلدارش را از دست داده و شده مجنونی سرگردان که سوار بر دوچرخهاش کل شهر را رکاب میزند تا سلام آبادان را به کل ایران برساند. دورتادور شهر میچرخد تا عراق نتواند رد رادیوی آبادان را بگیرد. و عجب خوب ساخته شده این سلامی که به سختی از پارهتن ایران به گوش میرسد. این دیوانه عاشق که گوشهایش را بسته و چشمانش تنها رو به خیالِ بیوِی و پروانههای شهر باز است. یک فضای خفیف سورئال. دختری دلخور و عصبانی که روزهای گذشته را طلب میکند و غمش را از غم دیگران بزرگتر میداند. او که از آدمها میگریزد:
ـ آدمها را که میدید، یادش میآمد یک نفر نیست.
همزمان به بازگشتشان امید دارد:
ـ آدمها طوری رفته بودند که انگار قرار بوده عصر برگردند… انتظار قدرتمند است…
و دلش میخواهد شهر آزاد شود:
ة آدمهای رفته که برنمیگردند اما شهرهای رفته چطور؟ نیاز داشت باور کند که شهرهای رفته راه را بلدند. شهرهای رفته با تمام خاطراتشان.
جای خالی یک شهر، تصرف ثانیه به ثانیهاش و به عبارتی از کف دادنش چنان زنده روایت شده که دل آدم از ترس و اندوه پر میشود. و عجب تشبیهات بکری:
ـ اما کارون ترسیده بود. انگار صدای همهمه بیوقت مشتی بلبل خرمای وحشتزده را شنیده باشد.
ـ هر سلام غلامرضا به این معنی بود که آبادان هنوز دست ماست.
چه وظیفه سنگینی داشت کارون! که به خانههای خالی سلام میداد. به رفتگان، به آنان که گلدانهایشان را به دیگری سپرده بودند. یک ایران چشمش به سلامی بود که از آبادان به گوش برسد… برسد به گوش ملکه، مادر کارون. ملکهای که در کمپ با فروغ هماتاق است. فروغی که دلدارش را در خاک گرم خرمشهر جا گذاشته و با دلی پر به تهران آمده. چه آورده با خودش؟ آدمها از شهر ویرانشان با خود چه میآورند تا کفاف آن همه خاطره را بدهد؟ خاطرهها، توی ذهناند و تصاویر، پشت پلکهای خسته. پس یک چمدان کافیست نه؟ کدام خاطره قرار است تا ابد گوشه ذهن بماند و تمام زندگی را در مشت بگیرد؟ چه میشود که آدمی مجاب میشود به کوچیدن؟ میگویند آدمهایی که جنگ را دیدهاند دیگر به زندگی عادی باز نمیگردند، حداقل توی ذهنشان. یک اندوه کهنه از لحظه آوار را کاویدن همیشه با آنهاست. از لحظه از کف دادن، ثانیهای که فهمیدند نمیتوانند کاری کنند و دستهایشان خالیست. چقدر آن صحنه چنگ زدن فروغ به آوار خانهشان جاندار است. چقدر آن قاب خالی پنجره که با خودش میبرد، هویت دارد و چه اندازه مجاب کردن خسرو، پاسدار بدعنقی که مامور است بازماندگان را از شهر بیرون کند؛ سخت است. چه شاعرانگی دردآلودی در دیالوگهای مادر فروغ است، آن جا که قرار است فروغ را راهی تهران کند:
ـ ئی خاک میمونه. ئی خاک با هرچی که داخلش گذاشتیم. مون و تو چیزی که از دست رفتنیه نمیتونیم توی دستامون نگه داریم اما ئی خاک اگه چیزیه بغل کرد؛ نگهش میداره تا برگردی. تو حالا حالاها باید گریه کنی. چه نزدیک ئی شط، چه جنب نخلی که پشت پنجره اتاقته، چه بری دورتر. بری یه جا غریبه… آدم همیشه برمیگرده خونهاش. حتی اگه خونهای نمونده باشه. حتی اگه خونهاش پیدا نکنه. خاصیت خاک اینه. علیالخصوص وقتی عزیز سپرده باشی دستش.
ـ مو فقط پنج روزه که عزادارم…
داغها تازهاند و تا همیشه تازه میمانند. تا همین امروزِ فروغ که لحن پختهاش میشود تفاوتش با کارون. گذر زمان نتوانسته زنگ غم را از کلامش پاک کند اما انگار آرامتر شده. عصبانی نیست و خشم کارون را ندارد. زنی که از غمش جدا نشده اما توانسته به فردا ایمان بیاورد که به قول خودش: «گذشته همین است. کمکم تمام میشود. زور فردا همیشه بیشتر است.» آغوش فروغ از وطنش خالی شده است.
ـ خاک خرمشهر روی تن ادهم نشسته بود. من در ادهم و خرمشهر پیچیده بودم.
نویسنده چقدر خوب ویرانی را به تصویر کشیده. ویرانی آرزوها، ویرانی شهر، انگار که دیروز خواب و خیالی بیش نبوده و امروز کابوسی مداوم است.
ما با یک داستان بلند مهندسی شده طرفیم که برای مخاطب احترام قائل است. این اثر قرار است قلب مخاطب را به درد بیاورد و با بکرترین تشبیهات و لطیفترین زخمها این کار را میکند. صحنهای که کارون دور تکهپارههای بیوِی سنگریزه میچیند و حتی نمیداند چرا، شاید میخواهد حداقل از جسدش محافظت کند و مردم هم همراهیاش میکنند؛ بعید میدانم از خاطرتان برود. یا ذوق فروغ را بعد از شنیدن خبر آزادی خرمشهر، که با جملات تازه در چشممان مینشیند.
ـ گریه هزارتا بال داشت. گریه بلندم کرد، بغلم کرد، تکان تکانم داد.
ـ خسرو پشت تلفن گفت آزاد شد ککا، آزاد شد! و من پانصد و شصت و هفت روز منتظر همین بودم. هرروز روزها را شمرده بودم… منتظر آزاد شدن خاکی که ادهم توی آن خوابیده بود…
فروغ مال خرمشهر است، کارون مال آبادان و مرغوب، کسی که هر دو او را میشناسند؛ در شهله زندگی میکند. جایی میان آبادان و خرمشهر. همین است که میگویم حتی مکانها و روابط هم حساب شدهاند. مرغوب برای هر بچهای که به دنیا میآمد نخلی میکاشت، اما حالا نخلستانش شده یادوارهای از بچههایی که نیستند. پسران و دختران جوانی که شهر ازشان خالیست و پدرها و مادرهاشان ناامید از همه جا به دنبال نشانی به دستهای خالی فروغ پناه میآورند. صدام شهر را ویران میکند و مرغوب آبادش میکند. یک تنه و پیر و خسته. به یاد هر اسمی که برایش میآورند. حالا آنقدر اسم شنیده که دیگر یک تکه زمین خالی هم در نخلستانش پیدا نیست و مجبور است به یاد هرکس مشتی ریحان یا بابونه بکارد. مرغوب سر زنها داد میکشید که نزایید. که بچههاتان مال خودتان نیستند و روزگار یک طوری ازتان میگیردشان. این حرفها و این نخلکاشتنها شاید برای رهیدن از اندوهِ مادری بود. برای دیگر غم ندیدن. برای درختی را کاشتن و قدش را به آسمان رساندن و خیال راحتی مدام از همیشه زنده بودنش، اما فهمید اینطور بچه داشتن سختتر است. اینطوری دلش برای هر اسمی که به گوشش میرساندند، برای هر نخلی که بار میداد، برای هرجایی از شهر که از حضور جوانها خالی میشد؛ میلرزید. مادر تمام بچههای آبادان و خرمشهر و شهله بودن، یعنی دست دادن با داغی همیشگی.
رمان سه بخش دارد و هر بخش متعلق به یکی از این زنان است که به اندوه عزیزی نشستهاند. در ابتدای هر کدام از بخشها، چیزی شبیه فراق نامهای کوتاه از سوی همان عزیز از دست رفته نوشته شده که شرمسارانه است و دلتنگی از واژه واژهاش پیداست. و چه مقدمه خوبیست برای آغاز یک اندوه بزرگ.
در این اثر بیشتر نمادها آشنازدایی میشوند. قاب پنجره، رهایی نمیآورد که بالعکس فروغ را در گذشته گیر میاندازد. نخلها سوخته نیستند و سربه آسمان دارند و فارغ از اندوهی که در قصه جریان دارد، استوارتر از همیشه ایستادهاند. پروانهها در شهر خالی از سکنه به پرواز درآمدهاند و پیشگویان غم و شهادتند. آدمها با یادگاریهای عزیزانشان دلخوشاند. شخصیتها انگار آدابدانی و معرفت خاصی را دنبال میکنند. به آنچه میان مرغوب و بیوِی ردوبدل میشود، توجه کنید:
«بیوِی گفت: نخلستون مگه صاحب هم داره؟
مرغوب گفت: پس اینطور. تا این حد خاکه بلدی پس. نخل کفاف تونه نمیده. سی تو یه چی دیگه دارم. نخل سی تو تکراریه.
تنه درخت لیموی بیوی میشود همان چیزی که باید آغوش کارون را در روزهای دلتنگی پر کند.»
نویسنده بلد است هر چیز را برای ما معنیدار کند. ما را با آن یاد کسی بیندازد. بلد است مزونی را تصویر کند که پر از یاد خرمشهر است. قصهگویی میداند و آنقدر به جزئیات توجه دارد که بتواند از یک صندلی خالی تعبیری بسازد که یادآور خسرو باشد، «صندلی مو.»
این حس مالکیت که در جای جای داستان جاریست، این عشق در ابتدا خودخواهانه و بعد گسترده شده و تعمیم یافته به تمام بچهها، به تمام شهرها و به تمام روزهای سخت، این از دست دادن و بازیافتن، شوق و اشک مداوم، چقدر رنگ دارد این داستان! چقدر آدمهای قصه برای هم حرمت قائلاند که از دوری و نزدیکیشان به یکدیگر خبر دارند. که همسر خسرو میداند باید خبر نبودنش را به فروغ بدهد. که دردهای مشترک و غمهای کهنه آدمها را به هم وصل میکند.
بخش سوم اما جذابیت کمتری دارد، ورود ناگهانی بسیار زیاد اسامی و خرده روایتهایی که کمکی به پیشبرد قصه نمیکنند؛ رمان را از ریتم میاندازد. موضوعش کلیتر از دو بخش اول است، بیشتر به ارتباطات فامیلی پرداخته شده و بحث مادری پررنگتر از باقی قضایاست. دو بخش اول از نظر شاعرانگی و تصویر لحظات تازه پربار است و بخش سوم به اندازه این دو قوی نیست.
تمام رمان یک فلشبک طولانیست و نویسنده تلاش کرده تا فضاهای متفاوتی را در این بازه زمانی بسازد. از نخلستانهای جنوب تا کمپ جنگزده، از مزون فروغ تا کوچه پسکوچههای خرمشهر.
دیدار یک آشنا در شهری جنگزده، شبیه نسیم بهاران است که روی گونهها مینشیند و چقدر چشمانم با خواندن این لحظات پر از اشک شد.
«آهسته آهسته برایم بخوان» از رشادت حرف نمیزند. غم را به تصویر میکشد. غم در چهره زنان که به قول خسرو، غم چهرهای زنانه دارد اما جنگ نه. از کسانی میگوید که رفتگان روزهای ابتدایی جنگ بودهاند و همراهانشان تلخی زندگی را تا قبل از واقعه اینگونه از نزدیک نچشیدهاند. موفقیت رمان در به تصویر کشیدن اندوه با این همه یادگاری و آشنازدایی ستودنیست. غم کهنه تمام آنانی که عزیزی را به ناگهان از دست دادهاند. اما به قول فروغ:
ـ زور فردا همیشه بیشتر است…
پ.ن: ابیات ابتدایی سروده حسن آذری است.
عنوان: آهسته آهسته برایم بخوان/ پدیدآورنده: مریم منوچهری/ نشر: ثالث/ تعداد صفحات: ۱۵۸/ نوبت چاپ: دوم.
انتهای پیام/