بونین خواننده را در داستانها و شخصیتهایش حل میکند. ما آن خانهها، دیوارها، پنجرهها، کفپوشها و پردهها، آن شخصیتها، خلقوخوها، گفتگوها، هیجانات و احساساتشان را با گوشت و پوستمان حس میکنیم. او مانند یک نقاش تمام جلوهها و بازیهای نور، سایه و رنگ را در طبیعت پیش چشمانمان میآورد. تمام حرکات نور در داستان حس میشوند. با خواندن کلمات متوجه تغییر و گذر زمان در طبیعت میشویم. او از خورشید، مهتاب، بوی برف نو، طلوع و غروب خورشید، بوی تازگی و طراوت جنگل به آسانی نمیگذرد و با تعابیر شاعرانهاش آنها را توصیف میکند. توصیف نویسنده از شب شاهکار است؛ برای ما شبی خلق میکند که انگار ما هم در آن شب و در آن داستان حضور داشتهایم. شبی تاریک اما پرستاره، که «در بعضی جاهای ده در کلبههای سیاه و مات، پنجرهها هنوز قرمز رنگ هستند. در هوای پاک و سرد صدای زنگدار چارچوبِ در یا پارس تولهسگی طنین میاندازد.» سکوت، پاکی هوا، سرما و صدای پارس سگ، همه، چیزهایی هستند که به ما امکان درک چنین شبی را در روستا میدهند. توصیفات او با وجود اینکه جزئی و شاید طولانی به نظر میرسند اما هیچوقت خستهکننده نیستند، خواندن آنها جذاب است و آدم میخواهد زمان بیشتری را در این موقعیتها سپری کند.
بونین در «آقایی از سانفرانسیسکو» ما را به دوران کودکی و چیزهایی که آنها را مدتهاست در گذشته جا گذاشته و از آن فاصله گرفتهایم برمیگرداند؛ ما به همان تصاویر، همان بوها و همان رنگهای کودکی برمیگردیم. داستانهای او شبیه خاطرهبازی است؛ این حسِ حسرت و میل به گذشته در تمام داستانهایش وجود دارند. کتاب بیشتر شبیه یک آلبوم خانوادگی است، هر عکس داستان کوتاهی دارد و ما را با شخصیتها و موقعیتهای آن تصویر تا اندازهای آشنا میکند. با وجود اینکه نویسنده، کتاب را در قرن 20 نوشته، اما هنوز درگیر قرن 19 و آن فرهنگ و معماری و فضاست و انگار به آن دوره تعلق دارد.
تکتک لحظات مهم زندگی انسانها در این مجموعه وجود دارند. ما برای لحظاتی دنیا را از چشم یک سرباز، یک عاشق، کودک، پیر، مسافر و حتی یک حیوان میبینیم و داستان دوری و هجران، مرگ، عشق و زندگی را میشنویم. درست است که با هر داستان، فقط چند صفحه میتوانیم با شخصیتها همراه شویم، اما تصویر بعضی از آنها هیچوقت از یادمان نمیرود. مثل تصویر آن دو دلدادهای که روی تاب نشستهاند. باد، دامن پیراهن دختر را تکان میدهد و آنها بوی شبنم را حس میکنند و چشم به ماه جوانی دوختهاند که بالای سرشان خودنمایی میکند. ما تصویر پرندهای که پس از آتشسوزی لنگلنگان از صحنه دور میشود را فراموش نمیکنیم. بیشتر داستانهای کتاب در مورد انسانهایی است که در سفر هستند. کسانی که مانند خود بونین ثباتی ندارند و معلقاند. همانگونه که طبیعت هم همیشه در حال تغییر است و آرام و قراری ندارد. بونین در همه داستانها ابتدا از توصیف طبیعت شروع میکند و بعد وارد زندگی انسانها میشود. انگار طبیعت ابزار اختصاصی اوست که به کمک آن شخصیتهایش را خلق میکند. توصیف طبیعت به ما نیز در درکِ حسو حال شخصیتها، هیجانات، غم و شادی آنها کمک میکند.
ما در کتاب «آقایی از سانفرانسیسکو» بارها با ناامیدی و ناکامی شخصیتها روبهرو میشویم. عشقی که میان آنها شکل گرفته را درک میکنیم، ترس و اضطرابشان از فکر جدایی از محبوبشان را حس میکنیم، شاهد محبتها و خیانتهای آنها هستیم. نویسنده، پیری و ناتوانی، افسردگی و دائمالخمر شدن آدمها و رویاروییشان با مرگ را به وضوح مقابلمان گذاشته است. او حتی لحظه الهام و آفرینش اثر یک نقاش را برایمان با کلمات ترسیم میکند؛ لحظهای که شاهد تنهایی و حزن نقاش دیوانهای هستیم که به تازگی همسر و فرزندش را از دست داده است؛ ما هم مثل او صدای ثانیههای عذابآور را میشنویم. بونین همانگونه که میتواند حس لطیف و شاعرانه شوق و شادی دوران کودکی را با مهارت توصیف کند، میتواند برای ما سرِ یک گوساله را در یک قصابی با همه جزئیات خشن آن، پیشانی صاف و آراماش، چشمهای نیمهباز و آبی و کدرش و مژههای درشت خوابآلودش، مجسم کند.
همانگونه که گفتیم، بونین از انقلاب 1917 روسیه بیزار بود و طبیعتا این تنفر را در نوشتههایش نیز آشکار کرده است. در یکی از داستانها تغییرات بعد از انقلاب روسیه را توصیف میکند و آن را فلاکت و نکبتی بیسابقه میشمارد. او اعتراف میکند که انسانِ زمان و عصر دیگری است و با مسکوی آن روزگار غریبه است و هیچ سنخیتی ندارد. این حس غربت در تمام نوشتههایش به چشم میخورد. لحن کینهتوزانه بونین و افسرده و ناامید بودن اکثر شخصیتهایش، شاید به دلیل همین اعتراض و شکایت او از اوضاع جامعه پس از انقلاب است؛ اینکه در تمام داستانها، سراغ طبیعت رفته، باز هم به نارضایتی او از انسانها و جامعهاش برمیگردد؛ در حقیقت طبیعت برای بونین حکم پناهگاه داشته است.
نویسنده در داستان «واگن درجه 3» از رفتار نژادپرستانه سفیدپوستان شکایت میکند. داستان در مورد مسافر سفیدپوستی در هند است که قصد دارد سوار واگن درجه 3 شود و بومیان آن منطقه را از نزدیک ببیند، اما مسئول انگلیسی قطار به دلیل اینکه از نظرش همنشینیِ یک سفیدپوست با نژادهای دیگر درست نیست، این اجازه را به او نمیدهد. به نظر میرسد این داستان با نوشتههای دیگر بونین در تضاد است. او در خانوادهای بورژوا و ثروتمند به دنیا آمده؛ خانوادهای که بعدها به دلایلی داراییشان را از دست میدهند. اما از نوشتههایش پیداست که همیشه نگاهِ از بالا به پایین را حفظ کرده و انگار نمیتواند به گونهای دیگر رفتار کند. بونین شخصیتهای داستانهایش را هم از بالا نگاه میکند و بر آنها تسلط دارد. به همین دلیل، باورِ اینکه چنین فردی بخواهد سوار واگن درجه 3 شود و با آدمهایی که هیچ سنخیتی با او ندارند، همسفر باشد، برای خواننده دشوار است. بونین هر چقدر هم که ادعا کند از همنشینی با مردم عادی لذت میبرد، بالاخره خویِ بورژواییاش از جایی بیرون میزند. همانطور که خود در یکی از داستانها که در مورد فضای مسکو بعد از انقلاب نوشته است، این جمله را میگوید و نگاهِ واقعیاش را به مردم (ناخواسته) برملا میکند: «چه جمعیتی! درست مثل کشورهای آسیایی! چقدر دستفروش در بازار! چقدر خیابانهای سنگفرش، ناهموار شدهاند. چقدر خانه از بین رفته است!» چطور چنین ذهنیتی که تا این اندازه از مردم بیزار است و تحمل دیدنشان را حتی در خیابانها ندارد، میتواند سوار واگن درجه 3 شود؟
بونین با مرگ ناگهانی «آقایی از سانفرانسیسکو»، ما را با واقعیت زندگی روبهرو میکند. او قدرت، ثروت و اعتبار آدمها را پیش چشم مخاطبش از بین میبرد. داستان با مرگ آقای سانفرانسیسکویی به پایان نمیرسد، بلکه نویسنده، داستان را ادامه میدهد تا حقیقت بیرحم زندگی را بعد از مرگ انسانها نشان دهد. به همین دلیل سراغ خدمه مهمانسرایی میرود که آقای سانفرانسیسکویی در آن جان داده است؛ آنها حتی تحمل نگهداری از جنازه را برای چند ساعت هم ندارند. بونین با همان لحن شاعرانهاش، سراغ حقایق و شاید بهتر است بگوییم مصیبتها و تلخیهای زندگی انسان میرود. زبان و قلم او زیباست، لطیف است، اما با همین زبان زیبا، زشتیها، ناملایمتها و مصیبتهای انسانها را چقدر دقیق توصیف میکند.
عنوان: آقایی از سانفرانسیسکو/ پدیدآور: ایوان بونین؛ مترجم: حمیدرضا آتش برآب، بابک شهاب/ انتشارات: نی/ تعداد صفحات: 272/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/