مروری بر رمان تحسین شده ترکیه‌ای

بی‌قرار مثل خاورمیانه

15 آبان 1403

زلفی لیوانلی، نویسنده ترک‌تبار «بی‌قراری»، هم نویسنده است و هم سیاستمدار. به همین دلیل است که در بیشتر آثارش زلف ادبیات را با تاریخ و جغرافیای سیاسی گره‌خورده می‌بینیم. وقایعِ آثارش هم بیش از همه در محدوده سرزمین خودش یعنی ترکیه و شعاع دورتری از آن، یعنی خاورمیانه رخ می‌دهند. منطقه‌ای که حتی نویسندگانی کیلومترها دورتر از خاکش را، با مغناطیسی که از رنج قدرت می‌گیرد، به سمت خود می‌کشاند. پس هیچ بعید نیست اگر ساکنانش، که ریشه در خاک کهنِ هزارقصه‌‌اش دارند، درد و داغ و دغدغه‌‌اش را به دل قصه‌هاشان بکشانند. لیوانلی این بار سر از «ماردین» درآورده و داستان بلندش، «بی‌قراری» را در این شهر تاریخیِ هزارمذهب ساخته و پرداخته است.

ابراهیم، راوی بی‌قراری، روزنامه‌نگاری اهل ماردین است که در جوانی برای تحصیل به استانبول رفته و آنجا ماندگار شده. پس از سال‌ها دوری از ماردین و در بی‌خبری کامل از شهر زادگاهش، حالا ناگهان با شنیدن خبری از آنجا درباره دوست دوران کودکی‌اش «حسین»، تصمیم می‌گیرد به ماردین سفر کند و در جریان جزئیات آن خبر قرار بگیرد. سرانجام پای ابراهیم به ماردین می‌رسد و درست خلاف آنچه انتظارش را داشته، خود را وسط داستانی عاشقانه می‌بیند. عشق حسین مسلمان به پناهنده سوری، «ملک‌ناز» ایزدی، که چنان شدت و حدتی دارد که گویا با جهانِ سنگی و آهنیِ قرن حاضر کاملا بیگانه است. اما شوربختانه این عشق بزرگ و ماجراهایش طوری پیش می‌روند که در نهایت حسین را به کام مرگ می‌کشانند. ما در کنار ابراهیم شنونده روایت راویان مختلف از ماجرای حسین و ملک‌نازیم. تنها ابراهیم است که در برابر عظمت این عشق سر خم‌ می‌کند و در جست‌وجوی ملک‌ناز، آرام و قرار از کف می‌دهد. ملک‌‌ناز که بسیار بیشتر از لیلی و شیرین و شهرزاد شایسته عشق و احترام است و ابراهیم نیز به خوبی این را دریافته است.

راوی بی‌قراری از ابتدا تا انتها خود ابراهیم است، به استثنای بخش‌هایی که از زبان آشنایان حسین می‌شنویم و شرح وقایعی است که ابراهیم در آن‌ها حضور نداشته. او راوی صریح و صادقی است. دل‌مشغولی‌ها و کلنجارهایش نقطه کور و زاویه پنهانی ندارد و همین روراستی، ارتباط مخاطب را با شخصیتش آسان‌ می‌کند. گذشته از آن، لیوانلی زبان ساده‌ای دارد. تجربه او در روزنامه‌نگاری، به کمک شخصیت اصلی‌اش آمده و همچنین توانسته فضای ژورنالیستی ملموسی به داستان ببخشد. عواطف شخصی و شغل ابراهیم به هم گره می‌خورند و او لابه‌لای بازگویی داستان دوست کودکی‌اش، آزادانه به مسائل سیاسی و اجتماعی هم اشاره می‌کند. این اشارات علاوه بر آنکه دیدگاه‌های خود لیوانلی را نشان می‌دهد، بخش جدایی‌ناپذیری از شخصیت سیاسی‌ـ‌اجتماعی راوی هم محسوب می‌شود. ماجرای عاشقانه‌ی حسین و ملک‌ناز، هم توانسته ابراهیم را به درون‌نگری بخواند، هم او را مستقیما به دغدغه‌هایی در ابعاد جهانی وصل کند که پیش از آن هرگز مواجهه عمیقی با آن‌ها نداشته است.

ابراهیم همانگونه که روایت می‌کند، خودش و جهانی را که در آن زندگی می‌کند می‌کاود و لایه‌لایه داستان را می‌شکافد و آدم‌هایش را می‌شناسد. از حسین عاشق تا معشوق مرموزش، ملک‌ناز. معشوقی که انگار تمام راز‌های خفته چندهزارساله بین‌النهرین را در چشم‌های عاصی‌اش نگه داشته است.

«البته هرآنچه «شرقی» می‌نامیدش در ملک‌ناز تجلّی می‌یافت. لالش، خلفای مقتدر بغداد، کاخ‌های زرین، پیامبران صحرانشین، شال‌های لاهوری، ابریشم، زمرد، خنجرهای یاقوت‌نشان، سندباد بحری در شکم ماهی، فردوسی، حافظ، سعدی، امرؤالقیس… تمام این‌ها با حال و هوایی بسیار پیچیده‌تر و رازآمیزتر از داستان‌های هزار و یک شب ذهنم‌ را اشغال کرده بود و یکسره به خیال دخترکی ظریف‌اندام گره می‌خورد که حتی چهره‌اش را هم ندیده بودم.»

عشق به این زنِ تمام‌شرقی، از حسین به ابراهیم می‌رسد. انگار ابراهیمی که سال‌ها پیش خود را از خاک کهنه ماردین جدا کرده بود، حالا در دل ماردین هویتِ گم‌شده‌اش را در اصالت ملک‌ناز جستجو می‌کند. این چرخش ابراهیم و نقطه بازگشت او به خود، هم نقطه اوج داستان «بی‌قراری» و هم نقطه اوج بی‌قراری ابراهیم است. روشنفکرِ سرگشته شرقی که در تمام زندگی‌اش غرب را مرکز جهانش می‌پنداشته، حالا در برابر تجلیِ امروزی الهه‌های شرقی به زانو درآمده است. در برابر ملک‌ناز و ملک‌نازها.

«آه، ملک‌ناز، کمکم کن تا راه درست را پیدا کنم، بگذار با کمک کردن به تو راه درست را بیابم، کمکم کن تا احساس کنم آدم ارزشمندی هستم، کمک کن تا این انسان گمگشته نجات یابد. انگار پدرم، مادرم، زادگاهم و کودکی ازدست‌رفته‌ام را در تصویر خیالی آن دختر باریک‌اندام یافته بودم.»

ابراهیم در جستجوی ملک‌ناز لحظه‌ای قرار ندارد و تشویشی که گمان می‌کرده بعد از ملاقات با او رهایش می‌کند، با دیدن ملک‌ناز شدت بیشتری پیدا می‌کند. اما او کم‌کم آگاه می‌شود که بی‌قراری‌اش از جنس عشق نیست. در این سیر و سلوک، ملک‌ناز نقشی بزرگتر از یک معشوق سرسخت را بازی می‌کند. ملک‌ناز تمام گذشته و گذشتگان ابراهیم است که او را گریزی از آن‌ها نیست. ابراهیم دست‌وپا می‌زند تا همه‌ آن چیزهایی را که روزی پشت‌سر گذاشته و رها کرده، در ملک‌ناز پیدا کند. سفر به ماردین، سفر به درون ابراهیم است.

«همیشه قبل از خواب، مصرعی از ناظم حکمت به ذهنم می‌آمد:

از شرق می‌آیم،

اعتراض شرق را فریادزنان.

بله من یک شرقی هستم. تمام تلاش‌ها و آموزه‌هایم برای دستیابی به یک زندگی اروپایی‌ـ‌امریکایی را همچون جورابی سوراخ به گوشه‌ای پرت کردم و روزها با خودم تکرار کردم: «من یک شرقی هستم، از آب‌های مشرق‌زمین نوشیده‌ام و از سرزمین قصه‌ها می‌آیم.»

ماردینِ فراموش‌شده، برای ابراهیم همان شهری است که گویا تمام این‌ سال‌ها را بدون آنکه ابراهیم بداند و آگاه باشد به دنبالش می‌آمده است. همانطور که خاورمیانه هرگز حسین را رها نکرد و حضور سنگینش را کیلومترها دورتر از ماردین در خاک آمریکا، با نحوه مرگ حسین به همه یادآوری کرد.

«باز به یاد حسین بی‌نوا افتادم. با خودم گفتم شاید هر انسانی سرنوشتش را هم با خود این‌سو و آن‌سو می‌برد. به قول کاوافی، «شهر تو از پی‌ات می‌آید». یعنی حسین هم سرنوشت خاورمیانه‌ای‌اش را با خود به امریکا برده بود؟»

به بخش آخر که می‌رسیم، بی‌قراری به خون ما هم می‌دود. سلسله‌وار از حسین به ابراهیم و از ابراهیم به ما. انگار ابراهیم، حلقه انتقال این بی‌قراری از حسین به تمام آن‌هایی باشد که قصه‌اش را می‌خوانند. انگار حسین تمام آن‌هایی باشد که در خاورمیانه نفس می‌کشند. خاورمیانه‌ای که از زمان دفن پیکر هابیل تا به حال، رنگ آرام و قرار را به خود ندیده است. خاورمیانه همیشه بی‌قرار. خاورمیانه بی‌قراری.

 

عنوان: بی‌قراری/ پدیدآور: زلفی لیوانلی، مترجم: زینب عبدی گلزار/ انتشارت: ماهی/ تعداد صفحات: ۱۸۴/ نوبت چاپ: سوم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید