«یوزو» همان ناآدمیزادِ قصّه است، و یا دست کم خودش چنین میپندارد. او از کودکی خود را همواره وصله ناجوری بر اجتماع انسانی میبیند و مسیر حیاتش از ابتدا با شیبی رو به پایین، رو به اضمحلال، به سمت بزرگسالی پیش میرود. و آن سه تصویری که دازای در پیشدرآمد کتاب برایمان شرح میدهد گواه همین فروپاشی تدریجی است. نوعی گسست شخصیتی که در هر مرحله از زندگی، خود را به شکلی نشان میدهد.
نینگن شیکاکو کلاف درهمپیچیدهای از ناهنجاریهای روانی است که در یوزو دیده میشود. شاید اگر دازای نسخهای واقعی از یوزو را در درون خودش نمیداشت، پرداخت چنین شخصیت «سختی» که نمایش درستی از اختلالات روانشناختی باشد، کار سادهای نبود. یوزو حیاتی بیمارگونه دارد و این چیزی نیست که بشود انکارش کرد، چرا که حین مطالعه داستان، ذهن مخاطب تماماً به سمت ابعاد روانشناختی ماجراها کشیده میشود.
ما اندکاندک یوزویی را میشناسیم که طرحوارههایی[۳] از کودکی در او ریشه میدوانند و پابهپایش رشد میکنند و او هرچه بزرگتر میشود، نمیتواند خود را به یک زندگی عادی نزدیک کند. حیات او همه چنگ زدن به مسکّنهایی است که بتواند از اضطراب ناشی از احساس طرد و انزوا بکاهد. در سالهای کودکی، ابتداییترین دفاع روانی را برمیگزیند و «مسخرگی» پیشه میکند و دیگران را آنقدر میخنداند که فرصت فکر کردن به «او» را پیدا نکنند. چه او خود را آنچنان که محلّ اعتنا باشد نمیبیند؛ او متفاوت است و تفاوتها در خیل شباهتهای نرمال، پسزدنی هستند.
«واژهای مانند «مطرود» وجود دارد. واژهای که به نظر میرسد نشاندهنده بازندههای بدبخت جامعه بشری است. از بدو تولّد احساس میکردم آدم مطرودی هستم.» (متن کتاب)
«هرچه باشد خوب است، تنها باید آنها را بخندانم. این کار را که انجام دهم، انسانها حتّی اگر پیرامون زندگی آنها باشم، چون متوجّهام نیستند پس جلو دیدشان را نخواهم گرفت و برای ایشان مزاحمتی ایجاد نخواهم کرد. نبودن. باد بودن. هیچ بودن… تنها و تنها چنین افکاری را در ذهنم میپروراندم.»
ولی به محض اینکه کسی پیدا شود و به ماهیت جعلی این «نمایش انسانی» پی ببرد، یوزو فرو میریزد! استصیالش بر گلویش چنگ میاندازد و نشخوارهای فکری رهایش نمیکند.
«نمیدانم تاکهایچی کی آمده بود آنجا، امّا پشت سرم خیلی آرام گفت: عمدی بود، عمدی بود.
لرزشی در وجودم احساس کردم. اصلاً تصوّرش را هم نمیکردم تاکهایچی یا کس دیگری متوجّه بشود اشتباهم عمدی بوده. لحظهای حس کردم مقابل دیدگانم جهان در آتش دوزخ میسوزد. آتش داشت زبانه میکشید. از درون فریاد زدم. کمکم داشتم به جنون میرسیدم، امّا با آخرین رمق توانستم به خودم مسلّط شوم. و بعد از آن، ترس و بیقراریهای هرروزهام شروع شد.»
و اینگونه یوزوی کوچک با اعوجاجهای روحیاش بزرگ میشود و گریز او از آدمها، و یا درحقیقت گریز او از خودش، نیز بزرگتر. پس مسکّنهای قویتری برای ندیدن این آماسِ متورّمشده باید. زمانی مشروب و سیگار، زمانی آغوش فواحش، زمانی رفتوآمدهای پیدرپی به اجتماعات حزبی کمونیستها، زمانی کشیدن مانگا برای مجلّات نامعتبر، و لابهلای تمام اینها به فواصل مختلفی اقدام به خودکشی.
«خیلی زود فهمیدم مشروب، سیگار و فاحشه، راههای خوبی برای فراموشی ترسهایم و گریز از دست آدمهاست، حتّی شده برای لحظهای. حتّی این حس را پیدا کردم که، به بهای استفاده از این کارها، تمام آنچه را دارم بیهیچ حسرت و پشیمانی فدا کنم.»
او زنبارگی میکند و حتّی به آن دچار میشود، امّا هرگز قادر به ابراز عشقی تمام و کمال به زنی نیست و تعهّد و مسئولیتی در روابط عاطفی خود ندارد و سبب تمام اینها فقری درونی است که چیزی برای بخشیدن به انسانی دیگر در او باقی نمیگذارد. او همواره میطلبد و میطلبد و هرجا که میرود این طلب را همراه خود میکشد، و آنجا که نیافت و از نفس افتاد، به سمت مرگی اختیاری فرار میکند. و فرار، بهترین گزینهای است که از کودکی پیش روی خود میبیند. فراری که با وجود تمام تیرگیها، به معنی وجود روزنی از امید در درون یوزوست. در پس هر گریز، جایی هست که امید میرود آرامشی را در خود داشته باشد. و نیز همین سان است که شعر میخواند و خیّام هم میخواند تا از این رهگذر نیز بر تمنّای رهایی و بیقیدی خود صحهای بیابد.
آنان که اسیر عقل و تمییز شدند
در حسرتِ هستونیست ناچیز شدند
رو باخبرا تو آب انگور گزین
کان بیخبران به غوره مِیویز شدند
در جهان واقعیتها امّا با خود دازای روبهرو هستیم: جوانی شهرستانی که به توکیو میرود و با بحرانهایی دست به گریبان میشود، درگیر عشقهایی بیسرانجام میشود، به کمونیسم میپیوندد و در نشریات مارکسیستی قلم میزند، مینویسد و خلق میکند، مینوشد و مینوشد، معتاد میشود، به انواع خودکشی دست میزند، و در نهایت نیز خود را با جوشی[۴] از دنیای آشفتهاش خلاص میکند. در سرتاسر زندگی او نمیتوانیم اثری از آسودگی فکری و فراغ بال بیابیم، مگر لحظاتی که دکمه فراموشی را به انحاء مختلف میفشرَد، دکمهای که بزرگترین تسکینی که رو میکند خوابی همیشگی است. با تمام اینها آنچه به آثار دازای اعتبار و اهمّیت ویژهای میبخشد، که حتّی در سالهای جنگ هم پررنگ و زنده جلوه میکند، همین است که هنرش، زاییده رنج اوست.
پانوشت:
۱. Ningen Shikkaku
۲. رجبزاده، هاشم، ۱۳۷۴، دازای نینگن شیکاکو و خیّام، کلک مرداد، شمارهٔ ۶۵، ۱۶۱ تا ۱۷۵.
۳. طرحواره به طور کلّی به معنای چهارچوب و قالب و الگوست. در روانشناسی به زمینه گستردهای از واقعیتها، تجربیات، باورها و احساسات مهمّی گفته میشود که به طور مداوم در گذشته افراد شکل گرفتهاند. گرهها و تلههایی ذهنی و روانی که عمدتاً از سنین کودکی در فرد ایجاد شده و کنشهای فرد پیش از هرچیز از این فیلترها عبور کرده و براساس آنها بروز مییابند. بنابراین تغییر و فروریزی آنها دشوار و نیازمند شرکت در جلسات طرحوارهدرمانی است.
۴. Jōshi. نوعی خودکشی دونفره در ژاپن که به خودکشی عاشقانه موسوم است.
عنوان: زوال بشری/ پدیدآورنده: اوسامو دازای، مترجم: قدرتالله ذاکری/ انتشارات: وال/ تعداد صفحات: ۱۶۶/ چاپ: دوّم.
انتهای پیام/