روایت‌هایی از تنهایی در میان دیگران

بی‌سرنوشت

25 مهر 1400

ماریا ۱۶ ساله است. چهارسال پیش همراه پدر و مادرش از مجارستان به برلین آمده‌اند و ماریا بلافاصله وارد مدرسه شد. پدر و مادرش با بودجه ناچیزشان و کمک دولت، فقط توی محلات مهاجرنشین می‌توانستند آپارتمان پیدا کنند. آپارتمانی کوچک و نمور در طبقه چهارم ساختمانی بی‌آسانسور در محله‌ای با تراکم بالا.

چهارسال گذشته و ماریا تقریبا دیگر خود را جزوی از جامعه آلمان می‌داند.

آلمانی را نسبتا راحت حرف می‌زند. دوستان آلمانی‌ خوبی دارد. با آنها قرار می‌گذارد، بیرون می‌رود و زندگی سابقش در مجارستان را فراموش کرده است.

پدر و مادرش اما فراموش نکرده‌اند. به‌خصوص مادر که توی کلاس‌های اجباری زبان آلمانی برای مهاجران هم ناموفق است. نمی‌تواند حرف «ر» را تلفظ نکند. توی زبان مجار، «ر» خیلی غلیظ روی زبان می‌نشیند و با شتاب پرت می‌شود بیرون. توی زبان آلمانی، «ر» همان ته حلق، پیچ کوچکی به انتهای زبان می‌دهد و قورت داده می‌شود. در آلمانی «ر» شنیده نمی‌شود. و مادر مجارش، از چنگ «ر»های اصیل خودش نمی‌تواند فرار کند. شوخی با «ر»های مادرش، پای قفسه کتاب خانه‌شان شروع شد. وقتی ماریا کتاب دلخواه مادرش را از قفسه برداشت و نام نویسنده را بلند خواند: «ایمقِه کقتیس»! و ادامه داد: «بی‌سرنوشتی.» نام کتاب را خوانده بود.

مادر آمده بود جلو و کتاب را از دست ماریا گرفته بود: «ایمره کرتیس! توی مجارستان اینطوری تلفظش می‌کنن.»

و آه کشیده بود. ماریا بعدا آن کتاب را خواند. کتاب محبوب مادرش بود و بعد از خواندن کتاب، حدس زد شاید دقیقا دلیل آنکه مادرِ اونگاریش‌اش، نمی‌توانست با سرزمین جرمن‌ها کنار بیاید، این است که اعضای خانواده‌اش تجربه‌های مشابهی با روایت کتاب «بی‌سرنوشتی» داشتند و اگر به‌خاطر همسرش نبود، هرگز به سرزمین آشویتس پا نمی‌گذاشت.

مادر تکرار کرد: «ایمره کرتیس! ما مجارها اینجوری تلفظ می‌کنیم!»

ماریا کتاب را خواند و بعد از آن، هرگاه به‌ مادرش نگاه می‌کرد که بی‌قرار توی آپارتمان کوچکشان بالا و پایین می‌رود و نمی‌داند با دست‌هایش چه کند، اسم کتاب توی ذهنش تداعی می‌شد: «بی‌سرنوشتی!» مادرش دقیقا دچار این وضع بود. ماریا آلمان را دوست داشت و از تلاش برای جاافتادن توی این سرزمین لذت می‌برد. پدرش هم با شغل چالش‌برانگیزش درگیر و حسابی هیجان‌زده بود. فقط مادر و دست‌های بیکارمانده‌اش، توی خانه، حسی از استیصال می‌پراکندند. استیصالی ناشی از جداشدن از ریشه‌ها، بی‌امید به میوه‌دادن، وقتی ریشه‌ات در خاک دیگری جا مانده. وقتی بی‌سرنوشت شده‌ای. در سرزمینی که سرنوشت پدر و مادرت را ده‌‌هاسال پیش از این، سیاه کرده.

***

آن روز هم وقتی به مادرش گفت که قرار است در «کائناوال دِق کولتوقِن این بئلین» شرکت کند، مادرش تکرار کرد: «کاررناوال دِرر کولتورِرن این بررلین؟ قراره چکار کنید اونجا؟»

ماریا بعد از اینکه حسابی به «ر»های مجار اصیل مادرش خندید، توضیح داد که در واقع رژه‌ای تمرینی برای رژه روز فرهنگ برلین است. چند هفته است که تمرین کرده‌اند و معلم بالاخره پانزده‌نفر را انتخاب کرده و قرار است بعد از رژه تمرینی، ده نفر از بین آنها انتخاب شوند و به گروه بزرگی از منتخبان دبیرستان‌های منطقه ملحق شوند تا برنامه اصلی را برای روز رژه اصلی تمرین کنند. اصل رژه حدود یک ماه بعد است.

تا روز رژه تمرینی مدت زیادی نمانده بود و هر روز توی دبیرستان می‌ماندند تا زیر نظر مربی ورزش، حرکات مخصوص و هماهنگ را تمرین کنند. کار ماریا بسیار خوب بود و معلم جلوی بچه‌ها به او گفت که با قد بلند و قیافه و هیکل خوبی که دارد، می‌تواند ستاره تیم‌شان باشد.

وقتی از خوشیِ این حرف قند توی دلش آب شد، چشمش به شارلوته افتاد و دید که ناگهان رنگش انگار سیاه شد از حرص و عصبانیت.

اهمیتی به شارلوته نداد. می‌دانست که دلش می‌خواهد جزو ده‌نفر نهایی باشد. چه کسی نمی‌خواست؟ فقط شارلوته کمی بیش از بقیه سخت گرفته بود.

روز رژه تمرینی، بچه‌های چند دبیرستانِ منطقه، توی یک زمین فوتبال محلی جمع شده بودند. قرار بود تیم‌های پانزده‌نفره مدارس رژه بروند و همانجا هرکدام ده‌نفر برگزیده‌شان را اعلام کنند و بعد جشن بگیرند و تا غروب توی چمن زمین فوتبال بمانند. میز خوراکی و نوشیدنی هم که مادرها آن را به‌عهده داشتند، برقرار بود.

مادرش قرار بود چند سینی لانگوش بپزد و جذابیت روز رژه برای ماریا، تا حد زیادی به لانگوش دستپخت مادرش هم مربوط می‌شد. از وقتی از مجارستان بیرون آمده بودند و پدر دچار چربی و فشار خون شده بود و مادر از اقوام و دوستانش دور افتاده بود، دیگر خیلی حوصله پختن لانگوش چرب و پرزحمت را نداشت. دست‌هایش برای مهارتِ مجارستانی‌اش یاری نمی‌کردند.

ماریا توی رختکن زمین فوتبال، لباس رژه را پوشید. لباس تیم‌شان از پر درست شده بود. پر‌های درشت صورتی روشن که باعث می‌شد از دور شبیه گروهی فلامینگوی غمگین به‌نظر بیایند. اما طراح لباسشان اصرار داشت که ایده لباس را از بال فرشته گرفته است.

ماریا در لباس پرِ صورتی رنگش، به‌عنوان اولین فلامینگو، از طرف دبیرستان «اگنهائد» پا به زمین فوتبال گذاشت و دو طرفش بقیه اعضای تیم، با نوارهای رنگی دستشان، حرکاتشان را شروع کردند.

ماریا چنان سرخوش و از خودبی‌خود شده بود که به‌عمرش چنین حالی را به‌یاد نداشت.

روی نوک انگشت‌های پایش پیچ می‌خورد و دست‌ها را از دو طرف باز کرده بود و باد خنک آن روز آفتابی زمستان، می‌خورد روی گونه‌های سرخش. نمی‌دانست فلامینگو یا فرشته، اما می‌توانست با آن پرها پرواز کند. رسیده بودند به قسمت سخت حرکاتشان و ماریا از اضطراب اینکه مبادا نتواند درست انجامش دهد، دچار حالی شده بود که خودش هم نمی‌فهمید خوشی است یا ترس. به هرحال، یک پایش را از زانو خم کرد و دستش را به محاذات بدن آورد پایین و آماده شد تا خیزِ کوتاه معهود را بردارد و بقیه هماهنگ با او دورش را بگیرند، که ناگهان مچ پایش ضربه‌ای کوتاه خورد و پا که ستون شده بود، از زیر بدنش در رفت و کمرش پیچ خورد و افتاد روی نفر سمت راستی و بعد با نفر کناری، هر سه افتادند زمین. رژه گروهشان به‌کل خراب شد، چون او میاندار بود و بقیه گروه حرکاتشان را با او پیش می‌بردند.

درد امانش را برید و مادرش را دید که از پای میز غذاها، دوید سمتش…

***

بهیار مدرسه، پایش را آتل‌بندی کرده بود و گفته بود احتمالا بیش از این‌کار و یکی دوهفته استراحت، نیازی به درمان بیشتری نیست. روی پرهای صورتی فلامینگو، اورکت بلند مادرش را پوشیده بود و نشسته بود روی نیمکت کنار زمین و مربی را نگاه می‌کرد که داشت اسامی ده‌نفر منتخب کلاس را اعلام می‌کرد و اسم او جزوشان نبود.

اشک چنان با شدت از چشم‌هایش می‌ریخت که حجم ریمل مژه‌هایش را قاطی آن حس می‌کرد که از گونه‌هایش سر می‌خوردند پایین.

صدایی نزدیکش بلند شد و از جا پراندش: «من دیدمش.»

حَمَد، هم‌کلاسی تازه سوری‌شان بود. هنوز کامل آلمانی بلد نبود و بچه‌ها خیلی با او دمخور نمی‌شدند و اغلب تنها و دور از جمع بود. چیزی شبیه سال اول خودش.

حَمَد ایستاد جلوی رویش و گفت: «شارلوته بود. من دیدم پاشو خیلی سریع آورد طرف پای تو و کشید عقب.»

اشک‌های ماریا شدیدتر شدند. اما به‌زور خندید: «خوب یه‌جورایی حق داره. روز فرهنگ اوناس. نه ما. حق داره که بخواد خودش حتما توی تیم رژه باشه.»

حَمَد متعجب پرسید: «اونا؟ مگه تو آلمانی نیستی؟ خیلی شبیه آلمانی‌ها هستی که.»

ماریا نگاهش کرد: «نه. من مجارم.»

حَمَد گفت: «باورم نمی‌شه!»

ماریا گفت: «من از کاررناوال دِرر کولتوررِن این بررلین جا موندم.»

حمد زد زیر خنده: «هاهاها! فهمیدم. آلمانی‌ها این همه «ر» نمی‌تونن بگن. فقط خارجی‌ها می‌تونن. تازه منم بلدم. ببین: بررررلین!»

ماریا شدیدتر خندید.

بعد دوتایی گشتند دنبال کلمه‌های «ر»دار آلمانی و هی «ر»هایش را غلیظ‌تر گفتند. مادر ماریا از دور نگاهشان کرد. ماریا فریاد زد: «مامان! لانگوش مونده؟ من و حمد خیلی هونگرررریش هستیم!»

 

پ.ن: هونگقیش Hungrig در زبان آلمانی به‌معنای گرسنه و در زبان آلمانی به شکل ungarisch و با تلفظ مشابه اونگاقیش، به معنای مجار یا اهل مجارستان است. ماریا با تشابه این دو واژه در زبان آلمانی، بازی کلامی می‌کند.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید