قوانین گیلیاد ترسناک است. زن، تنها در کلام، مقدس به نظر میرسد و برای حفظ این تقدس باید فرزند بیاورد و تسلیم باشد. در گیلیاد فرماندهان طالب دختران کم سن و سالاند و همسرانشان به طرز مشکوکی میمیرند. کسی میتواند در برابر این قوانین تاب بیاورد که حجم وسیعی از خودش را گم کرده باشد، چیزی در درونش مرده باشد و به جایش ظلم آمده باشد و زیرکی. که زیرکی گاه ظلم را میپوشاند و حتی شکستش میدهد. کسی مثل عمه لیدیا که مجسمهاش را ساختهاند و در عمارت نصب کردهاند. مجسمهای سنگی شبیه خودش. من سالهاست که سنگ شدهام! این را خودش میگوید. در اولین فصلی که با او روبهرو میشویم. او خودش را در مظان اتهام قرار میدهد، برای تویی که خوانندهاش هستی و میگوید قضاوتم کن. حالا که پشت سرم آمدی و همه چیز را دیدی. تمام لحظاتی که تحقیر شدم، مجبور شدم آن ردای قهوهای را بپوشم و تفنگ را روی شانهام محکم کنم و به سمت زنان دست و پا بسته نشانه بروم. زنانی که مثل من بودند، جایگاهی داشتند، وکیل بودند، پزشک بودند، همه چیز بودند و مهمتر از همه اینها، انسان بودند.
عمه لیدیا بین مرگ و زندگی، نابودی را انتخاب میکند. او با همکاری با فرمانده جاد در راه نابودی دو نفر گام برمیدارد، یکی خودش و دیگری گیلیاد.
رمان «وصیتها» علاوه بر عمه لیدیا دو راوی مونث دیگر هم دارد که آنها هم راوی اول شخص هستند. گرچه شاید کمی نثرشان شبیه هم باشد اما رفتهرفته با تعاریفشان متوجه میشویم که کدام یک روایتکننده هستند. آن که از همه سردتر و رازآلودتر است عمه لیدیاست. دِیزی همان است که مایلها دورتر از گیلیاد زندگی میکند و اخبار حوادث را تنها در تلویزیون میشنود. راوی سوم اگنس است. او در گیلیاد زندگی میکند و با قوانین عجیب و غریبش آشنا میشود. این که حق تاببازی ندارند چون دامنشان بالا میرود و پاهاشان پیدا میشود. این که مظهر گناهاند. اجسام شهوتانگیز متحرکی که هر بار ممکن است کسی را به گناه بیندازند و مایه ننگ و آبروریزی باشند. چه راه درازیست از این گناهکار بودن همیشگی تا آن تقدس نمایشی برای باروری به بهانه پاک شدن از گناه. انگار در این سرزمین تنها پسرها حق دارند بخندند، بدوند و بازی کنند. تمام ذهنیت اگنس ترس است و جهل. ترس از مردان و جهل نسبت به خودش و آن چه که در درونش اتفاق میافتد. تا آنجا که چند روزی چیزی نمیخورد که به خیال خودش این بدن خشک شود و از هوسانگیز بودن بیفتد. اینها همه حاصل تعلیمات گیلیاد است، زندانی که شاید خیلی از آدمها در ذهنشان مانندش را داشته باشند. حتی اکنون. خیلی بعید نیست. اصلا بعید نیست. بچهها برای فرار از ازدواج با فرماندهان به خودکشی فکر میکنند. راه سادهتری نیست، راه سختتر فرار از گیلیاد است که از هر کسی برنمیآید. بکا با قیچی باغبانی به جان خودش میافتد و اگنس تمام راهها را در ذهنش مرور میکند. هرچیزی که باعث رهایی شود. آخرین راه عمه شدن است. حداقل به عقد فرماندهان در نمیآیند و تا همیشه شکرگزار الطاف الهی میمانند و سکوت میکنند. حتی اگنس هم سکوت میکند. در برابر تجاوز. چون بکا تنها دوستش است و نمیتواند آبروی پدر دوستش را ببرد. اگنس خاطرات دوری از مادرش دارد. از اویی که برایش قصه میبافت که چطور از چنگ جادوگران نجاتش داده و چطور با هم دویدهاند و به امنترین نقطه جهان رسیدهاند. مهری عمیق و دور. از تابیتا، مادرش. تنها کسی که دوستش داشت. بعد از او دیگر دوست داشتنی در کار نیست. آدمها نقش خودشان را ندارند و حتی دارند تابیتا را هم زیر سوال میبرند. اما آن مهر تنها خاطره خوب است از گیلیاد. از سرزمین مخوفی که زنان را علیه زنان میشوراند. زن در تعاریف اگنس زیباست. مهربان است و زندگی از دستهایش میتراود. اما آنچه عمه لیدیا تصویر میکند تنها سیاست است و دورویی و خرابکاری. هر کدام از این راویان وجه متفاوتی از زنان زندگیشان را توصیف میکنند. زن، عدالتی وحشتناک است که توسط دیزی تعریف میشود. همان جا که ندیمهها بدن متجاوز را تکه تکه میکنند. که اگر روح میتوانست شکلی مادی داشته باشد،شاید به همان شکل درمیآمد. روح مورد تجاوز قرار گرفته.
دیزی در ساحل امن خودش زندگی میکند با پدر و مادرش، یک زندگی عادی که اکثر آدمها دارند. تا روزی که اتوموبیل والدینش منفجر میشود. حالا ساحل امنش شده دریایی تیره و طوفانی و بدون نجات غریق. مگر میشود تمام این زندگی شبیه مرواریدهای دختران مرواریدی باشد؟ دیزی باید به سمتی برود که تمام عمر ازش متنفر بوده است. اما آیا میتواند باز هم از گیلیاد بگریزد؟
«وصیتها» تازهترین اثر مارگارت اتوود است. این اثر را به نوعی ادامه «سرگذشت ندیمه» میدانند اما به جز چند عنوان مشترک، دیگر عنصر مشترکی بین این دو اثر نیست و با خیال راحت میتوانید بروید سراغش. رمانی با ریتم تند و تاثیرگذار که تلاش میکند با توصیف صحنههای نفسگیر، زن را ابتدا به عنوان انسان و آن کس که حق زندگی دارد نشان دهد، تا به عنوان موجودی مقدس. کسی که زندگی میبخشد دو برابر باید زندگی کند، اما نه در گیلیاد. گیلیاد زندان ذهن است و برای گریختن از این زندان باید تاوان زیادی داد. بخوانید تا ببینید راه گریز از کدام سوست. و چه کسی میتواند به تاریکی آمیخته شود و باز دستی روشن داشته باشد.
عنوان: وصیتها/ پدیدآور: مارگارت اتوود؛ مترجم: نسترن ظهیری/ انتشارات: ققنوس/ تعداد صفحات: 480/ نوبت چاپ: دوم.
انتهای پیام/