ما ابراهیم را نمیشناسیم. این نشناختن و مرموز بودن تا یک جایی به نفع داستان است و آن را به سرعت پیش میبرد. تا جایی که استعفانامه ابراهیم در جیبش است، همراه دیگران در آتش و دود میدود و باتوم میخورد؛ اما از یک جایی به بعد این شخصیتپردازیِ اندک، برای نقش مهم و تاثیرگذارش به اندازه کافی پخته نیست. شخصیت اگر ساخته شود، تمام حرکاتش باورپذیر میشود. بود و نبودش برای مخاطب مهم میشود و مخاطب به راحتی با او ارتباط میگیرد؛ حتی اگر عقایدش را باور نداشته باشد. نمیگویم داستان ریتم تندی ندارد و نمیشود یک نفس تا تهش خواند، اتفاقا نثرش روان است و داستان سرراست است، اما همین سرراستیاش ضربه محکمی به رمان زده. برای رمانی که در دسته آثار امنیتی- جاسوسی قرار میگیرد، این همه سرراستی نکته مثبتی محسوب نمیشود. داستان چیز تازهای در چنته ندارد تا رو کند. همه، هر آن چه هست که دیدهایم و شنیدهایم. تکرار مکررات است فقط با ضرباهنگی تند؛ البته از حق هم نباید گذشت که مخاطب با دانستن هویت ابراهیم جا میخورد، و بعد از آن با خواندن انتهای اثر.
نکته مثبتی که اثر را تا حد زیادی نجات داده، پایانبندیاش است. ضدقهرمانی که روبهروی قهرمان میایستد و بیشتر از قهرمان جلوه میکند. با آن که همانقدر که ابراهیم ساخته نشده، او هم ساخته نشده؛ اما حداقل از او اکت میبینیم. اکتهای عجیب حسین از نظر ابراهیم. این جاست که مساله دفاع شخصیتر میشود و مخاطب شاید حسین را بیشتر از ابراهیم بپذیرد. عموما شخصیتهایی که باورهایشان دستخوش تغییر میشود و روی یک خط صاف حرکت نمیکنند، طرفداران بیشتری دارند. همچنان که اگر نظرهای مخاطبین را بخوانید بیشتر از ضربه انتهایی داستان گفتهاند و شخصیت حسین؛ چرا که زمانی برای ساختنش صرف شده و این همان چیزیست که ضد قهرمان را ده پله بالاتر از قهرمان میبرد و فاصلهشان را بیشتر میکند.
ما چهرهای از این ابراهیمِ معتقد نداریم. کم نیستند داستانهایی که راویشان معتقد و شاید به بیانی دیگر مذهبی بودهاند و تار و پود شخصیت با آن اعتقاد آمیخته شده. به طوری که توی ذوق نمیزند و انگار که با خود شخصیت عجین شده و رشد کرده است. همچنان که در داستان بلند «گاف» دیده بودیم. آیاتی که در متن میآمد، در متن مینشست و حل میشد و اضافه به نظر نمیرسید، چون از زبان شخصیتی گفته میشد که به حدکافی خلق شده بود.
چند سال پیش رمانی خواندم به نام «تپهی خرگوش». نویسنده یک صحنه مرکزی ساخته بود که هنوز از خاطرم نرفته. زمستان بود. ارغوان از دست مامورها فرار کرده بود. رفته بود روی بام، آوازی قدیمی میخواند، ملافهها را پهن میکرد و همتیمیاش را در سبد رخت چرکها مخفی کرده بود. شاهین در سبد مچاله میشد و قرمزی پهلویش بیشتر و بیشتر به ملافههای سفید رنگ میانداخت.
این میشود تصاویر تازه را ساختن، چیزی بیشتر از روزمرگی. درست است که خود واقعه شاید برای روایت جذاب باشد، اما اگر تکراری روایتش کنیم؛ دیگر همان جذابیت اولیه را هم ندارد و خواننده را کسل میکند. فرق یک نویسنده با آدم عادی همین است. نویسنده چیزهایی میسازد که از دل همان لحظهها درآمده و کسی ندیده است.
در این اثر، دفاع از مرزهای سوریه کشیده میشود و به قلب تهران میرسد. این که چرا جوانان ایرانی باید در سوریه بجنگند را نمیشود در یکی دوتا دیالوگ توضیح داد. اگر میخواهیم موضوعی را ادامهدار روایت کنیم و در اکنون جایش دهیم، اثر باید استخواندارتر باشد. آنچنان که خواننده را در تار و پود جهان عظیم ساخته شده گیر بیندازد. طوری که حتی اگر مخاطب اعتقادی هم به این مسائل نداشته باشد، بتواند قلم نویسنده را تحسین کند.
«جان بها» تقابل دو انتخاب است، انتخاب ابراهیم و انتخاب حسین. رمانی که میتوانست بسیار قویتر عمل کند اما در دام شتابزدگی میافتد. اثری که به عنوان اولین تجربه نویسنده کار بیاهمیتی نیست و میشود نقاط مثبتش را در رو کردن هویت شخصیتها دانست. این جسارت که به شخصیتها اکت میدهد و آنها را از وسوسه یکنواخت بودن میرهاند.
عنوان: جان بها/ پدیدآور: سیدمصطفی موسوی/ انتشارات: کتابستان معرفت/ تعداد صفحات: 152/ نوبت چاپ: دهم.
انتهای پیام/