روایتی از سفری که با باقی سفرها فرق دارد

باید ابراهیم شد…

18 تیر 1401

اسمش زهرا بود. می‌گفت وقتی برای سلام آخر رو به ضریح امام رضا ایستاده، اشک امانش نداده تا بگوید: «آقاجان برای همه دعا کردم الا خودم.» اما امام رضا صدای دلش را شنیده بوده که ظرف دو هفته مانده به عید، گذرنامه و وام دو میلیونی‌شان جور شده بود. کاروانی در کار نبود. ویزای دیپلماتیک را به بعضی داده بودند و بعضی هم جامانده بودند. می‌گفت قبل از این سفر پایش را از این مرز پرگهر بیرون نگذاشته است.

سنی نداشت بیست و دو شاید بیست و سه. صورتش کم سن و سال‌تر می‌زد. ساده بود و زیر چادر عربی‌اش روسری را لبنانی می‌بست. آن وقت‌ها نه چادر عربی رواج داشت و نه روسری لبنانی، شاید برای همین بود که هر جا می‌رفتند همه فکر می‌کردند او عرب لبنانی است. هتل و پرواز پای خودمان بود. اما همان‌هایی که ویزا گرفته بودند. محل اقامت را هم هماهنگ کرده بودند.

هنگامی که در میقات روبه‌روی مسجد شجره و راه‌آب‌های باریک اما زلال جوشیده از چشمه‌های آب ایستاده بودم و ناباور و مبهوت به احرام فکر می‌کردم، به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و ناباور به مسجد و حاجی‌ها نگاه می‌کرد و می­گفت: «آخر ما دست خالی الان اینجا چه می‌کنیم؟» می‌گفتم: «یادت رفته گفتی امام رضا دعوتت کرده؟» و دوباره اشک‌هایش شدت می‌گرفت.

می‌گفت: «انگار یک جور میقات آغاز راه است. صحنه حضور و دل کندن. یعنی از بیگانه آزاد شدن. میقات جایی است که وقتی پا در آن می‌گذاری با خودت عهد می‌بندی که بند دل از تعلقات باز کنی. میقات محل قرار است.»

حالش غریب بود. زیاد با کسی هم صحبت نمی‌شد. هر بار نگاهش می‌کردم به یک نقطه خیره بود. البته با خودش قصد کرده بود قرآن را در این سفر ختم کند. اما هر چه بود، به دلم نشسته بود و دوست داشتم با او حرف بزنم.

می‌گفت: «احرام بستن یعنی بدون تمام این تعلقات بایستی و در بکوبی و بگویی خدایا می‌دانم تو سامع‌الدعواتی! می‌دانم که رافع‌الدرجاتی. آمده‌ام بگویم من دیگر نمی‌خواهم همانی باشم که قبلاً بوده‌ام. آمده‌ام یک قدم به تو نزدیک‌تر شوم و درجاتم را افزون کنی.»

راست می‌گفت. زمین و زمان را که خوب نگاه می‌کردم همه لبیک و الهی العفو می‌گفتند.

می‌گفت: «لبیک یعنی خدایا من را ببین در برابرت ایستاده‌ام. آمده‌ام نفسم را قربانی کنم و برای همین صدایت می‌زنم. لبیک همان سر دادن فریاد رهایی است. به قول حاج آقا بروجردی که همسفرمان بود، وقتی لبیک می‌گویی یعنی اعلام بندگی می‌کنی.» او حرف می‌زد و من محو حرف‌هایش می‌شدم.

کم‌کم احرام بستیم و محرم شدیم. کفن‌پوش و حی و حاضر برای رجعت. یعنی پیراسته شدن از هرچه که غیر اوست. محرم شدن مثل این بود که خود را از دنیا پاک کرده بودیم. یک هراس خاص به جانم افتاده بود. می‌ترسیدم کاری کنم که احرامم باطل شود. در آن گرمای هوا دست‌هایم یخ بسته بود. قلبم تند می‌زد. انگار که معلق بین آسمان و زمین افتاده باشم. حالم را که دید دستش را روی دستم گذاشت. ­گفت: «خدایی که تو را تا اینجا آورده ادامه مسیر هم همراهت است. احرام اذن راهیابی به سمت خیر هستی و از تن به در کردن لباس اغیار است. تا از دست ندهیم، به دست نخواهیم آورد. حاجی که محرم می‌شود، انگار بر سر ویرانه‌های تعلقات خودش بنشیند و زار بزند.»

به سمت مکه راه افتادیم. سفر حج حال غریبی دارد. تکلیف آدم با خودش روشن نیست. از یک جا باید دل بکنی اما برای رسیدن به قرار بعدی همه وجودت در شوق است. از شجره و میقات دل کندن سخت بود. هیچ‌گاه هوای خنک برخاسته از راه آب‌هایش یادم نمی‌رود و آن هیاهوی رفت و آمد حاجی‌هایی که یک‌به‌یک می‌رفتند و سپیدپوش بازمی‌گشتند. انگار که قیامت شده و مردگان زنده می‌شوند.

صدای بوق ماشین‌های منتظر هم کما «نفخ فی الصور…» از هر طرف به گوش می‌رسید.

احرام که بستم انگار تنها موجود حاضر در این دنیا من بودم. در تمام مسیر سعی می‌کردم همه چیز را در مسیر زندگی‌ام به یاد بیاورم. محرم شدن یعنی علیکم انفسکم… یعنی حاجی! باید خودت را نگاه کنی! خودت را محاسبه کنی! اینجا به بعد دیگر قدم به حریم خدا گذاشته بودیم. اینکه حق نداریم به هیچ موجودی آزار برسانی. جدال و کشمکش کنی یعنی نامحرمی و باید راه آمده را برگردی. حریم خدا، حریم صلح و ساختن است. حریم خدا یعنی در راهی که پا در آن گذاشته‌ای استمرار کنی!

همین روز قبلش بود که پشت پنجره بقیع خیره به مزار ام‌البنین عهد بسته بودم و از زبانم گذشته بود که تشنه عمره بگذارم. گلویم خشک بود و برای این که خودم را محک بزنم «فاستقم کما امرت…» می‌خواندم.

سوار ماشین شدیم.

عصر بود و از تیغ آفتاب خبری نبود. اما عطش افتاده بود به جانم. یک حس غریبی که عمقش به حسرت می‌رسید و جوری بی‌قرارم کرده بود که انگار شورآب در حلقم ریخته‌اند. هر مرتبه اللهم لبیک می‌گفتم همراهش نام امام حسین بر زبانم جاری می‌شد. هر چقدر نزدیک‌تر می‌شدیم آتش افتاده در دلم بیشتر زبانه می‌کشید. گلویم از خشکی به خس‌خس افتاده بود. عهد بسته بودم آب نخورم. عهد بسته بودم بعد از اعمالم تشنه بمانم و به نیت امام حسین طواف کنم. نگفته بودم عهدم را! شنیده بودم که سخت است. اول بهار بود اما هوای گرم و شرجی حجاز آب نخوردن را سخت می‌کرد. انگار که یک قدم از وجود خودم پا بیرون گذاشته باشم و بخواهم بندهایم را آزاد کنم. تشنگی و حس پرواز و لبیک.

می‌دانستم از حسین گفتن و حسین را خواستن فقط با درک تشنگی ظاهری نیست. جان باید تشنه حسین باشد. نمی‌دانم چرا حج همیشه برایم با نام امام حسین تداعی می‌شد. آخر اگر ابراهیم فرزندش را به قربانگاه برد، همان‌جا حجت بر او تمام شد. اما حسین قصه‌اش فرق داشت. ایستاد و یک به یک قربانی‌هایش را نگاه کرد و بعد رو به آسمان کرد: «هون علی ما نزل بی انه بعین الله…» خدایا تو شاهد باش! قدر و قامت حسین بی‌شک از ابراهیم هم بالاتر بود. ابراهیم اگر موحدی تمام و کمال بود، حسین فانی در ذات خدا بود و از خود خدا.

خوب یادم هست کتابچه کوچک دعای عرفه‌ام را باز کردم، حتی تکان‌های متعدد مینی‌بوس هم نتوانسته بود، مانع از آن شود که غرق در مضامین عرفه نشوم. همسرم اما از پنجره شیشه دودی ماشین به بیرون خیره شده بود. لب‌هایش تکان می‌خورد و می‌دانستم تلبیه می‌کند.

«خدایا الطاف خفیه‌ات، و مهربانی‌های پنهانی‌ات، بیشتر و پیشتر از نعمت‌های آشکار توست. خدایا! من شهادت می‌­دهم با تمامی وجودم، از قله حقیقت ایمانم و از بلندای بنای محکم یقینم، با خلوص و صراحت توحیدی‌ام و از اعماق پوشیده ضمیرم، با بندبند رگ‌های دیدگانم، و روشنایی چشمانم، با چین‌ها و چروک‌های صفحه پیشانی‌ام، با زوایای حفره‌های وجودم، با نرمینه پره‌های بینی‌ام با تارها و دهلیزهای پرده شنوایی‌ام، با تک‌تک اجزای لب‌هایم، و با تمامی حرکات کلام‌آفرین زبانم، با آنچه زمین از من می‌شناسد و حمل می‌کند، و با رکوع و سجودم، خدای من! با همه این‌ها شهادت می‌دهم که اگر در عمری جاودانه سر کنم، و تمام هم و غم و تلاشم را بر شکرگزاری یکی از نعمت‌های تو صرف کنم، نمی‌توانم مگر باز به لطف و عنایت و توفیق تو…»

غروب گذشته بود که نماز نخوانده به مکه رسیدیم.

ورودی‌اش یک جوری بود که انگار از فراز بلندی یک دفعه به یک فضای امن محاط در بین کوه­‌ها رسیده باشیم. یکی انگار در گوشم موسیقی متن روز واقعه را می‌نواخت و قلبم تند می‌زد آنقدر که صدایش را می‌شنیدم.

مکه، نه اینکه کعبه را بگویم. شهر مکه در نظرم مثل یک دایره کوچک بود که رویش را مخمل فاخر سیاه کشیده بودند و نور ستاره‌هایی که رویش افتاده بود، مثل الماس برق می‌زد. مکه شکوه داشت. هنوز کعبه را ندیده بودم. هنوز نزدیک مسجدالحرام هم نرفته بودم اما مکه پر از جلال و جبروت بود و نوعی نشاط در هوایش پراکنده شده بود. مدینه اما این‌طور نبود. هوای مدینه غبار داشت. غم می‌ریخت به جان آدم. اول فروردین خبری از کاروان‌های ایران نبود و به بقیع رفتنمان آن قدرها سخت نمی‌گرفتند این قوم الظالمین…

اصلا مدینه رفتن شیعه جماعت هم عالمی دارد برای خودش. قرار که نداری! لب تشنه بردن و تشنه بازگرداندن است. پشت پنجره بقیع می‌نشینی دلت هوای مسجدالنبی می‌کند. به مسجد می‌روی­، یاد غربت امام حسن می­‌افتی که نگذاشتند در حریم مسجد دفن شود. مثل بین الحرمین است که کربلا رفته‌ها می‌دانند دل قرار ندارد. یک لحظه هوای حرم امام حسین و یک دم بی‌قراری حرم قمر بنی‌هاشم.

پشت در بقیع پشت آن پنجره‌پنجره‌های کوچک بنشینی و چشم‌هایت خاکی که رو به سفیدی می‌زند را خیره شود و زجه بزنی… مشعر اتفاقا از همین مدینه آغاز می‌شود، قبل از آن که محرم شوی، پشت در بقیع درست رو‌به‌روی «باب علی» مشعر در برابرت نمایان می‌شود. همه ذرات وجودت چشم می‌شود و به آن خاک سوخته زیر آفتاب حجاز چشم می‌دوزی. قلبت اما تا آن طرف دیوار می‌رود. جایی که در عکس‌ها دیده‌ای اما در هوایش نفس می‌کشی و زیر لب می‌خوانی: «عالم محیط غربتت… زائر نداره تربتت… مظلوم حسن جان…»

باز می گردی و نگاه به سنگ نشانه ام‌البنین می‌اندازی. پای پرواز، بابا گفته بود از طرفش سلام بدهم به خانم ام‌البنین… نتوانسته بود حرفش را تمام کند. همان لحظه سال تحویل هم که ما آمدیم به بقیع، خواستم از طرفش سلام بدهم، نتوانستم حرفم را تمام کنم…

مدینه غم به جان آدم می‌ریزد. یک جورهایی حسابت در مدینه با خودت صاف است. غم است و غم است و غم است و یاد در سوخته و چادر خاکی. اما اول و آخرش بوی خانه مادر می‌دهد. خانه‌ای که از اول تا آخرش قلبت سنگین است و رنج روی نفس‌هایت آماسیده می‌شود.

اما مکه این­گونه نیست. مکه پر از موج‌های هیجان‌انگیز و پر تلاطم نشاط بندگی است. مکه مثل نگین پر طمطراق روی رنگ سیاه باشکوهی می‌درخشد. هیجان در مکه همه وجود آدم را می‌لرزاند. هر دقیقه منتظر یک واقعه‌­ای. راستش را بخواهی مکه همان صحنه قیامت است که همه می‌گویند. انگار زنده و محشور شده باشی.

حرف این بود که اول اتاقتان را تحویل بگیرید و بعد هر جا دوست داشتید بروید. همهمه بلند بود. بعضی می‌خواستند شب را بگذرانند و صبح سرحال و قبراق اعمالشان را انجام دهند.

ما اما طاقتمان طاق بود. راه افتادیم. از هتل تا ورودی مسجدالحرام پنج دقیقه سرپایینی بود.

همان بدو ورودمان چند فلاکس آب و لیوان‌های یک بار مصرف به یادم آورد تشنگی را. حواسم پرت شد. قرار بود سر بالا نیاوریم تا صحن. نمی‌توانم تپیدن‌های قلبم را با کلمات توصیف کنم. الله اکبر… سر را که بلند کردم. انگار روح از کالبدم پر کشید. موجودی لازمان شدم که فقط در مکان خلاصه می‌شد. نه می‌شنیدم و نه قدرت حرف زدن داشتم. خیره شده بودم. همه چیز در لحظه از یادم رفته بود. اگر مشعر بود اینجا بی‌شک با تمام مشاعرم حاضر بودم چون جز آنچه می‌باید چیزی نمی‌دیدم. از همه جا بریده بودم. انگار قفس جانم شکسته باشد و روحم پران شده باشد اگر مدینه غم خرم بود، مکه عین خرمی بود. قبل از مشرف شدن «حج» دکتر شریعتی را خوانده بودم که یک لحظه سرم را گرداندم و گفتم «این خانه بی‌دلیل ترک بر نداشته است…»

یادم رفت بود که اعمالی هم هست. اصلا یادم هم بود توانش را نداشتم. خیره بودم به آن مکعبی که مثل یاقوت سیاه انگار هسته زمین است. انگار آن مکعب سیاه یک نمونه از کل هستی است و جهان و هر چه در اوست دارد گرد آن می‌چرخد. کم‌کم خودم را داشتم پیدا می‌کردم که یک دفعه با رفتن ذکر یا اباعبدالله بر زبانم به لحظه پرتاب شدم. همین نام حسین بود که راه نفسم را باز کرد و مشاعرم را به کار انداخت. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من که کربلا نرفته‌ام، رفته‌ها می‌گویند، حرم آنجاست خانه آنجاست جهان به دورش می‌چرخد.

با شنیدن صدای لبیک گفتن‌ها به خودم آمدم و زبان به لبیک باز کردم پشت سرش در طواف اول خودم را می‌کشاندم. همه دنیا آنجا جمع بود. حجر اسماعیل و مقام ابراهیم و حجرالاسود. انگار رویا و واقعیت در هم آمیخته بود و من درست مثل گنگ خواب دیده هفت دور گرد خانه گشتم. از این جا به بعد یعنی پا جای پای ابراهیم گذاشتن. هر چه در میقات هراس بی‌کسی و پشت درماندن به جانمان ریخته بود حالا اما مقام ابراهیمی بر شانه‌هایمان بود. چشم‌هایمان باز شده بود. ابراهیم نماد مومن است. نسبت ابراهیم با خدا ایمان است. ابراهیم به خدا اعتماد دارد و توکل صادق کرده است. او آویخته به دستان الهی و در اعتماد محض است. اینجا مقام ابراهیم است.

اگر تا اینجا ابراهیم شده باشیم دیگر خدا نمی‌گذارد که راه آمده را برگردیم. برای همین است که طواف که تمام می‌شود، نماز شکر می‌خوانیم. اما چه نمازی که هر بار نگاهم به کعبه افتاد ماتم برد.

دقیقه‌هایم در یک هاله فرو رفته بود که مرا به خلسه می‌برد. بی‌راه نگفته‌ام اگر بگویم در بی‌خبری پیش می‌رفتم. تمام وقتی که در سعی میان مروه و صفا راه می‌رفتم کلمه‌ها پشت لب‌هایم هروله می‌کردند. اما از چشم‌هایم فرو می‌ریختند: «فاستقم کما امرت…»

زهرا می‌گفت: «سعی میان این دو کوه در واقع امتحان عاشقی است. سعی یعنی پیکار برای زندگی. یعنی آنقدر در خدا غرق شوی که سراب هم ببینی باز برای خدا بدوی و هروله کنی. سعی در واقع نماد جهاد است و ایستادن بر سر پیمان خود با خدا.»

برای من اما سعی میان مروه و صفا به سعی حضرت زینب میان تل و گودال قتلگاه می‌مانست. این را از شعری که در فکرم چرخ می‌خورد، می‌گویم: «به گریه گفت که گودال سر ناگفته است/ لهوف گوشه‌ای از اتفاق را گفته‌ست… ندیده هیچ کسی تا بیاورد بر لب/ در آن میانه فقط شمر بوده با زینب… در این مسیر زنی می‌نشست و بر­می‌خاست/ نمی‌نشست او می‌شکست و بر­می‌خاست…»

طواف و نماز نسا هم گذشت و من باز هم مثل همان نگاه اول هر دقیقه هزار بار به خانه خیره می‌شدم. نماز آخر و حس رهایی که می‌رسد، میل به تکرار شدت می‌گیرد. عطش امانم نداد. آب در دستم بود و اشک‌هایم قطره‌قطره می‌ریخت. آب را که سر کشیدم از عمق وجودم گفتم: «السلام علیک یا اباعبداالله…»

حج رحلت است از بین سیاهی و رنج‌ها به سمت یک عرصه و یک ساحت از نور و روشنی. حج در حقیقت یک تصمیم است و یک اراده در برابر ایستادن و سرشاخ شدن با خود. یعنی دست شستن و اسماعیل را ابراهیمی به قربانگاه بردن.

«زهی خجسته زمانی که یار باز آید/ به کام غم‌زدگان، غمگسار باز آید.»

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید