راوی در «چراغهای روشن شهر» ساختار را میشکند و از این درد مشترک حرف میزند. یک هدف مشترک در این اثر فرد و جامعه در کنش با یکدیگرند و همین طور میتواند از اثر فرد و کنش و تاثیر قدرتمند بر یک جریان و یک گروه، حرف بزند. در «چراغهای روشن شهر»، گاهی مسیر «از خلاف آمد عادت طلبیده میشود.» راه دقیقا آن چیزی نیست که انتظار داریم و همین گاهی سبب شگفتی و تامل مخاطب در مواجه با اثر میشود. از این رو با این که فرم سادهای در جریان است اما به لحاظ محتوا با یک اثر جریانگریز اما خوشخوان و ساده روبهرو هستیم.
«چند بار وسایل امدادگری و وسایل پانسمان را داخل جعبههای خالی مهمات گذاشتیم و با وانت به طرف پلیس راه بردیم که یکی از نقاط اصلی درگیری بود و تحویل نیروها دادیم و برگشتیم. یک بار هم با گروه مبارزین مکتب اسلام، گروه آقای کاظمی، همراه مریم و زهره به طرف پلیس راه رفتیم. تا سه راه خرمشهر رفتیم، ولی نیروهایی که آنجا بودند، جلوی ماشین را گرفتند و گفتند: کجا؟! کی گفته شما بیایید اینجا؟! اینجا جای شماها نیست!»
در قدم نخست باید بگویم، به تحریر درآمدن روایتها نقش مهم و پررنگی در نمایاندن نقشهای زنان در جنگ و در دفاع، ایفا کرده و اگر ثبت این روایتها نبود، خبری هم نبود.
«چراغهای روشن شهر» یک تصویر با شکوه و البته ساختارمند از حضور دختران و زنان کشور در روزهای جنگ تحمیلی است. روایتی که هم از گزارش و خبر مستند برخوردار است و هم از زبان و تصویر قوی بهره میبرد.
خصیصه بزرگ این اثر این است که اگرچه زبان داستانی دارد اما قواعد روایتنویسی را خوب رعایت کرده است زیرا خرده روایتهای آن زنده و پویا و متصل به هم پیش میروند. و از سوی دیگر اتحاد و هماهنگی میان راوی و نویسنده در اثر مشهود است. در مسیر روایت، نویسنده، راوی را به نفع زبان و داستان جا نمیگذارد و هر دو با هم به یک فصل مشترک در بیان و گفتار رسیدهاند و نویسنده روایت توانسته است این بیان و گفتار را به فرم برساند و ارائه کند.
فائزه ساسانیخواه در این روایت، حتی شخصیتپردازی خوبی دارد. اگر چه ما با یک راوی ناب و یک شخصیت حقیقی مواجه هستیم اما نویسنده در بیان این حقیقت و این چهره، قدرتمند عمل میکند و نمیگذارد نقطه مجهول و کشف نشدهای از او باقی بماند و نیز شخصیت اصلی را برای مخاطب نزدیک و دست یافتنی با وجوه خاکستری تصور میکند.
نکته مهم دیگری که نویسنده به نظر من خوب از پس آن برآمده رعایت بیان اصل واقعه است. نویسنده از زبان راوی گزارش میدهد و قلمش میل به احساسیگرایی ندارد. نویسنده نمیخواهد احساسات را انتقال دهد. اما در بیان وقایع بیکم و کاست تلاش میکند. به همین دلیل است که اثر در ذهن مخاطب جان میگیرد و ماندگار میشود زیرا، نویسنده در پس راوی، مخاطب را در موقعیت مواجهه بیکم و کاست قرار میدهد. در واقع برای او یک میدان تجربه میسازد که بتواند از دریچه کلمات حس و حال و اتمسفر حاکم بر تجربه زیستی سوژه و شرایط محیط را لمس کند.
به نظر من خیلی مهم است که در خلق اثر هنری نویسنده یا خالق احساسات خود را به مخاطب دیکته نکند و سوژه را بکر و واقعی در اختیار مخاطب قرار دهد. حالا اگر پای روایت و حفظ تاریخ شفاهی هم در میان باشد این تعهد و راستنمایی، تبدیل به یک اصل میشود. تفاوت یک روایت قوی با روایتهای به اصطلاح صورتی در همین است. در روایت سالم شعارزدگی و احساسیگرایی کنار میرود و جایش را به واقعیت میدهد اما در روایتهای صورتی نویسنده احساسات خود و راوی را نمیتواند کنترل کند و اثر از اصل رئالیسم به سمت سبک رمانتیکنویسی میرود و کمکم از دایره اهمیت و اقبال مخاطب خارج میشود و بدتر از همه اینها در حفظ تاریخ شفاهی خلل ایجاد میشود.
در «چراغهای روشن شهر»، مخاطب دائم با شگفتی مواجه میشود. روایت اگرچه یک پارچه و منسجم است اما صعود و فرود زیاد دارد و مخاطب را جذب میکند اما گاهی مخاطب در باور آنچه رفته است دچار هیجان و شگفتی میشود و شاید این فکر به ذهن او خطور کند که اگر او در این موقعیت قرار میگرفت، چگونه عمل میکرد. به نظرم این فرآیند میان اثر و مخاطب، یکی از ویژگیهای بارز در روایتهای با پشتوانه و قوی است.
کتاب «چراغهای روشن شهر» یک وجه تمایز دارد. خاطراتی که از زبان یک دختر پانزده ساله با تمام رویاها و نوجوانیهایش آغاز میشود و بعد این نوجوان کمکم در مسیر قرار میگیرد و مخاطب را با خود همراه میسازد که گویا مخاطب همپای او بزرگ میشود و فکر و نگاهش تغییر میکند.
«حاصل عمرم سه سخن بیش نیست/ خام بدم پخته شدم سوختم».
عنوان: چراغهای روشن شهر؛ خاطرات زهره فرهادی/ پدیدآور: فائزه ساسانیخواه/ انتشارات: سوره مهر/ تعداد صفحات: ۵۴۳/ نوبت چاپ: چهارم.
انتهای پیام/