داستانی از انسان‌ها و ترس‌هایشان و مبارزه برای فلسطین

برای زندگی برمی‌گردیم

02 آبان 1403

از چندماه قبل، یک چیز خیلی واضح بود: «همه‌چیز در یک لحظه اتفاق می‌افتد.» او هم به این مسئله خو گرفته بود. عادت کرده بود. حالا عادت‌کردن هم که نه. در واقع هرگز این را فراموش نمی‌کرد که شاید این لحظه، همان لحظه‌ای باشد که بالاخره اتفاق می‌افتاد. بچه‌های دیگر وسط همان ساختمان‌های نیمه مخروب، بازی می‌کردند. تایر دوچرخه پیدا کرده بودند و قلش می‌دادند و با چوب پیش می‌راندند. تایر پاره تریلی هم از جایی جسته بودند و تویش سوار می‌شدند و از شیب گودالی که بمب ایجاد کرده بود، سر می‌خوردند پایین. جای آن گودال، قبلا ساختمان شماره ۱۵ بود. نجلا‌اینها آنجا خانه داشتند. بمب که خورد، فقط هرکسی آن لحظه اتفاقی بیرون خانه و دور از ساختمان بود، زنده ماند. باقی‌مانده‌ها جمع کردند و رفتند کلیسایی که پناهنده‌ها آنجا جمع شده بودند. کلیسا را هم که زدند، دیگر هیچ‌کدام از بچه‌هایی که آنجا بازی می‌کردند، خبردار نشده بودند چه کسانی زنده مانده‌اند و چه کسانی نه. اما او، در هیچ‌یک از بازی‌ها شرکت نمی‌کرد. نمی‌توانست. حتی یک لحظه فراموشش نمی‌شد که ممکن است بمب بخورد همان‌جا و همه‌شان بمیرند. بقیه گاهی فراموش می‌کردند‌. گاهی می‌خندیدند. گاهی سرخوش می‌دویدند خانه، چون مادر صدایشان زده بود که «بیایید غذا!»

ساختمان آن‌ها هنوز پابرجا بود. دوهفته‌ای می‌شد که بمب سراغشان نیامده بود و همین به‌جای اینکه مثل دیگران، باعث راحتی خیالش شود، اضطرابش را بیشتر کرده بود. انگار سهمیه‌شان را پرداخت نکرده بودند و هرچه دیرتر می‌شد، ناچار می‌شدند بیشتر بپردازند. از خودش خجالت می‌کشید؛ اما گاهی می‌نشست لب جدول لب‌پر‌شده خیابان و برانداز می‌کرد که کاش بمب بعدی کدام ساختمان را بزند.

در کل کوچه چهار ساختمان سالم باقی مانده بود. ساختمانی که خانه ابومنصور، پیرترین فرد محله آنجا بود. ساختمان خاله کلثوم، خاله مادرش، ساختمان زیاده، دوست صمیمی‌اش که البته دوسه‌هفته پیش از آنجا رفته بودند و ساختمان آنها. از خودش بیزار بود که مدام خداخدا می‌کند که ساختمان بعدی، ساختمان آنها نباشد. مثلا ساختمان زیاده‌این‌ها باشد که آنجا نیستند و دوسه خانواده‌ای که مانده‌اند، غریبه هستند‌.

این روزها دهانش را بسته بود. وسط آن جمعیت اندک که مانده بودند و می‌گفتند آنجا را ترک نخواهند کرد، به‌زبان‌آوردن این حرف‌ها ساده نبود. وسط آن بچه‌ها که هنوز بساط بازی و شرارتشان در کوچه‌های نیمه‌ویرانه برپا بود و مادرها که نوبتی می‌رفتند از فروشگاه چندخیابان آن‌طرف‌تر مواد غذایی می‌خریدند و بچه‌های هم را نگه می‌داشتند و بعد با هم آشپزی می‌کردند و چهارچشمی بچه‌هایشان را می‌پاییدند که چندان از آنها دور نشوند. می‌دانست که می‌دانند که نمی‌توانند از آنها محافظت کنند. می‌دانست که جملات «زیاد از خونه دور نشو»، «اصلا برای چی می‌خوای بری بیرون؟« یا «زود برگرد» دیگر معنای سابق را ندارند. قبلا مادرها گمان می‌کردند اگر بچه‌هایشان دوروبرشان باشند، امن‌تر خواهند بود و آنها خواهند توانست از بچه‌ها محافظت کنند. اما از شروع جنگ، این جملات، معنای پنهان ترسناکی گرفته بود که همه می‌دانستند و هیچ‌کس به‌زبان نمی‌آورد: «نزدیکم بمان که با هم بمیریم!» نزدیکم بمان که اگر دور باشی و تو را بزنند، من خواهم مرد‌. نزدیکم بمان که اگر دور باشی و مرا بزنند، غصه‌ات بعد از مرگ هم مرا هزاربار خواهد کشت. «نزدیکم‌ بمان»، این روزها معنای مرگ می‌داد، نه معنای حفاظت و امنیت.

او میان آن جمعیت، خجالت می‌کشید از ترس‌هایش حرف بزند. از وحشت‌های کشنده‌اش. از اینکه آرزو می‌کند بیش از این بمب بعدی به محله‌شان به‌تاخیر نیفتد تا مثل داستان کودکی‌اش، خرگوشی راتقدیم شیر کنند تا اقلا تا نوبت بعدی راحت باشند.

آن روز، مونا گریه می‌کرد. نه که جدید باشد؛ این روزها او مدام می‌گریست. خواهر پنج‌ساله‌اش. این بار بهانه بیسکوییتی را می‌گرفت که قبلا عادت داشت مدام بخورد و این روزها دیگر پیدا نمی‌شد. معدود فروشگاه‌های باقی‌مانده هم قوت غالب را برای فروش می‌آوردند؛ نه جنس لوکسی مانند ببسکوییتی دولایه با خمیر شکلات وسطش و روکش شیرین نارگیلی رویش. قبل‌تر‌ها گاهی که با زیاده در کوچه‌ها ول می‌گشتند، مادر می‌گفت که برود از فلان فروشگاه، چند تا از آن بیسکوییت‌ها بخرد و بیاورد. او هم قدم‌زنان با زیاده می‌رفتند همان فروشگاه و هرکدام چندبسته از همان بیسکوییت می‌خریدند. زیاده می‌گفت که نه خودش، نه خواهر و برادرش زیاد از آن بیسکوییت خوششان نمی‌آید و همیشه روی دستشان باد می‌کند؛ اما چون همراه هم هستند، او هم یکی‌دوتا می‌خرد.

یک‌باره از جا بلند شد و رفت سمت در. مادر نهیب زد: «تو کجا؟!»

گفت: «زود برمی‌گردم.»

به دو از پله‌های ساختمان آمد پایین و دوید سمت چندبلوک آن‌طرف‌تر. با همان حالت دو، وارد ساختمان زیاده‌این‌ها شد و رفت بالا. مثل هزاران‌بار قبل که می‌رفت دنبالش تا با هم بروند خیابان‌گردی. در خانه‌شان قفل نبود. امواج بمب‌ها، آن‌قدر ساختمان‌ها را لرزانده بود که خیلی از چهارچوب‌های درها جا خورده بودند و درست چفت نمی‌شدند. در خانه زیاده‌این‌ها هم بعد از رفتنشان، وقتی دقیقا به ساختمان کناری بمب خورد، از لولایش شل شد و با یک تکان دست باز می‌شد. بلافاصله بعد از آن حمله، رفته بود و خودش وضعیت در را دیده بود؛ اما دلش نیامده بود در را باز کند یا برود داخل. این بار اما، جلوی در که رسید، هجوم خاطرات را عقب زد؛ بر خجالتش غلبه کرد؛ کمی ایستاد و بعد در را به‌آرامی هل داد و باز کرد. وقتی برای تلف‌کردن نداشت. می‌خواست زود برگردد. با وجود اینکه یکی دو شیشه پنجره‌ها شکسته بود و خانه پر از خاک بود، به حرمت مادر زیاده، کفش‌هایش را درآورد و داخل شد. سریع پیچید سمت آشپزخانه. نگاهی به دور و بر انداخت و بعد شروع کرد بازکردن در کابینت‌ها. بالاخره در کابینت کنار یخچال، بیسکوییت‌ها را دید. زیاده راست گفته بود که آنها خیلی دوستش ندارند. شش‌هفت بسته ببسکوییت شکلاتی‌نارگیلی روی هم توی کابینت چیده شده بود. سریع دو تا را برداشت و گذاشت توی جیبش و از خانه زد بیرون. جلوی در بود که ساختمان ناگهان به‌شدت لرزید و بارانی از شیشه از پنجره‌های راهرو پاشید سمتش. ناخوداگاه خم شد و دست‌هایش را حفاظ سرش کرد. بلافاصله چند لرزش شدید دیگر و صدای انفجار و ریزش ساختمان تکرار شد. بعد صدای انفجار تمام شد و صدای جیغ و داد و فریاد کوچه را پر کرد. صدای معمولِ بعد از هر بمباران.

جرات نمی‌کرد از جایش بلند شود. آرزویش برآورده نشده بود‌ که کاش این‌بار نوبت ساختمان نیمه‌خالی زیاده‌این‌ها باشد. اگر نوبت این ساختمان بود، او الان مرده بود. او خرگوشِ این‌نوبتِ شیر خونخوار جنگل نبود. اما به‌جای این ساختمان، کدام را زده بودند؟

لرزان از جا بلند شد و رفت سمت پنجره راهرو. از آنجا به‌وضوح دیده می‌شد کدام ساختمان را زده‌اند: ساختمان خودشان را.

نفهمید چطور از پله‌ها پایین رفت. زانوهایش قیقاج می‌رفتند. نفسش درنمی‌آمد. معجزه‌ای در کار نبود. همه، جز او خانه بودند. پدر و مادر و برادر و خواهر کوچکش. او هم اگر فرمان «بیرون نرو» مادر را گوش کرده بود؛ الان همان‌جا زیر آوار کنارشان بود.

افتان و خیزان خودش را کشاند سمت ساختمانشان. تقریبا کامل فروریخته بود و مردم ریخته بودند تا ببیند کسی زیر آوار زنده است یا نه. این چندماه، ده‌ها و صدها بار چنین صحنه‌ای را دیده بود. با این حجم از آوار، بعید بود کسی زنده مانده باشد. دوید جلو و وقتی حس کرد کف پایش ناگهان چاک خورد، تازه ملتفت شد فراموش کرده جلوی خانه زیاده‌این‌ها، کفش‌هایش را بپوشد.

خانه آنها طبقه سوم از شش طبقه بود. عادت کرده بود آن لایه ضخیم سیمان را بشمارد تا بفهمد هر لایه کدام طبقه است. طبقه آنها طوری ویران شده بود که انگار بمب اریب خورد به طبقه سوم و کل ساختمان از همانجا ویران شده و فرو ریخته. از لای دو لایه ضخیم سیمان که تقریبا روی هم خوابیده بود، رومیزی سوزن‌دوزی قرمز خانه ابوسعید؛ همسایه کناری‌شان آویزان شده بود. هیچ صدای انسانی از زیر آوار شنیده نمی‌شد. نه گریه‌ای، نه فریاد و ناله کمکی. این نشانه شومی بود. این مدت، این را فهمیده بود که خیلی وقت‌ها ممکن‌ است زیر آوار فضاهای خالی حباب‌مانندی ایجاد شود که افراد در آن فضاها گیر کنند و زنده مانده باشند. در این وضعیت، اگر بیهوش نمی‌شدند، معمولا با گریه یا ناله و فریاد، سعی می‌کردند به امدادگرها بفهمانند دقیقا کجا هستند. اما زیر این آوار سکوت محض بود.

همانجا نشست و خیره شد. کسی حواسش به او نبود. همه با عجله و داد و فریاد می‌دویدند و تلاش می‌کردند آوار را کنار بزنند. در فکرش هیچ‌چیزی نبود. انگار در سیاهچاله‌ای سیاه و ساکت و خالی سقوط کرده بود. در این سیاهچاله نه از مصیبت و اندوه خبری بود، نه از ترس، نه از آگاهی و تصمیم. حتی خودش هم نبود؛ فقط آن گستره سیاه و سرد و ساکت بود و دیگر هیچ. و او حتی نمی‌دانست چقدر در آن خلاء غوطه‌ور مانده است.

چیزی تا غروب نمانده بود. هوا نیمه‌تاریک بود و کم‌کم داشتند پروژکتورهای بزرگ سیار می‌آوردند که به گشتن زیر آوار ادامه بدهند. همین که سرش را گذاشت روی دست‌هایش، صدای فریادی بلند شد.

کسی فریاد زد: «ام هانی! ام هانی! پیداش کردیم.»

تازه با این فریاد، از سیاهچاله بیرون کشیده شد و تکانی خورد. توده‌ای بی‌شکل، با لباس آبی‌رنگ آشنایی که جابه‌جا لکه‌های بزرگ سرخ تیره داشت، از لابه‌لای سیمان و آهن زده بود بیرون.

کسی از پشت شانه‌هایش را گرفت و هق‌هق زد: «خدا صبرت بده پسر. می‌خوای ببینی‌ش؟ بیا جلو!»

آنچه بعدش اتفاق افتاد، هیچ دست خودش نبود: فرار کرد!

برگشت عقب و دوید و در پس‌زمینه ذهنش صداهای فریاد درهم‌‌وبرهمی شنید: «بقیه‌شونم همین‌جان. بزن کنار اون تیرآهنو!»

«هانی کجا رفت؟»

«خدا رحم کرد هانی خونه نبوده.»

چشمش به سیاهی و سکوت بود. ناخودآگاه جهتش را رو به جاهایی می‌چرخاند که ساکت‌تر و تاریک‌تر باشد. جایی که نه از بمب خبری باشد نه از آدم و ازدحام. دنبال ویرانه‌های متروکه می‌گشت. نمی‌دانست چقدر دویده؛ اما بالاخره به جایی رسید که هیچ‌کس نبود‌. پرهیب‌های مخروبه و سیاهی بر زمینی ناهموار و سوخته و عاری از بشر دورش را احاطه کرده بود. آنجا بود که آرام گرفت و کنجی نشست و تا می‌توانست خودش را جمع کرد و منفجر شد. تحمل حجم احساساتش را نداشت. اینکه بالاخره همه‌شان را در یک لحظه از دست داده بود. اینکه مادرش گفته بود از او دور نشود و شده بود‌. اینکه دورشدنش برای خاطر دل خواهرکوچکش بود و به آنها نگفته بود و حتما لحظه آخر از او رنجیده بودند و دلشان برایش تنگ شده بود و به این فکر کرده بودند که دیگر او را نخواهند دید. اینکه خواهرکش با حال گریه برای بیسکوییتی مرده بود که الان در جیب او بود. اینکه او حتی فراتر از حد مرگ ترسیده بود. مردن این‌قدر ترس نداشت که این‌طورمردن ترس داشت. این‌طور تمام‌شدن و محوشدن و ویرانی کل دنیایی که به آن تعلق داری. و بالاخره رسید به آن فکر اصلی: او از این‌همه ترسیدن، می‌ترسید و نمی‌توانست تحملش کند و از اینگونه مردن می‌ترسید و نمی‌خواست با مردن، ترسش پایان پذیرد. او می‌ترسید و از اینکه خیلی‌ها هنوز به‌اندازه او نترسیده‌اند، خجالت می‌کشید‌. او دیگر تاب این همه حس را نداشت. تاب اینگونه‌زیستن. باید به‌نحوی از این مهلکه جان به‌در می‌برد. او می‌خواست زنده بماند.

و فهمید چه باید بکند.

باید خودش را به گذرگاه رفح می‌رساند. و باید خودش را از هم‌وطن‌هایش دور می‌کرد. وگرنه او را به کمپ‌ها و اردوگاه‌ها و پناه‌گاه‌ها می‌بردند که نه کمپ بود و نه اردو بود و نه پناه. همه، هدف‌های عریان و بی‌دفاعی بود برای بمب‌های دشمن. او باید از همه این‌ها دور می‌شد؛ از این خاک و از فلسطینی‌ها و از اسراییلی‌ها.

آنها تقریبا در یک‌سوم شمالی غزه بودند. چیزی شاید حدود بیست‌وچند کیلومتر راه داشت تا رسیدن به گذرگاه رفح. می‌دانست که آن گذرگاه هم بسته است. اما وقتی به آنجا می‌رسید، راهی می‌یافت. فعلا می‌دانست که باید برود.

***

چشم‌هایش را که باز کرد، صبح شده بود و داغی آفتاب صاف توی چشمش افتاده بود. سرش را چرخاند تا نور را از صورتش دور کند. همان‌طور چمباتمه کنج دیوار خوابش برده بود و تمام تنش روی خاک درد می‌کرد. از حس دردش هم خجالت کشید؛ چون چیزی پس ذهنش فریاد کشید، تنِ آنها مُرده و تو از دردگرفتن تنت روی خاک شاکی هستی؟ از زنده‌بودنش متنفر بود؛ اما نمی‌توانست از خیرش هم بگذرد.‌

صدای قدم‌هایی از دور شنید. بی‌صدا از جا جست و خودش را توی دل ساختمان ویران عقب کشید. باید همان‌جا می‌ماند تا شب. روزها، لااقل توی محله آشنای خودشان نمی‌توانست راه برود. باید تا شب منتظر می‌ماند. در طول روز از دورها صدای بمب و شیون و فروریختن می‌آمد. اما آن نزدیک‌ها نه. آنجا چیزی برای زدن نبود. صافِ صاف از آدم و حیات و فریاد‌.

صبر کرد تا شب رسید. حتی صبر کرد تا شب هم به نیمه رسید. زخم‌های کف پایش هنوز هم می‌سوخت. راه افتاد. درست نفهمیده بود کجا آمده‌. شکل خیابان‌ها و شهر چنان عوض شده بود که نمی‌توانست بفهمد آیا قبلا آنجا آمده یا نه. در خلاف جهتی که شب قبل دویده بود، پیش می‌رفت و امیدوار بود که درست باشد. دو خیابان آن‌طرف‌تر، مغازه‌ای با تابلوی نیم‌افتاده و در ویران دید که قبلا با زیاده گذارش به آنجا افتاده بود. تقریبا فهمید کجاست و مسیر را ادامه داد.

وقتی به محله‌شان رسید، دید بمب، خانه خاله مادرش را هم زده. از چهارساختمانی که تا دیروز سالم بودند، الان دو تایش باقی مانده بود. معلوم بود با فاصله کمی از خانه خودشان به آن ساختمان هم بمب زده‌اند. چون انگار جنازه‌هایی را که می‌شد، از زیر آوار بیرون کشیده بودند و کسی دور و بر ساختمان نبود. در تمام کوچه خبری نبود. می‌دانست مثل روال این چندماه، مجروحان را برده‌اند بیمارستان و بازمانده‌ها را توی کمپ‌های همان نزدیک جا داده‌اند. تنها در ساختمان ابوراجع هنوز چراغی روشن بود. ذهنش یاری نمی‌کرد که چراغ کدام همسایه است. پاهایش چنان دچار ضعف شده بود که دیگر نمی‌توانست بایستد. افتان و خیزان خودش را رساند به ساختمان زیاده. از پله‌ها بالا رفت و رسید به جایی که کفش‌هایش و خودِ قبل از یتیم‌شدنش را جا گذاشته بود. رسید به نقطه صفر. در را باز کرد. کفش‌ها را برداشت و گذاشت داخل کنار دیوار. بعد صاف رفت سراغ آشپزخانه. در همان کابینی که مادر زیاده بیسکوییت‌ها را گذاشته بود، چند خوراکی دیگر هم بود. با دست لرزان یک بسته چوب‌شور باز کرد و همه را ریخت توی دهانش. توی در یخچالِ خاموششان، یک پارچ آب پیدا کرد. سر کشید. آب مزه ماندگی یخچال و مزه خاک می‌داد‌. خاکِ بمب‌ها و ویرانی ساختمان‌ها که این ماه‌ها روی همه‌چیز می‌نشست. خاکِ به‌خون‌آغشته این ماه‌ها که طعمش در همه‌چیز بود.

برگشت توی پذیرایی خانه و قدم‌های آشنایافته‌اش، هدایتش کرد به سمت اتاق زیاده. رفت جلو، روی تخت زیاده دراز کشید. سرش را روی بالش زیاده گذاشت و پتوی زیاده را روی خودش کشید و بالاخره بغضش ترکید و زیر پتو با نهایت وجود زار زد. پتو را در آغوش کشید و از بوی پتو، همه آن‌ها که دیگر نداشتشان، آمدند به آغوشش. مادرش، خواهر کوچکش، پدرش، رفیقش و همه آن‌ها که بی‌آن‌ها مانده بود.

صبح که بیدار شد، بالش زیر سرش هنوز خیس خیس بود. از محله صدای رفت‌وآمد و حرف‌زدن مردم می‌آمد. نور خورشید، با گذر از میان چین‌های پرده، ملایم و گرم و مهربان بود. گرمای پتو، در آغوشش گرفته بود و یک لحظه چنان همه‌چیز عادی به‌نظر رسید که گمان کرد، نکند همه این ماه‌ها را در خواب دیده و اکنون در همان دنیای قبل از جنگ بیدار شده. دنیایی نه‌چندان عالی و عاری از مرگ، اما دنیایی که در آن هرچه از دست داده، هنوز سرجایش بود. بلند شد و رفت پای پنجره و منظره ویرانه‌های ساختمان‌ها و افراد امدادگر که آمده بودند ناامیدانه هنوز زیر آوارهای تازه را بگردند، هوار شد روی سرش. دنیا نابود شده بود و او هدفی جدی و سخت پیش رو داشت.

روز را به این گذراند که در آرامشِ کندِ مخفی‌شدن، از یکی از اتاق‌های خانه زیاده، کوله‌ای بیابد. خود زیاده کوله‌اش را برده بود. اما در اتاق برادر بزرگش، کوله‌پشتی کهنه‌ای پیدا کرد. از آشپزخانه مقداری خوراکی خشک، شامل بقیه بیسکوییت‌های شکلاتی دلخواه مونا را برداشت. یکی دو تیشرت و یک شلوار و یک روانداز نخی هم توی کوله گذاشت. بطری کهنه‌ای پیدا کرد و بقیه آب پارچ و اندکی آب از دبه‌ای کنار ماشین لباسشویی توی بطری ریخت و گذاشت توی کوله. دو صفحه نقشه فلسطین و نقشه غزه را که ته کتاب جغرافی سال قبلشان بود، از کتاب زیاده کند و تا کرد و گذاشت توی جیب کوله‌پشتی. چراغ قوه پیدا نکرد. همه را برده بودند. یک چاقو و دو بسته کبریت گذاشت توی کوله و بالاخره یک جفت جوراب و دمپایی‌های مستعمل توالت خانه زیاده، بسته‌اش را تکمیل کرد.

از کودکی با زیاده کتاب‌های رمان نوجوان می‌خواندند و جذب سفرهای ماجراجویانه نوجوان‌های غربی می‌شدند. و خیال‌پردازی می‌کردند که روزی به چنان سفری خواهند رفت. خودشان می‌دانستند خیال است. آن‌ها در غزه زندانی بودند. می‌دانستند هرجای آن خاک باریک، ممکن است به بهانه‌ای هدف تیراندازی دشمن قرار بگیرند. می‌دانستند در آن سرزمین، خیلی‌هایشان قرار نیست عمر طولانی‌ای داشته باشند. اما همان تهدید‌های روزمره و مدوام هم تمام شده بود و به‌یک‌باره آن‌ها دیگر هیچ نداشتند؛ نه عمری پیش رویشان بود و نه خانواده‌ای پشت سرشان و نه رفیقی که با هم پا به جاده‌ای بگذارند که دیگر وجود نداشت.

از روی نقشه جهت حرکتش را مشخص کرد‌. باید شب راه می‌افتاد و لااقل باید یک‌شبانه‌روز دیگر هم صرفا شبانه راه می‌رفت تا از مناطق آشنا عبور کند. می‌ترسید کسی از آشناها ببیندش و بداند خانه و خانواده‌اش از بین رفته‌اند و به‌زور ببردش به جایی که دیگر آواره‌ها یا بچه‌های بی‌سرپرست هستند‌. باید از اینها دور می‌ماند.

بعد از این، دیگر کاری نداشت. نشست روی صندلی مادر زیاده کنار پنجره و به بیرون چشم دوخت و صبر کرد تا آخر شب برسد.

از پنجره، زیر نور ملایم عصرگاهی که کم‌کم به سرخی غروب و بعد به تیرگی شب گرایید، با محله کودکی‌هایش وداع کرد. با محله‌ای که مدفن عزیزانش شد. می‌دانست از زیر آوارهای قبلی هم نتوانسته‌اند همه جنازه‌ها را بیرون بکشند و باید صبر کنند تا پایان جنگ که ماشین سنگین برای کنارزدن کامل آوارها بیاید. تا آن موقع، که معلوم نبود چه زمانی خواهد بود، بسیاری از جنازه‌ها تقریبا کامل از بین می‌رفتند. جرئت نداشت فکرش را پیش ببرد و بیندیشد که آیا کسی از اعضای خانواده‌اش هم زیر آوار دیروز…

با رنگ‌باختن آفتاب و سرخ‌شدن آسمان، کودکی او هم رنگ خون و گرد و خاک گرفت و محو شد و او از جا بلند شد تا برای آخرین بار آمادگی‌هایش را بررسی کند. از صبح چیزی نخورده بود. اندکی نان مانده توی یخچال پیدا کرد و خورد. دلش به هم پیچید. گرسنگی هم چیزی بود که بیش از قبل باید به آن عادت می‌کرد. پیش‌بینی می‌کرد رسیدنش به رفح، با توقف‌های اجباری و مخفی‌شدن‌های چندساعته، حداقل دو روز طول بکشد.

میدان اصلی دیرالبلح را بلد بود‌. بارها با پدرومادرش یا با زیاده رفته بودند. از آنجا می‌پیچیدند به سمت ساحل. تصمیمش این بود از کنار ساحل برود تا دیرالبلح و از آنجا به سمت رفح مسیرش را از داخل شهر پیش ببرد. بالاخره در خانه را باز کرد. کفش‌هایش را پوشید و زد بیرون.

در تاریکی و سکوت شب، در کوچه‌ها و خیابان‌هایی به راه افتاد که در آن‌ها بازی کرده بود و قد کشیده بود و بزرگ شده بود؛ اما الان شناختشان چندان آسان نبود. تنشان آن‌قدر آسیب‌خورده و رنجور بود و آن‌قدر بدون انسان‌ها در میانشان، غریب به‌نظر می‌رسیدند که گویی عمرشان به‌سر رسیده و گرد مرگ، شکلشان را تغییر داده.

تا صبح راه رفت. صبح، به نزدیکی دیرالبلح رسیده بود. گرسنه بود. خواست چیزی بخورد که دید رسیده جلوی یک مدرسه که تبدیل به پناه‌گاه آوارگان شده بود. آن‌وقت صبح روی دیگ بزرگی داشتند حلیم هم می‌زدند و بوی گندم پخته و روغن خیابان را برداشته بود. چادرها را دورتادور حیاط می‌دید و بچه‌ها که تک‌وتوک بیرون زده‌اند و بازی می‌کنند.

پاهایش بی‌اختیار بردندش سمت مدرسه. وارد شد. رویش نمی‌شد یک‌راست برود سراغ دیگ‌ها و غذا بخواهد. برای همین رفت به طرف ساختمان مدرسه تا سرویس بهداشتی‌اش را پیدا کند. وقتی کارش را انجام داد و برگشت، جلوی دیگ‌ها، صف کوتاهی تشکیل شده بود و کم‌کم آدم‌ها از چادر درمی‌آمدند و پشت نفر آخر می‌ایستادند. معلوم بود اغلب هم را می‌شناسند. اما بینشان افراد ساکتی هم بودند که مغموم و منزوی به‌نظر می‌رسیدند و کسی هم حرفی به آنها نمی‌زد. سه روز بود غذای گرم نخورده بود‌. آخرین غذای گرم، نهار همان روز آخر بود که مادرش…

دلش را به دریا زد و در صف ایستاد. نوبتش که شد، متصدی نگاهی به او انداخت و فهمید غریبه‌ است‌. اما کاسه‌ای پر کرد و با یک قاشق داد دستش. کنجی نشست و غذا را سریع خورد و بلند شد.

متصدی سر دیگ، قدم‌زنان نزدیکش شده بود و وقتی ایستاد، او را دید: «امروز اومدی اینجا؟ قبلا ندیده بودمت.»

دروغی ساخت: «با خانواده‌م داریم می‌ریم جنوب. اونا جلو افتادن. منم دارم می‌رم بهشون برسم.»

کاسه را داد دست مرد. مرد دستش را گرفت: «پسرجان! سرگردون نکنی خودت رو. بلدی کجا بری؟»

«بله. خانه عمه‌م در خان‌یونسه. هنوز سالمه. داریم می‌ریم اونجا که بعدش بریم رفح.»

«رفح که هنوز باز نشده.»

«می‌دونم. خونه عمه می‌مونیم تا باز بشه.»

مرد دستش را رها کرد. سریع بابت غذا تشکر کرد و زد بیرون.

روزها خطرناک بود. شنیده بود جاهایی اسامی شهدا و بازمانده‌ها را ثبت می‌کنند. جای بعدی اگر می‌فهمیدند اسمش چیست یا مدارکش را می‌خواستند، گیر می‌افتاد. نگهش می‌داشتند کنار بقیه و نمی‌گذاشتند برود و چیزی نمی‌گذشت که یک بمب هم می‌‌زدند به همان کمپ یا اردوگاه و او هم کشته می‌شد.

نمی‌خواست بمیرد.

در همین فکرها، رسید به سر خیابان که صدای انفجاری پشت سرش بلند شد. رو برگرداند. بمب روی مدرسه افتاده بود. ترکیب آشنای صداهای مهیب و ترسناک بلند شد. صدای ریزش سیمان و آهن و وسایل. صدای جیغ و فریاد از زیر آوار و صدای داد و بیداد مردمان پیرامون و صدای دویدن کفش‌ها روی آسفالت به‌سمت محل فاجعه. او هم دوید. اما خلاف جهت. ریتم پاهایش، چپ و راست، در حال دویدن، سرودی سرد و تلخ می‌خواند: «نمی‌خوام! بمیرم! نمی‌خوام! بمیرم!»

ذهنش او را به سمت سکوت می‌راند. به سمت جاهایی که صدایی نبود و این بدان معنا بود که قبلا بمب‌ها آنجا را چنان ویران کرده‌اند که هیچ‌کسی باقی نمانده. این معنای امنیت نسبی می‌داد. ویرانه‌ها امن‌تر بودند. اینجاها صلح برقرار شده بود. چون دشمن همه را کشته بود و کسی نمانده بود که بجنگد یا دشمن بخواهد از بین ببردش. صلح در خلاء.

در پناه ویرانه‌ای غنود. هنوز صبح بود. اما چنان خسته و ترسیده و فرسوده بود که همان‌جا کنج خرابه به‌حالت جنین خوابش برد.

وقتی بیدار شد، هوا داشت تاریک می‌شد. از آب مانده‌ی توی بطری همراهش اندکی نوشید. بدمزه و بدبو بود. چرا به‌فکرش نرسیده بود از آن مدرسه اندکی آب تازه بردارد؟
از فکر خودش یکه خورد. اگر مانده بود تا آب بردارد، الان زیر آوار کشته شده بود.

کم‌کم صداهای دوردست هم رو به خاموشی رفت. شهرِ زخمی و مصیبت‌زده داشت به خواب می‌رفت. وقتی خوب همه‌جا ساکت شد، راه افتاد. شهر تاریک بود. از روشنایی معمول شب، کمتر اثری بود. خانه‌ها نیمه‌تاریک بودند و تیرهای برق از جا درآمده بود. نور ماه اندکی خیابان را روشن می‌کرد. کورمال‌کورمال جلو رفت تا پرهیب تابلوی خیابان را دید. جلو رفت و کبریت زد تا نام خیابان را بخواند. بعد با چند کبریت دیگر تلاش کرد نام خیابان را روی نقشه پیدا کند. خیابان را یافت. خوشبختانه خیابانی شمالی‌جنوبی بود. یادش بود که جهت حرکتش از مدرسه به سمت آن خرابه چه بوده است.

باید همان را رو به جنوب ادامه می‌داد.

تا صبح راه رفت. اشتباه دیروز را تکرار نکرد. به هیچ جمعیتی نزدیک نشد. از کنار هیچ کمپ و مدرسه و خانه روشنی نگذشت. از مردم فاصله گرفت. از مردم خودش. از مردم خودش که هنوز میان گریه و فریاد، گاهی صدای خنده و گپ‌زدن و چاق‌سلامتی‌شان را می‌شنید. میان مردم خودش، تنها راه می‌رفت. مردم مظلوم خودش، هدف بی‌قیدوشرط اسراییل بودند و او نمی‌خواست بمیرد. در اولین دقایق روشنایی هوا، تابلوی خیابانی را که در آن بود، دوباره روی نقشه چک کرد. جهت درست را نشان گذاشت. راه زیادی تا رفح نمانده بود. اما نمی‌خواست خطر کند و روز در میان مردم و در شهر نیمه‌جانش راه برود و خطر برده‌شدن به اردوگاه یا محل تجمعی را به‌جان بخرد. وارد کوچه‌ای شد که از همان ابتدا درهم‌کوبیده شده بود. انتخاب درستی بود. در کوچه از شدت انهدام جای پا پیدا نمی‌شد.

به‌سختی تا انتهای کوچه رفت. ساختمان‌ها در آن قسمت طوری روی هم ریخته بودند که کوچه بسته شده بود. جایی دیواری نیمه‌برپا مانده بود و پشتش جایگاه محفوظی شکل گرفته بود. رفت پشت دیوار و بلافاصله روبه‌روی پیرزنی درآمد که نشسته بود پای آتش کوچکی که روی آن کتری آبی قل‌قل می‌کرد. پشت سر پیرزن، روی تیرآهنی اریب، پتوی بزرگی انداخته شده بود و حالتی چادرمانند ایجاد کرده بود. روی زمین، پتوی دیگری پهن بود و پیرمردی روی رختخواب پاره‌پوره‌ای خوابیده بود. کمی خرت‌وپرت هم کنج آن فضای چادر مانند چیده بودند؛ اندکی ظرف و لباس و رختخواب. خواست بلافاصله دور بزند و برگردد. اما پیرزن صدایش کرد: «فرار کردی بچه؟»

گفت: «نه. دارم می‌رم پیش خانواده‌م. گم شدم یه کم.»

پیرزن نگاه سختی به او دوخت. اما بعد از چندثانیه گفت: «بیا بشین. چایی آماده‌ست. صبحانه بخور. بعد برو.»

نمی‌خواست قبول کند. اما با خود فکر کرد آنها نمی‌توانند او را تحویل جایی دهند. جلو رفت و زانوهای خسته‌اش تا شد و نشست. پیرزن تنهایش گذاشت و رفت داخل و پیرمرد را صدا زد. هر دو بیرون آمدند و پیرمرد خیلی عادی گفت: «سلام پسرم.» و نشست. پیرزن روی سفره کوچکی کنار آتش، نان و اندکی پنیر سفت و کمی خرما گذاشت. توی سه استکان لنگه به لنگه چای داغ ریخت و دست هرکدام داد. هانی چشم‌هایش را بست و بی‌آنکه بخواهد پلک‌هایش داغ و تر و سنگین شد و رفت به روزهای تعطیل و صبحانه دورهم در خانه‌شان. پیرزن و پیرمرد هیچ نگفتند. او بی‌صدا اشک ریخت و چای نوشید و نان خورد و خرما گذاشت دهانش.

وقتی صبحانه تمام شد، سرش را انداخت پایین و ساکت نشست. عادت نداشت کسی اشک‌هایش را ببیند؛ حتی مادرش، حتی زیاده. نمی‌دانست وقتی کسی اشک‌های آدم را می‌بیند، بعدش باید چه کرد‌. زندگی این را هنوز یادش نداده بود. اما پیرمرد دست گذاشت روی بازویش و گفت: «برو توی چادر، یه‌کم بخواب. نگران چیزی نباش.»

بدون چانه‌زدن بلند شد و رفت توی چادر. بند کوله‌پشتی را یک دور دور مچش پیچاند و در جای پیرمرد دراز کشید و پتو را تا زیر چانه بالا کشید. به آن دو نفر اعتماد پیدا کرده بود؛ اما آنجا فلسطین بود! نمی‌دانست آیا ثانیه‌ای دیگر مجبور خواهد شد بدود و از مهلکه جان به‌در ببرد یا حتی فرصت این را هم نخواهد یافت و کشته خواهد شد. اگر زنده می‌ماند به کوله‌پشتی‌اش نیاز داشت؛ نمی‌خواست موج انفجار کوله را جایی دور از دسترسش پرت کند. و نمی‌خواست اگر کیلومترها دور از خانه‌اش مُرد، کسی نفهمد نام و هویتش چیست. دوست داشت اقلا در انتهای لیست کشته‌های این مدت، او را هم با نام و نشان ذکر کنند.

سرش به سمت بیرون چادر قرار گرفته بود. همان‌طور که چشمش گرم می‌شد، پیرزن و پیرمرد را می‌دید که کارهای روزمره ساده‌ای انجام می‌دهند. ظرف‌های اندک رامرتب می‌کنند. دور آتش را تمیز می‌کنند. بقیه نان و پنیر را با دقت کنار ذخیره اندک خوراکی خود می‌گذارند. بعد هم پیرمرد از جا بلند شد و یک دبه را از کنار دو دبه پرآب دیگر برداشت و راه افتاد تا برود از جایی که هانی نمی‌دانست کجاست، پر از آبش کند. رختخواب سفت و زمختش، گرمایی آشنا داشت. گرمای تن پدربزرگش. لبه بالای چادر، در چشم خسته‌اش تداعی سقف می‌کرد و از زیر آن، تصویر آرامش‌بخش پیرزن در حال تحرک روزمره، ته قلب رنجورش را کمی گرم می‌کرد؛ چیزی از جنس خانه، جنس وطن…

بیدار که شد، عصر بود. دم غروب‌. دوباره حرارت و نور آتش برپا بود. اما بوی متفاوتی از کتری به مشامش می‌رسید. پیرزن که دید بیدار شده، صدایش زد: «برات قهوه پیدا کردیم. اگه بخوای شب راه بیفتی، کمکت می‌کنه.»

به راهنمایی بوی تند و مطبوع قهوه عربی از جا بلند شد. سعی کرد کمی پتو و بالش را مرتب کند. بعد رفت سمت پیرزن و کنار پیرزن نشست و گفت: «خیلی ممنونم.»

پیرمرد هم از خرابه‌‌ی پشت چادر بیرون آمد و کنارشان نشست. اولین جرعه از قهوه را که در سکوت نوشیدند، پیرمرد پرسید: «داری می‌ری رفح؟ می‌دونی که الان باز نیست؟»

سرش را تکان داد و بی‌آنکه بخواهد از دهانش پرید: «نمی‌خوام بمیرم. می‌ترسم!»

پیرمرد گفت: «تو طبیعی‌ترین حس انسانی رو داری. از اینکه مثل یک انسان عادی، عاشق زندگی هستی و از همچین وحشتی، می‌ترسی، شرمنده نباش. حق هیچ‌کس نیست این‌طوری با وحشت زندگی کنه. حق هیچ‌کس نیست این‌طوری کشته بشه. توی ترسیدنت، شجاع باش! ترسیدن حق توئه!»

سرش را بلند کرد و اشک‌هایش در گرگ‌ومیش غروب، در شعله‌های آتش کوچک میانشان، درخشید: «آقا چقدر قشنگ حرف زدین. اسمتون چیه؟»

پیرمرد گفت: «ابوراجع هستم. تا چندماه قبل، استاد ادبیات عرب توی دانشگاه غزه بودم. از اون زندگی، برام فقط همین حرف‌زدن مونده.»

پیرزن گفت: «این طرفای شهر، خلوته. می‌تونی تا نیم‌ساعت دیگه که هوا کاملا تاریک می‌شه، راه بیفتی.»

پرسید: «شما چرا اینجا موندین؟ چرا نرفتید کمپ؟»

پیرزن رویش را برگرداند و دهانش، طوری که انگار بغضی را نگه داشته باشد، فشرده شد.

پیرمرد اشاره به همان تیرآهنی کرد که رویش سقفی پارچه‌ای انداخته بودند و گفت: «اینجا خونه‌مون بود‌. خونه همه‌مون. ما و پسر و دخترمون. وقتی بمباران شد، بچه‌ها و نوه‌ها و عروس و دامادمون زیر آوار موندن و کشته شدن. جنازه دخترم و بچه‌ش هنوز این زیره. بقیه‌شون هم کمی اون‌طرف‌تر دفن شدن.»

پیرزن کیسه‌ای کوچک با دو قرص نان داد دستش و گفت: «دعا می‌کنم بتونی به سلامت از رفح بری بیرون.»

پیرمرد گفت: «صبح نشده می‌رسی رفح. بیشتر راهو اومدی. نشونت می‌دم از کجا بری.»

در آغوشش گرفتند و برایش دعای خیر خواندند و روانه‌اش کردند. درحالی که تنش از آتش چادرشان گرم بود و مشامش از عطر قهوه و نان انباشته و ذهنش از کلامشان سرمست بود. این بهترین پایان برای فصل آخر داستانش در وطن بود.

رفح، آخرین ایستگاه بود. کمی به سحر مانده بود که رسید آنجا. در تاریک‌ترین سایه‌های موجود، تا توانست به مرز عبور نزدیک شد‌. می‌خواست ببیند وضعیت چگونه است. در دویست‌متری مرز، چندچادر با علامت پزشکان بدون مرز دید که اندکی جنب‌وجوش در آن به‌چشم می‌خورد. در اخبار، همین چندروز پیش، انگار که چند قرن پیش بود، خوانده بود که گروهی از مجروحان بدحال لب مرز رفح، منتظر گشوده‌شدن گذرگاه هستند و احتمالش هست که برای زمانی معدود، مرز برای عبور آن‌ها باز شود. به همان امید راه کشیده بود به آن سمت. این‌ها احتمالا همان گروه بودند‌. حالا باید جایی خارج از دید، اما در نزدیکی‌شان مستقر می‌شد تا هنگام خروج همراهشان شود.

چشم گرداند. یک آمبولانس منهدم‌شده و خون‌آلود، کنار دیوار کوتاه نیمه‌ویرانی رها شده بود. فضای کوچکی بین دیوار و آمبولانس که انگار هنگام هدف‌قرار‌گرفتن، اریب به دیوار برخورد کرده بود، ایجاد شده بود. بزرگ نبود؛ اما او را مخفی می‌کرد. خودش را کشاند در پناه آمبولانس و تلاش کرد به اثر دست‌های خون‌آلود روی بدنه آمبولانس توجه نکند.

یک روز گذشت.

فردای آن روز، تحرک در چادرها شدت گرفت. آمبولانس‌ها به‌خط شدند و مجروحان را تا آنجا که می‌شد در آن انباشتند. چندین برانکارد آوردند و روی هرکدام یک زخمی و دو کادر درمان برای حملش آماده ایستادند. چندین مجروح که توان راه‌رفتن داشتند، به‌تنهایی یا با همراهی یک پرستار یا پزشک یا مردانی کم‌سلاح از گروه مبارزین، به‌صف شدند و با سرعت به سمت مرز رفتند. بلافاصله خودش را از پشت آمبولانس بیرون کشید و رفت قاطی مجروحان پیاده شد. کمی جمع را نگاه کرد و خودش را رساند به زنی هم‌سن‌وسال مادرش که داشت تنهایی راه می‌رفت و دستش را حمایل زن کرد که نشان بدهد می‌خواهد کمکش کند. سربازها همچنان عبوس و وحشتناک ایستاده بودند و نزدیک‌شدن آن جمع را نگاه می‌کردند که از پشت سر، همچنان جمعیتشان اضافه می‌شد و بسیاری از آواره‌ها از همان نزدیک، می‌دویدند تا به آن‌ها ملحق شوند و از مرز بگذرند.

مرز باز شد و سربازها به دو طرف مسیر عقب کشیدند و جماعت با شتاب پا در گذرگاه گذاشتند. وقتی گروه مجروحان کامل وارد گذرگاه شدند، با اندکی فاصله و تردید، جمعیت پناهجویان هم پشت‌سرشان وارد مسیر شدند. سربازها چشم دوخته بودند به جمعیت و دست روی اسلحه‌ها می‌فشردند.

ناگهان کسی از پشت نگهش داشت. قلبش فروریخت. برگشت؛ مردی از مبارزین، از همسایه‌های قدیمشان بود. پرسید: «تو هانی، پسر ابوسمیر نیستی؟!» خواست انکار کند که مرد باشتاب گفت: «صبر کن الان میام!»

و شروع کرد دویدن به عقب، بین جماعت آواره‌های پشت سر گروه مجروحان.

تقریبا اواسط مسیر بودند. خواست بدود جلو و خودش را گم کند که آن مرد نتواند پیداش کند‌. اما ترسید که حرکت ناگهانی‌اش سربازان را تحریک به تیراندازی کند. نباید اینجا، این همه نزدیک به آزادی، می‌مرد. پشت سرش را نگاهی کرد که ببیند مرد را می‌بیند یا نه. از دور، مرد را دید که چیزی را حمل می‌کرد و سمتش می‌آمد. چیزی بقچه‌مانند بود. مرد داشت نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان صدای هواپیماها و بعد انفجارهای پی‌درپی بلند شد. جمعیت به‌هم ریخت. همه به دویدن افتادند. همه در جهت انتهای گذرگاه می‌دویدند؛ اما چشم او دو دو می‌زد که دوباره مرد را ببیند. آن بقچه، آن پارچه راه‌راه بنفش، چه بود در آغوش مرد؟! شبیهِ…

صدای انفجار‌های پیاپی پرتاب بمب‌ها تمام شده بود، اما صدای جیغ و ناله و فریاد و دویدن انسان، فضا را پر کرده بود‌. اسراییل چند نقطه را در میان آن جمعیت بمباران کرده بود. سالم‌مانده‌ها، عده‌ای رو به خروجی گذرگاه به سمت مصر می‌دویدند و عده‌ای برگشته بودند میان جمعیت برای کمک. بلبشوی غریبی راه افتاده بود؛ بدتر از بمباران خانه‌ها‌. اما او را انگار آنجا سنگ کرده بودند. از میان آن شلوغی و خون و غبار، چشمش روی پارچه نخی راه‌راه بنفش در آغوش مرد خشک شده بود که جمعیت را می‌شکافت و جلو می‌آمد. مرد به او رسید و بقچه راه‌راه بنفش را در آغوش او گذاشت و گفت: «آخرشب از زیر آوار دراومد. مادرت با بدنش و میز نهارخوری‌تون یه فضا درست کرده بود که اون توش از چشم پنهان مونده بود. ببرش اون‌طرف. تا شلوغه می‌تونین رد شین. هنوز مصر اون طرف رو نبسته. بدو!»

لال شده بود. تکان نمی‌توانست بخورد. مرد فریاد زد: «بدو! بدو و تلاش کن زنده بمونین و یه روزی برگردین!»

و بعد برگشت به میان جمعیت برای کمک.

آخرین تصویرش، سرشانه‌های پهن مرد قدبلندی بود که خلاف جهتِ رهایی از مرگ می‌دوید و برمی‌گشت به خاکِ پر از خون و آتش فلسطین.

به بقچه راه‌راه بنفش در آغوشش نگریست. سر ژولیده مونا، از میان پارچه به او می‌نگریست‌. خواهرکش سر بر سینه او فشرد و زد زیر گریه. هانی او را محکم‌تر به خود فشرد و گفت: «گریه نکن! ببین چی برات آوردم.» و دست کرد در جیبش و بیسکوییت کاکائویی نارگیلی را درآورد و داد دست مونا. هم‌زمان شروع کرد به دویدن با نهایت سرعت به سمت مصر.

او باید زنده می‌ماند. باید خواهرش را زنده نگه می‌داشت‌. باید برای او شجاع می‌بود و برای او می‌ترسید و برای او می‌جنگید. باید برای او، روزی برمی‌گشت. روزی شاید برای جنگیدن و روزی شاید برای زیستن در خاک پهناوری که از این آتش، ابراهیم‌وار برآمده باشد و نامش فلسطین بزرگ باشد.

قصه آن‌ها همین‌جا تمام نمی‌شد؛ آن‌ها زنده می‌ماندند و فصل بعدی را می‌نوشتند.

***

سالن پر از جمعیت بود و روی میز ایستاده روی سن، پر از میکروفون‌های خبرگزاری‌های متعدد بود.

قبل از اینکه از سایه دربیاید و جمعیت او را ببینند، کمی به همه آن هیاهو نگاه کرد. بالاخره به طرف سن راه افتاد و مسئولان برنامه دورش را گرفتند و او را تا بالای سن و پشت میز همراهی کردند. سالن از صدای تشویق هیجان‌زده حضار منفجر شد. وقتی همه ساکت شدند، گفت: «سال‌ها قبل، وقتی نوجوان بودم و در فلسطین زندگی می‌کردم، کتابی خواندم از یک فعال فرهنگی یهودی که بعد از جنگ جهانی دوم، مدام سفر می‌کرد و درباره جنایاتی که علیه ملتش انجام شده بود حرف می‌زد و این وظیفه را برای خودش قائل بود که با ارائه روایت‌های انسانی، نگذارد جنایت، تبدیل به گزارش اعداد شود.»

«من زمانی از فلسطین فرار کردم که داشتم از ترس می‌مردم و داشتم از خجالت ترسم جون می‌دادم. وسط اون همه شجاعت، خجالت می‌کشیدم که اعتراف کنم می‌ترسم. من خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که انسان هستم. انسانی که هیچ‌وقت به مرگ و خون و ستم عادت نمی‌کنه‌. خیلی‌ها اون زمان می‌گفتن فلسطینی‌ها دیگه عادت کردن. او‌ن‌ها هشتاد ساله که دارن اینجوری زندگی می‌کنن. اما این حقیقت نداشت. ما انسان بودیم و انگار دنیا این رو فراموش کرده بود. ما می‌ترسیدیم. ما حق داشتیم بترسیم. ما حتی در حین شجاعت و مبارزه، مثل هر انسان دیگری عاشق زندگی بودیم. ما اصلا وطنمون رو می‌خواستیم پس بگیریم که بتونیم خودمون و بچه‌هامون توش زندگی کنیم.‌ ما وطن رو برای زندگی می‌خواستیم. ما راضی به مرگ نبودیم و دنیا داشت این رو فراموش می‌کرد. پس، من ترسم رو تبدیل به قلم کردم. تبدیل به کلمه کردم، تبدیل به سلاح کردم و از طریقش جنگیدم. کنار اون‌ها که با شجاعتشون جنگیدن و با مرگشون زندگی خریدن، من هم از ترسم کمک گرفتم تا به دنیا یادآوری کنم که ما دقیقا به‌اندازه هر انسانی در امن‌ترین جای دنیا، حق زندگی و ترسیدن یا شجاع‌بودن و لذت‌بردن یا مبارزه داریم. سال‌ها گذشته و شما همه می‌دونید که قضیه فلسطین چطور پیش رفت و به اینجا رسید. من بارها به اونجا برگشتم؛ اما برای مبارزه. برای کمک به انجام یک کار ناتمام. آن کار بالاخره به اتمام رسید.»

اندکی مکث کرد تا سالن یک‌هوا فریادی از سر شادی بکشد. انگار که نفس ده‌هامیلیون نفر سال‌ها در سینه حبس شده باشد و امروز بیرونش بدهند.

بعد ادامه داد: «اما امروز من به‌عنوان سخنگوی جنبش سیاسی‌نظامی راجعون که پس از حماس تشکیل شد، با شما خداحافظی می‌کنم و به‌عنوان یک فرد عادی برمی‌گردم به کشور بزرگم فلسطین که بالاخره مال ماست. ما این کشور رو پس گرفتیم و حالا برمی‌گردیم که در اون «زندگی» کنیم.»

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید