روایت تجربه‌ای موسیقایی در یک نیمه‌شب سرد

ببخشید شما آخوندی؟

06 دی 1400

آن وقت‌ها طلبه 24 ساله‌ای بودم. صبح خروس‌خوان بلند می‌شدم و تا غروب می‌رفتم کلاس. تا به خودم می‌جنبیدم، ساعت 9 و 10 شب بود و باید برمی‌گشتم خانه. یکی از همان شب‌ها، کنار خیابان منتظر تاکسی بودم. هر راننده‌ای با دیدن تیپ و قیافه‌ام گازش را می‌گرفت و می‌رفت. کلافه شده بودم. عقربه‌های ساعت مچی‌ام 10 شب را نشان می‌داد. شب‌های پاییزی شهر قم، سرد و گاهی بارانی است. دست بر قضا آن شب باران بود. من هم اگر جوانی با یقه آخوندی و ریش‌های تازه جوانه زده می‌دیدم سوارش نمی‌کردم. جای تعجب نداشت! تازه، اگر طلبه‌ای جوان باشد کِیفش هم بیشتر است. دلیل هم تا دلت بخواهد برایش هست؛ گرانی، تورم، بیکاری، فقر. لب خیابان تمام این‌ سؤال و جواب‌ها توی سرم می‌چرخید. داستان وقتی شاعرانه می‌شد که لابه‌لای افکارم، میان صغری و کبری چیدن‌ها باران هم شدت می‌گرفت.

هوا سرد بود و برای گرم شدنم به هر ژانگولربازی متوسل می‌شدم. گاهی کنار خیابان راه می‌رفتم و گاهی بخار دهانم را توی دستم بیرون می‌دادم. هیچ شبی مثل آن شب به یاد پتوهای گرم و نرم خانه‌مان نیفتادم. رنگ و طرح‌شان باب میلم نبود، اما عوضش خوب گرم می‌شدم. البته توی آن شرایط، لنگه کفش هم در بیابان غنیمت بود. دیگر مهم نبود پتویم چه شکلی یا چه رنگی باشد؛ فقط دنبال گرم شدن بودم. دوباره به ساعتم نگاه کردم. ترکیب عقربه‌ها ده و نیم را نشانم می‌داد. نیم ساعت معطلی زیر باران. چه جمله‌ای! اگر بخواهم روزی داستان بنویسم، حتما جوری می‌نویسم که عنوانش را همین بگذارم. «نیم ساعت معطلی زیر باران!»؛ شاعرانه است.

از دور پراید مشکی‌رنگی نزدیکم می‌شد. آنقدر کمک‌فنر‌هایش را خوابانده بود که کف ماشین روی زمین کشیده می‌شد و می‌آمد! یاد بچگی‌هایم افتادم که پدر زیر بغلم را می‌گرفت و کشان کشان به مدرسه می‌برد. ماشین دقیقا جلوی پایم ترمز کرد و مثل سربازها خبردار ایستاد. جوان راننده‌ای با ریش بُزی و موهای خاکستریِ بلند پشت فرمان نشسته بود. موهای بلندش شاید تا کمر هم می‌رسید. همینطور که آدامس توی دهانش را می‌جوید گفتم: «پردیسان؟!» آدامسش را که باد کرد و ترکید گفت: «بپر بالا خوشگله!»

فهمیدم توی آن 20 کیلومتری که تا خانه داریم، با چه همسفر جذابی همراه هستم.

ماشین که حرکت کرد، دکمه پاورِ ضبطش را زد. گوشم را تیز کرده بودم تا آهنگش را بشنوم. توی آن دست‌اندازها که ماشین بالا و پایین می‌شد و کله عروسکی سگِ خال‌دارِ روی داشبورد چپ و راست می‌رفت، آهنگی شروع به خواندن کرد: «امشب که مستِ مستم، دست و پای غم رو بستم، از من نپرس چی هستم!» قدرت صدای باندهایش به قدری بود که قلبم را می‌لرزاند! هیچ عکس‌العملی نشان ندادم. اصولا عادت هم نداشتم نشان بدهم! همیشه جای این کارها، راه دیگری پیش می‌گرفتم. ارتباطی به مقدمه‌چینی برای توصیه و نصیحت نداشت. فقط سلیقه موسیقیایی‌ام با او فرق می‌کرد. هندزفری‌ام را از داخل کیفم بیرون کشیدم. این آرزو به دلم ماند که یک بار هندزفری‌ام را گره نخورده بیرون بیاورم! آرام آرام گره‌های هندزفری‌ام را باز می‌کردم. لابه‌لای باز کردن‌ها، نگاهی به جوان انداختم. به شکل‌های مختلف خودش را تکان می‌داد. انصافا انعطاف بدنی خوبی داشت! اما قشنگ‌تر هم می‌توانست این کار را انجام دهد. هندزفری را به گوشی‌ام وصل کردم و آن‌ها را توی گوش‌هایم جا دادم. به صفحه گوشی نگاه کردم. لابه‌لای پوشه موزیک‌هایم دنبال آهنگی بودم تا «امشب که مستِ مستم» راننده را بشورد و ببرد! احسان خواجه‌امیری؟ نه! بعید می‌دانستم از پسش بر بیاد! محسن چاوشی؟ بد نیست، اما یک چیزِ بهتر! چیزی تو مایه‌های علیرضا قربانی. آن موزیکش که یهو اوج می‌گیرد و می‌خواند: «نمانده در دلم دگر توان دوری…». این قطعه کارِ بشور و ببر را به خوبی انجام می‌دهد. موزیک معروف علیرضا قربانی را پخش کردم. گوش‌هایم از نوایش پر شد. «روزگار غریبی است نازنین…». توی حال و هوای خودم رفتم. هیچ صدایی جز صدای همان موسیقی توی گوش‌هایم نبود. هندزفری که می‌گذاری، دلت می‌خواهد هیچ کس کارت نداشته باشد! فقط گوش کنی و لذت ببری. سوار تاکسی که می‌شوم و هندزفری می‌گذارم، فوبیای این را دارم که نکند راننده چیزی بپرسد و نشنوم؟!

احساس کردم چیزی به زانویم می‌خورد. نگاه که انداختم، انگشت‌های جوان را دیدم. رد انگشتان دستش را گرفتم و به صورتش نگاه کردم. او می‌گفت و دستانش را در هوا تکان می‌داد. تصویرش را بی‌صدا داشتم. انگار پانتومیم بازی می‌کرد! علیرضا قربانی تازه به اوجش رسیده بود و اصلا توی این دنیا نبودم! «نمانده در دلم دگر توان دوری، چه سود از این سکوت و آه از این صبوری!» صدایش را گوش نمی‌دهم، زندگی می‌کنم. بالاخره با ضربه آرام جوان آدامسی به بازویم هوشیار شدم. هندزفری را درآوردم و گفتم: «جانم؟! با منی؟!» نگاه خنده داری کرد و گفت: «کجایی حاجی؟! میگم ناراحت شدی اینو گذاشتم؟» هندزفری را بالا گرفتم و گفتم: «نه بابا، شما اونجوری دوست داری ما اینجوری» نگاه دقیق‌تری به سر و وضعم انداخت و چند ثانیه‌ای فکر کرد. بعد دوباره نگاه پرسش‌گرش را به صورتم انداخت. طرز نگاه کردنش من را یاد سریال‌های «پوآرو» می‌انداخت! مخصوصا آنجایش که سرنخی پیدا می‌شد و با دقت رویش زوم می‌کرد. پیچ صدای ضبط را تا عدد 10 کم کرد.

تمام الفاظ و توان سخنوری‌اش را جمع کرد و گفت: «ببخشید حاجی، آخوندی؟!» هیچ کجا اینقدر نیشم تا بناگوش باز نشده بود! همیشه به این سؤال فکر می‌کنم که بالاخره کلمه آخوند فحش است یا نسبت آدم با روحانیت را می‌گوید؟! هنوز هم به نتیجه‌ای نرسیدم. جوابش را دادم: «آره. طلبه‌ام»؛ ابروهایش را بالا انداخت و لبانش را غنچه کرد. با لبخند گفت: «دو حالت داره. یا داشتی سخنرانی گوش می‌دادی، یا روضه. خودت بگو!» نگاه ناامیدانه‌ای بهش انداختم و گفتم: «والا هیچ کدوم» با خنده گفت: «نکنه «شهرام شب‌پره» گوش می‌دادی کلک؟!» بعد قاه‌قاه خندید! من هم چون فضا را باخته بودم، گفتم: «خوب نمی‌خونه؛ گوش کردم قبلا. الان داشتم علیرضا قربانی گوش می‌دادم.» سری تکان داد و گفت: «خوبه. باریکلا! دیگه چی گوش میدی؟»

اینجور وقت‌ها آدم دلش می‌خواهد برگ اصلی را رو کند. دست به یک خودافشاگری‌ بزند که طرف فیوزش بپرد. برای همین تا دیدم تنور داغ است چسباندم: «معین!»

جوان آدامسی که انگار زیرش میخ باشد سیخ شد! چشمانش از حدقه بیرون زد و پیشانی‌اش چروک افتاد. آدم در مقابل چیزهایی که تعجب می‌کند تا یک جایی مقاومت می‌کند. وقتی خیلی برایش عجیب و غریب باشد، بروز می‌دهد. روی صندلی جابه‌جا شد و گفت: «جدی میگی؟!! بیا، این کابل رو بگیر بزن تو گوشیت! یکی از آهنگاشو بذار ببینم!»

کابل را گرفتم و به گوشی وصل کردم. آهنگ هر خواننده‌ای را توی پوشه خودش ریختم. برای همین پیدا کردن موسیقی‌های معین کار سختی نبود. داخل پوشه‌اش که رفتم، یکی از آهنگ‌هایش را پخش کردم.

«دلِ تنهای دیوونه، رو چترت سیلِ بارونه، گلستون میشه این خونه، همینجوری نمیمونه!»

جوان آدامسی دستش را در هوا تکان تکان می‌داد و به‌به و چه‌چه‌اش بلند بود. انگار نقاط اشتراک زیادی برای لذت بردن از موسیقی داشتیم.

خیلی‌ها خیال می‌کنند چون طلبه هستم، پس نباید چیزی از دنیای موسیقی بدانم؛ حتی اگر جوان باشم. یا خیال می‌کنند آن شور و هیجان دوره جوانی در منی که طلبه‌ای جوان هستم نیست. نَقلِ غریبه‌ها نیست. فامیل و آشنا هم همین عقیده را دارند. مثل وقتی که پسرخاله‌ام با نگاه تند و تیزش پرسید: «تو که موسیقی گوش نمیدی چی‌کار میکنی؟! زندگیه تو داری؟!» نمی‌دانست حافظه گوشی‌ام لبریز از رضا صادقی و محسن چاوشی است. شاید از دور به نظر با موسیقی بیگانه‌ باشم. اما من هم به عنوان یک جوان، به موسیقی گوش می‌دهم؛ مثل شما!

حرکاتش پشت فرمان من را یاد پدرم می‌انداخت. وقتی پشت فرمان می‌نشیند، فلشِ لبریز از آهنگ‌های سنتی را به ضبط ماشین وصل می‌کند. سرآغاز آهنگ‌هایش هم با شجریان است. با «مرغ سحر» شروع می‌شود و با «گل پونه‌های وحشیِ» بسطامی تمام. خودم اما علاقه چندانی به موسیقی سنتی ندارم. برای همین تا خود مقصد در خواب نازم. گاهی که کنار پدرم نشستم و هندزفری توی گوش‌هایم می‌گذارم می‌گوید: «اگه یکی تو رو نشناسه، اصلا نمی‌تونه حدس بزنه که این جوون طلبه‌ست!»؛ البته سبک علیرضا قربانی و زند وکیلی برایم دلنشین است. گاهی حتی خوابِ شجریان و بسطامی را هم می‌بینم. خیلی از من دلخور بودند.

چهره‌اش جدی شد و وسط کِیف و حالش پرسید: «حاجی جان، آهنگ حرومه؟!» همانطور که به خیابان نگاه می‌کردم گفتم: «نه! همه آهنگ‌ها که حروم نیستن! من خودمم گوش می‌دم…» سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «خب چه آهنگ‌هایی حروم هستن؟»

«تو یه کلام بخوام بهت بگم، آهنگ‌هایی که چرت و پرت توش بگن. کاری به حرومیش هم ندارم. آدم خودشم حال نمی‌کنه با اینجور آهنگ‌ها خداییش! حتی آهنگ‌هایی که باعث بشن تو از دنیا و زندگی ناامید و زده بشی ارزش گوش کردن ندارن.»

«والا منم تفریحی گوش میدم. وگرنه کاری به چرت و پرتاش ندارم حاجی!» اینجا دقیقا همان فرق من با جوان آدامسی بود.

آن شب جوان آدامسی من را تا دم در خانه‌مان رساند. شماره همراهم را گرفت و کلی بابت آهنگ‌هایی که برایش گذاشتم تشکر کرد. کلید رفاقت ما از همان شب زده شد. حالا گاهی توی واتس‌آپ آهنگ‌هایش را برایم می‌فرستد تا گوش کنم. من هم آهنگ‌هایم را برایش می‌فرستم و او در جواب‌شان استیکر کف و سوت می‌فرستد.

انتهای پیام/

3 دیدگاه

  • هانیه

    چه جستاری! بازی حرفه ای کلمات

  • armin

    بسیار مزخرف وسطحی با نگاهی پیش پا افتاده و به قول استاد فراستی یک افتضاح به تمام معنا.

    Ali

    رو چه معیاری میگید مزخرفه ؟!! ناداستان سبکش همینه اینکه شما نمی پسندی دلیل نمیشه مزخرف باشه به نظرم منصفانه نظر بدیم خیلی بهتره 😊

بیشتر بخوانید