روایتی از زبان یکی از دخترانی که قربانی جنگ شد

این قصه: دلبری

23 اسفند 1400

آمار کشته‌های جنگ همیشه غلط بوده است، هر گلوله دو نفر را از پا درمی‌آورد، سرباز و دختری که در میان قبلش بود. «قصه دلبری»، قصه یکی از همین دختران است.

از محمدحسین خوشش نمی‌آمد، هم‌دانشگاهی بودند، به دوستانش می‌گفت: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون‌جا مونده»، اما محمدحسین ول کن نبود هرچند وقت یک‌بار یکی را می‌فرستاد تا بتواند اجازه خواستگاری بگیرد و پاسخ مرجان هر بار منفی بود. رفتارهای محمدحسین به نظرش دیکتاتورمآبانه و خشک بود و همین موضوع حرص مرجان را درمی‌آورد و هر بار بهانه می‌شد برای کل‌کل کردنشان. از اینکه می‌دید هر جا می‌رود محمدحسین هم آنجاست کفرش درمی‌آمد، صدای کفش محمدحسین که همیشه روی زمین می‌کشیدشان سوهان روح مرجان شده بود. یک روز دوباره سر راه مرجان سبز شد و بی‌مقدمه گفت: «چرا هر کی رو می‌فرستم جلو جوابتون منفیه؟» و مرجان بی‌مقدمه جواب را کوبید توی صورتش: «آدم باید یکی که می‌خواد همراهش باشه به دلش بشینه» و راه افتاد از پشت صدا بلند کرد که «ببین! حالا این‌قدر دست‌دست می‌کنی ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخوری» و محمدحسین رفت و کاری کرد که به دل مرجان نشست...

عشق همین است گاهی بین آدم‌هایی اتفاق می‌افتد که اصلاً انتظارش را ندارند. خودش هم نمی‌دانست چه شد که این‌طور دل‌تنگ محمدحسین می‌شد تا اینکه روز خواستگاری به او گفت: «رفتم مشهد از امام رضا خواستم از توی دلم بیرونت کنه نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که می‌تونن چیزی که خیر نیست رو خیر کنن و بهتون بدن، نظرم عوض شد! دو دهه دخیل بستم که برام خیر بشی…» و خیر شد و این بود که مرجان یک‌باره شیفته محمدحسین شد.

شب خواستگاری گفت: «من سرم بره هیئتم ترک نمیشه، دنبال پایه می‌گشتم باید پایه‌ام باشی نه ترمز، زن اگه حسینی باشه شوهرش زهیر میشه…» و بالأخره زندگی با محمدحسین شروع شد. خیلی غذا پختن بلد نبود اولین عدس‌پلویی که پخت آن‌قدر شفته بود که قابل‌خوردن نبود؛ چشم محمدحسین که به غذا افتاد با خنده گفت: «فقط شمع کم داره که به‌جای کیک تولد بخوریم…»

محمدحسین زیاد کتاب می‌خواند، کتاب‌های شهدا به روایت همسرشان را خیلی دوست داشت همیشه گفت: «دوست دارم اگه شهید شدم کتاب زندگی‌ام رو روایت فتح چاپ کنه» شعرهایی که خودش گفته بود را هم در فایلی ذخیره کرده بود و می‌گفت: «اینا رو هم آخر کتاب اضافه کن.»

شبی با یاد لیلی مست کردم

دل مجنونی‌ام یکدست کردم

خرابات دلم با یاد ساقی

به روی هر کسی بن‌بست کردم

و همین‌طور هم شد، محمدحسین شهید شد و روایت همسرش از او شد «قصه دلبری»؛ عاشقانه‌ای که نشان می‌دهد جمع عشق زمینی و الهی چطور ممکن می‌شود.

کتاب «قصه دلبری»، روایتی کوتاه و دل‌نشین از عاشقانه‌های شهید مدافع حرم، فرمانده بی‌بدیل تیپ سیدالشهدا در سوریه، شهید محمدحسین محمدخانی و همسرش است، کتابی خوش‌خوان و روان برای مخاطب نوجوان تا بزرگ‌سال، کتابی که بدون شعاری کردن فضا می‌تواند به‌عنوان الگویی برای سبک زندگی اسلامی به جوانان معرفی شود، فضای واقعی و دور از بزرگنمایی شخصیت شهید و اجتناب از ماورایی نشان دادنش در این کتاب موجب باورپذیر شدن شخصیت قهرمان داستان می‌شود و توانایی این را دارد که خواننده را نسبت به تغییر روند زندگی و متعالی کردنش سوق دهد.

عاشقانه‌ای نرم و لطیف از زندگی شهیدی که برای سردار دل‌ها، حاج قاسم سلیمانی یادآور «شهید همت» دوران دفاع مقدس بود و شده بود عمار جبهه حلب، کتابی که به‌خوبی توانسته میان دو بعد زندگی شخصی شهید و جبهه آرمانی‌اش تلفیقی دل‌نشین ایجاد کند و به مخاطب ارائه دهد. طوری که خواننده در پایان یقین می‌کند که خداوند مقرب‌ترین بندگان خویش را از میان عشاق برمی‌گزیند؛ که گره کور دنیا را به معجزه عشق می‌گشایند.

 

عنوان: قصه دلبری؛ شهید محمدحسین محمدخانی به روایت همسر/ پدیدآور: محمدعلی جعفری/ انتشارات: روایت فتح/ تعداد صفحات: 144/ نوبت چاپ: چهل و دوم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید