اولین چهرهای که آمد توی ذهنش، چهره پسرکی با صورت قیقاج و عجیب بود که چندشب پیش توی فیلم ووندر دیده بود. همانقدر مظلوم و آسیبدیده و مستحق درک و ترحم. با این حال سریع از جلوی پیرزن رد شد و تقریبا به حال دو، رفت سمت ساختمانی که انتهای حیاط بود. وارد راهروی اصلی شد که خوشبختانه خلوت بود. سریع تابلوها را برانداز کرد و دوید به جهتی که تابلوها میگفتند اتاق مدیر آنجاست. سرراهش، دو زن ایستاده بودند کنار دیوار و با حالتی خصمانه نگاهش میکردند. یکیشان سرش باندپیچی بود و دیگری یک چشم نیمبسته داشت با پوستی بسیار سرخ و پوستهپوسته دور همان چشم.
در حالی که از دویدن به هنهن افتاده بود، بدونمکث، در اتاق مدیر را باز کرد و خودش را انداخت تو.
زنی پشت میز نشسته بود و سرش روی تعدادی کاغذ خم بود. با شنیدن صدای او، سرش را بلند کرد و خانم شالچی بلافاصله نفسش را در سینه حبس کرد.
زن، حدودا شصتهفتادساله بود. با صورتی پر از تکههای درشت و کوچک لکوپیسهایی سفید مثل برف، روی زمینه پوستی سبزه. تا چشمش به او افتاد، پرسید: «شالچی تویی؟! مرندی تو رو فرستاده؟»
خانم شالچی با تکان سر جواب مثبت داد و بعد فکر کرد بیادبیست که هیچ نگوید. بهسختی و بریدهبریده گفت: «سلا…م. بله.»
خانم مهرانی، مثل شیر غرید: «نمیفهمه! بهخدا نمیفهمه واسه اینجا چهجور نیرویی بفرسته!»
بعد رو کرد به او: «خایلهخب! برو بخش پرستاری، بگو کارای خانم لاری رو تحویل تو بدن. گرچه وقتتلفکردنه! توام هفته دیگه فرار کردی رفتی!»
از اتاق که آمد بیرون، مردد شده بود که همان لحظه فرار کند یا بگذارد یکهفته پیشبینی خانم مهرانی محقق شود؟
ایستگاه پرستاری، ایستگاه کاملشدن کابوسی بود که در آن گیر افتاده بود. سرپرستار بخش، خانم جاویدی، با صورتی آبلهرو، حتی نگاهش هم نکرد. با اخم گفت: «خانم مهرانی گف کارای لاری رو بدم بِت. اون لگنا رو باید ببری واسه اتاقای ۲و۳. مریضای اونجا نباید حرکت کنن. روزی سهبار لگناشونو عوض میکنی؛ جز مرضیخانوم، تخت ۷ اتاق ۳. اون هروقت صدات کرد، باید بدویی! شوهرش لگد زده بهش. رودهش پارهس. واسهش دوختودوز کردن. ولی نباس اصلا رودهش پر بشه. دارو میگیره که تندتند بر…نه! اینم قفسه پانسمانه. اسم مریضای تعویض پانسمان کنارشه. مواظب سودی باش. خواستگارش بنزین پاچیده بش، بعدم کبریت روشن انداخته رو صورتش. سوختگی داره. پانسمانش مدام میچسبه. صبونهها هم باید ساعت شیش برده شه. به عفت خودت صبونه بده. دستاش آتلپیچه. شوهرش زده.»
خواست برود سمت دیگر اتاق که جاویدی نشانش داده بود، که جاویدی گفت: «الان دُرُس وقتِ لگنِ مرضیخانومه. اونم وسایل تنقیه.»
***
لم داده بود توی مبل کنار پنجره و لیوان بزرگ و داغ چای را توی دستش نگه داشته بود از خلال جدار شیشه، خیره شده بود به سیاهی پر از نقطههای نورانی شهر.
به تمام آنچه آن روز دیده بود، فکر میکرد. طاقت نیاورده بود و عصری توی راه زنگ زده بود به محسن و از تمام شگفتی آن روز، خودش را خالی کرده بود. آخرسر گفته بود: «پیرزنه خیلی ترسناک بودها! اما نمیدونم چرا یاد اون پسره توی فیلم ووندر افتادم.»
حالا هم قابلمه شام روی گاز آرامآرام قل میزد و او نشسته بود تا کمی بهتِ دردناک آن روز را از تن و ذهن بشوید.
محسن نشست روبهرویش و کتابی را با حرکتی ملایم و تابدار، پرت کرد آن سمت میز که به طرف او بود: «میدونستی اون فیلمه رو از روی این کتابه ساخته بودن؟ همون فیلم ووندر.»
کتاب را برداشت؛ روی کتاب با خط درشت نوشته بود: «شگفتی»! دقیقا چیزی که او امروز با آن روبهرو شده بود. همانلحظه شروع کرد به خواندن: «قضا خندید و قدر لبخند زد؛ هنگامی که مادرم بهسوی گهوارهام آمد…» البته این دقیقا داستان آن پیرزن نبود، همان زن با صورتِ نیمه! او زمانی دراز پیش از آن، شبیه دیگران بوده است، بیهیچ تمایزی. چیزی که نیمِ صورت پیرزن را از او ربوده بود، گهواره و قضا و قدر نبود؛ جامعه بود و فرهنگ که از آستین شوهری خشن، با او چنین کرده بود. چندین مقاله و گزارش و آمار درباره خشونتهای خانگی خوانده بود. اما اکنون که دقیقا رفته بود وسط معرکه، نیاز داشت بفهمد حس آنهایی که چنین با جامعه متفاوتند، چیست. خودشان را در جمع چطور میبینند…
***
مرضیخانم رنگش شده بود عین گچ. لبهایش سفید سفید بود و لگن زیرش بود. شالچی ترسید، پرید از روی میز کوچک ملاقات، قند برداشت و انداخت توی لیوان یکبار مصرفی که از روشویی توالت پر کرد، و با نی هم زد و با هر بدبختی بود، کمی به لبهای بیرنگ مرضی خانم رساند. لبهای مرضیخانم لحظهای از جنبیدن نایستاده بود. اما صدا نداشت. آبقند که به حلقش رسید، دوثانیه بعد انگار یکی پیچ صدایش را کمکم باز کرد. فحش میداد: «به زمین گرم بخوری حاجی. الهی داغت به دل بچههام بمونه. الهی پات بشکنه. الهی سر قبرت خرما پخش کنم…»
هر روز همین بود. درد و ناله و لگن و زخم و پانسمان و صورتها!
صورتها عجیب بودند. یا سوخته بودند، یا زخم برداشته بودند، یا کبود بودند؛ یا نبودند!
نبودند یعنی آنقدر بیرنگ و دلمرده و بیمارگون و ضعیف بودند که انگار صورتهای انسانی نبودند.
بدتر از همه دخترک تازهعروس ۱۹ساله سالن ۵ بود. صورتش مشت خورده بود. مشتهای متعدد. رو به بهبود بود؛ اما زرد و قلمبهقلمبه و دفرمه. انگار صورتکی که بچهای ناشی از خمیر ساخته باشد. وقتی شیفت شالچی بود که پانسمان پشتش را عوض کند، بیشتر از همیشه گریه میکرد و بعد، نفرت، نفرت، نفرت و طعنه و کنایه بود که بر سرش میبارید.
از همه واضحتر پیرزنِ صورتنصفه بود؛ دهانش را پر میکرد از نفرت و میپاچید توی صورتش: «باربی!»
هر روز به کتاب «شگفتی»اش فکر میکرد و خودش را وعده میداد که حتما کمی جلوتر در کتاب، پس از خواندن آن همه حس عمیق و ساده، بالاخره قلق رفتار با این آدمها دستش خواهد آمد و آنها دوستش خواهند داشت.
هر روز، ترفندی میزد. یک روز لباس کارمندی ساده میپوشید که مثلا عادی رفتار کرده باشد. روز دیگر لباس مندرس و نیمدار تنش میکرد که خود را همطبقه اکثرشان نشان دهد. یک روز کیک خانگی میبرد که با آنها صمیمی شود؛ یک روز حتی فیلم ووندر را ریخت روی فلش و برد که توی سالن اصلی پخش کند. اما مهرانی بدون هیچ حرفی و فقط با نگاهی خیره، بعد از چنددقیقه فلش را از پشت تلویزیون کشید بیرون و داد دستش.
با این حال، هر روز به خودش میگفت: «فردا!»
تقریبا یک هفته گذشته بود. چیزی تا پایان ساعت کارش نمانده بود. محسن در راه خانه بود و زنگ زده بود ببیند او کی بهسمت خانه خواهد رفت.
و او، با بغض، بیآنکه بخواهد از مشکلاتش شکایت کند و لحنِ پر از دلسوزیهای مخفی محسن را که برایش حکم نوعی تصور بیکفایتی داشت، تحمل کند، داشت سعی میکرد از گپِ ساده با او انرژی جمع کند برای کار سخت بعدی که در پیش بود. از همین «اگه عصری زود رسیدی، بریم اون آبمیوهفروشی سر میدون آبمیوه بخوریم؟ اون فیلمه که خواستیام، دانلود کردم شب ببینیم» معمولی که محسن داشت وعدهاش را میداد.
وقتی تماس را قطع کرد و موبایل را گذاشت توی جیب مانتو، تا روانه سالن ۵ شود، صورتنصفه از کنارش رد شد و جلوتر از او، رفت سراغ تلویزیون سالن ۵.
کار آخر، تعویض پانسمان جای زخمهای موازی پشتِ تازهعروس ۱۹ساله بود. همانطور که وسایل پانسمان را توی سینی میبرد که بگذارد روی میز کنار تختِ دخترک، دینگ اساماس موبایلش بلند شد. با یک دست موبایل را درآورد و پیامِ جدیدِ واتساپ را دید؛ عکسِ رژ هلویی نصفهکاره محبوب خودش بود. محسن زیر عکس نوشته بود: «الان که رسیدم خونه، اومدم جورابمو شوت کنم زیر جالباسی که عشق گمشدهتو پیدا کردم.»
یکدستی نمیتوانست تایپ کند، برایش وویس فرستاد: «ینی اگه تو رو گم میکردم و دوباره پیدا میشدی، بهاندازه این خوشحال نمیشدم که رژمو پیدا کردی.»
گوشی را دوباره سُراند توی جیبش و پانسمان را شروع کرد. نوارهای مرطوب و زرد و سرخ، چسبیده بودند و کندنشان، سوز داشت. دخترک هم اینبار بیش از همیشه، خودش را در نالهای پرگداز رها کرده بود و بیپروا زار میزد.
از دخترک پرسید: «این دفعه دردت بیشتر از همیشهست؟ نکنه عفونت کرده. بذار ببینم.»
دخترک از زور صدای بلند گریه، به هقهق افتاده بود. ناگهان صورتنصفه هجوم آورد توی اتاق: «ببر صدای نحستو. من جای شوهرت بودم، طوری میزدم دیگه صدات درنیاد. کولیقشمشم!»
تازهعروس جیغ زد: «ور نزن عفریته! شوهر خودت کمکاری کرده، نصف اون ریخت زشتتو جا گذاشته. اون ور صورتت که سالمه، از اونورش که اسید ریخته، زشتتره! میمون!»
او سرش پایین بود و کارش را میکرد، اما ناگهان دست سنگین صورتنصفه فرود آمد روی تخته پشتش. نفسش رفت و درد پیچید توی تمام تنش. پیرزن فریاد کشید: «تو نیشتو ببند! مردهشورِ نمکروزخم!»
لبخند زده بود؟! امکان نداشت! پس چرا صورتنصفه فکر کرده بود لبخند زده؟!
سروصداها اوج گرفت.
مهرانی آمد توی اتاق. فریاد زد: «جاویدی! جاویدی! بیا کارِ این تنلشو تحویل بگیر.»
«بعد رو کرد به شالچی: «بیا بیرون ببینم.» و آستینش را گرفت و کشاند بیرون.
توی دفترش، یک بسته دستمال مرطوب گذاشت جلوی رویش: «این رنگروغنا رو پاک کن ببینم.»
دیگر اشک بیاختیار فرومیچکید. ترسیده بود. نمیفهمید جریان چیست؟ مثلا از اداره کل میترسیدند؟ او چیزی از قوانین حجاب را نادانسته نقض کرده بود؟ چیزی که از «رنگ و روغن» روی صورتش، روی دستمال ماند، اندکی صورتیِ لب و قهوهای ابرو و سیاهِ مژه و بژِ گونه بود. تلاشی برای طراوت در آن محیط پژمرده.
دستمال را گرفت جلوی مهرانی: «این هیچی نیست. چرا همهتون با من اینجوری میکنین؟! من که دارم هر حمالیای بهم میدین، انجام میدم. من خودم خواستم بیام اینجا. دلم میخواست حس کنم یه فایدهای به حال یکی دارم. مشکل من چیه که انگار همهتون همدست شدین، بیرونم کنین؟»
مهرانی پوزخند زد و بزرگترین لکه پیسی که دور چشمش بود، موج برداشت: «واقعا هنوز نفهمیدی مشکلت چیه بدبخت؟! هنوز نفهمیدی چه فرقی با بقیه داری؟»
مات و مبهوت مانده بود. یعنی جرئت نداشت، چیزی که ناگهان فهمیده بود، بر زبان بیاورد. مهرانی آمد جلو، بازویش را کشید و برد جلوی آینه روی در کمد فایلها، کنج اتاقش؛ خودش هم ایستاد کنار او: «فهمیدی؟!»
فهمید. ناگهان فهمیده بود. ووندر، خودِ او بود! نه آن زنها! او با آنها متفاوت بود. آنها همه مثل هم بودند.
مهرانی گفت: «اون قیافه خوشگل و هیکل باریکتو برداشتی آوردی قاطی این همه زن زشتشده چپرچلاق؟! که همهشون مدتهاست حسرت یه رژ به دلشون مونده؟ که نصفشون اصلا لبی ندارن برای رژ! بعد تو برای من ماتیک قرمز میزنی؟! میری آرایشگاه، ابروهاتو میکروبلِ…نمیدونم چیچی کوفتینگ میکنی، میای پانسمان پشت اون دختر بدبختی رو عوض میکنی که حتی وقت نکرده آرایش روز عروسیشو از روی صورتش پاک کنه؟! کیک میپزی میاری واسه اینایی که حداقل سهتاشون توی آشپزخونه سعی کردن خودسوزی کنن؟! لباس رنگ روشن گلدار میپوشی که مثل اینا بشی؟! مثل اون بیچارهای که لباس گلدار صورتی تنشه و همزمان از دردِ تخلیه اجباری روده لگدخوردهش داره بیهوش میشه؟! جلوی اینا با شوهر قرتیت لاس میزنی؟! جلوی اینایی که نصفشون از شوهر هر روز کتک و فحش خوردن؟! چی با خودت فکر کردی؟! حوصلهت سر رفته بود؟ از خوشبختیت بهاندازه کافی کیف نمیکردی؟ اومدی اینجا که بتونی هرشب بابت هرچی داری، بیشتر از قبل خوشحال باشی؟ طاقچه «آدمخوببودن» توی خونهتون کاپ قهرمانی لازم داشت؟!»
توی آینه نگاه کرد و ناگهان به نظرش آمد دماغ صاف، چقدر عجیب است. یا پوست بیچروک. چقدر او شگفتانگیز بود، میان آن همه زن که زندگی عادیشان، نداشتن چیزهایی بود که او داشت.
آرام گفت: «بهم یاد بدین. چیکار کنم که اینجا بهدرد بخورم.»
دهان درشت مهرانی، در پهنهای پر از لکوپیس به چیزی شبیه لبخند، باز شد: «هیچکار! فقط برو! تو بیشتر از اون خوشگل و بینقص و خوشبختی که توی همچین جایی، بتونی دردی از کسی دوا کنی. تو آینه دق همه ساکنان اینجا هستی.»
از در آسایشگاه که بیرون آمد؛ باغبان نشسته بود لب جدول باغچه کوچه. گفت: «خدافظ باربیخانُم! هم سر یَگ هفتَه دِری مِری! حالا واز او خانُم مرندیِ خوشخوشان، ورمِداره یَگ عروسگفرنگی دِگه مفرسته تا ای بدبختا بهخیال خودش به زندگی امیدوار بِرَن! واز ای مادر فولادزره و خانم مهرانی، بینوا ر مِچِزانن و فراری مِدَن! برو خانُم! برو واز تا بعدی بیِه!»
و انگار بازی آشنایی باشد، با نوک چاقویی که در دست داشت، روی تنه درخت، خطی نقش زد.
انتهای پیام/