احتمال میدادم امشب بالاخره از ایران پدر و مادر تماس بگیرند. و حالا نشستهام توی خانه و از پنجره زل زدهام به کوچه و لپتاپ را روشن کردهام و از گوشه چشم منتظر علائم تماس هستم. سامان روز جمعه رفته بود و شنبه و یکشنبه هم که تعطیل بود. فردا اولینروزیست که بدون او سر کار خواهم رفت. حوالی ظهر فردا سال تحویل خواهد شد و من بدون آن که حتی مکث کنم، همچنان به کارم ادامه خواهم داد. مثلا شاید قفسه محصولات عید پاک، خالی شده باشد و در حال چیدن تخممرغهای رنگشده عید پاک در قفسه، سال نو تحویل شود و من حتی لحظهای مکث نکنم. بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. باید نهاری برای فردا آماده بردن کنم. این دفعه، فقط بهاندازه یک نفر. در یخچال چیز زیادی نیست. یک بسته نصفه نان عربی. کمی زیتون و پنیر و چیپس…
الان اگر ساندویچشان کنم، تا فردا خیس و خمیر خواهند شد. یاد مادر سامان میافتم. اصطلاح «تهرانی» خاصی در این موقعیتها داشت: «تِخِلمه»!
اگر مواد نامناسبی در مدت زمان نامناسبی کنار هم قرار گیرند و به هم فشرده شوند، له میشوند و رطوبت موجود در هرکدام یا یکی، باعث میشود حالت خمیری پیدا کنند و از کیفیت بیفتند. مادر سامان میگفت که «تهرانیها» به این حالت میگویند «تِخِلمه.»
صدای تماس ویدیویی واتساپِ لپتاپ بلند میشود. پنیر و زیتون را سریع در یخچال میگذارم و میروم روی مبل پشت لپتاپ مینشینم و نفس عمیقی میکشم. احتمالا یکی از سختترین مکالمات عمرم را در پیش دارم. دکمه وصل تماس را لمس میکنم. مادر و آقاجان روبهروی دوربین گوشی مادر هستند و بهسختی تلاش کردهاند بیآنکه بههم بچسبند، هر دو در قاب تصویر جا بگیرند.
از چهرههایشان معلوم است که سامان را دیدهاند. یا لااقل با او حرف زدهاند. مادر ابروهایش را با مهارت همیشگیاش از بالای ستون بینی تا اواسط پیشانی داده بالا و دو انتهای نزدیک به شقیقه را چنان پایین داده که چند موج عمیق گنبدی روی پیشانیاش درست شده. گوشههای لبها را هم داده پایین و پرانتزی رو به پایین از لبهایش درست کرده. حالتی که معمولا منجر به نالهای عمیق و نهایتا تبدیل به نفرین میشود. وقتهایی که کسی عمیقا دلش را سوزانده. و امروز، آن شخص من هستم!
آقاجان هم عبوس و خشمگین است که چندان فرقی با حالت عادی صورتش ندارد. فقط کسی که خوب بشناسدش، متوجه خواهد شد که خشمگینتر از حالت عادیست. مادر دهان باز میکند که چیزی بگوید. آقاجان دستش را میآورد بالا و ساکتش میکند و میگوید: «سلام دختر. خوبی؟»
«خوبم آقاجان. شما خوبید؟»
«دم عیدی تنها نشستی توی خانه توی مملکت غریب که چی بشه؟ چرا با شوهرت نیومدی ایران؟»
مکث میکنم. بیشتر ترجیح میدادم جوری حرف بزند که معلوم باشد قضیه را میداند. سخت شد. برای وضعیتی که مجبور باشم همهچیز را از اول تعریف کنم، آماده نبودم. اصلا چطور باید تعریفش کرد؟ من برای هیچکس چیزی تعریف نکردهام.
میگویم: «نمیشد آقاجان. نمیشد منم بیام.»
مادر ناله را شروع میکند. باز آقاجان ساکتش میکند و میگوید: «چرا نمیشد بیای؟ چرا نمیشد با شوهر خودت بیای؟»
نفسم را نگه میدارم. فقط باید ساده و راحت جمله اصلی را بر زبان بیاورم.
میگویم: «دیگه شوهرم نبود.»
سکوت میکنند. اما حالت قیافهشان عوض نمیشود. مطمئن میشوم که سامان را دیدهاند. مفصل. حالا آقاجان میخواهد ببیند من چطور جریان را شرح میدهم.
میگوید: «چرا؟ برای چی طلاقت داد؟ چه کردی؟»
نگاهی به نقشه تاشده جهان کنج میز میاندازم. همان اوایل که وارد این شهر شدیم، خریده بودیمش. برای اینکه مدام فاصله تا ایران را چک کنیم و از اینکه توانستهایم این همه راه بیاییم، بهتزده شویم و از خودمان خوشمان بیاید.
اما الان که چشمم افتاد به نقشه و عدد ۵۰۰۰ کیلومتر از ذهنم گذشت، انگار ناگهان قدرتی عجیب بهجانم دوید. قدرتِ فاصله. آنها از من دور بودند. دیگر نمیتوانستند مرا وادار به کاری کنند. میگویم: «چون دوستم نداشت!»
مادر بالاخره صدایش درمیآید: «این حرفای مفت چیه؟ گوشبهحرفش نبودی؟ ازت راضی نبود؟ چه غلطی کرده بودی که دلشه زده بود؟»
میخروشم: «هیچوقت دوستم نداشت. از همون اول. خودتانم میدانستین. مجبورم کردین.»
آقاجان بهصدا درمیآید: «خودتم بله دادی. شوهر از اون بهتر چی مخاستی؟»
نقشه! نقشه جغرافیا! کمکم کن! من بهتر از سامان چه میخواستم؟! بهتر از آدم بازندهای که برای سالها به او فشرده شده بودم؟ طوری که انگار هوا به من نمیرسید. انگار به او گندیده بودم. کپک زده بودم. انگار تخلمه شده بودم! از او بهتر خودم را میخواستم. خودی که از ۱۵سالگیام شروع شده بود و شکل گرفته بود و شناخته بودمش و دوستش داشتم و برایش دل سوزانده بودم که در وضعیتی بود که توان رهایی نداشت. که برای سالها، وظیفهای برای حفظ تعهدش بر عهده داشت که خودش انتخابش نکرده بود. «خود»ی که جسورتر از من بود و بهتر از من وضعیت را میفهمید و حالا داشت در جواب آقاجان داد میزد: «چی داشت؟ پسر تهرانی بیعرضه کنج خانه مانده تن لش! که آشناهای خودشان زنش نمیدادن. دهنتان آب افتاد که داماد تهرانی گیرتان بیاد. منِ ۱۵ساله چه میفهمیدم؟ آقابزرگ بهتان نگفت این پسره بیکارهیه؟!»
مادر میغرد: «حالا تو روی ما چشم سفید نکن! پسر مردمه بدمحل کردی، روی هوا قاپیدنش. با زن تازهش آمده خانه ملوکخانم عمهش.»
میدانستم. خبر داشتم. اصلا قضیه همان بود. خواهر همان دوستی بود که به اصرار ما را در راه مهاجرت پیش برده بود. که برنامه ریخته بود که من در سختی مهاجرت سامان را تر و خشک کنم تا آن دوره را بگذراند و وقتی به زمان آسایشش رسید، کنار بکشم و جا را برای خواهرش خالی کنم تا شوهری با اقامت آلمان را تحویل بگیرد.
الگوی کلی را فهمیده بودم. اما به سامان نگفته بودم. چرا؟ تا از طلاق منصرف نشود.
میخروشم: «خب که چی! ما چندماه بود داشتیم جدا میشدیم. مهم نیست!»
آقاجان وارد بحث میشود: «مهم نیست؟ پسفردا توی این محل، کسی تف توی روت نمیندازه. حالا وقتی برگشتی، حالیت میشه. وسایلته جمع کن. به سامان گفتم به دوستاش بگه برات بلیط بخرن هفته دیگه برگردی. میای همینجا خانه خودمان تا یه فکری برات وردارم.»
جایم امن است. به عقب تکیه میدهم. میگویم: «من برنمیگردم. تازه خلاص شدم. ده سال منه گرفتار این بیعرضهی قلدر کردین. خون منه تو شیشه کرد. خدا رو شکر که چشش یکی رِ گرفت. من خلاص شدم. من همینجا میمانم.»
مادر باور نمیکند: «ای بیچشمورو! آب غربت خوردی وقیح شدی. دختر بیشوهر باید خانه پدرش باشه.»
تاکید میکنم: «دستتان به من نمیرسه. برگردم که دوباره بدبختم کنین؟ همهتان با هم ده سال عمر منه تلف کردین. من نیازی ندارم به هیچکدومتان. خودم دهبرابر او سامان بیعرضه پس خودم برمیام.»
آقاجان ساکت است. دارد فکر میکند چطور میتواند مرا برگرداند. مادر نالهاش را از سر گرفته: «خیر نبینی دختر که سرافکندهم کردی. معلومه همینطور برای شوهرتم چشمسفیدی کردی که طلاقت داده. شوهرت تو ر به دندون گرفته برده اون مملکت آباد. بعد تو اینجور مِگی براش؟ خوشی نمیبینی!»
دوست سامان هم همین را نگفته بود؟ وقتی دیده بود سامان دل و جگر حذف مرا از زندگیاش ندارد. وقتی بیعرضگی همیشگی سامان مانع از این شده بود که درباره خواهر او که ماهها بود معطل سامان شده بود، کاری بکند. به سامان همین را گفته بود: «مگه محبوب چی میخواد دیگه؟ آوردیش اینجا. اقامتم که گرفته.»
ناگهان هوا پر از اکسیژن است و چنان همهچیز نو و تازهست که سلولهای بدنم طاقتش را ندارند. انگار فشردگی غلیظی که همیشه حس میکردم، از بین رفته است. همه چیزها و آدمهایی که در فضایی تنگ به من چسبیده بودند و مرا خمیر و له کرده بودند، دیگر نزدیکم نیستند. من و تمام مایه وجودم، با فضایی کافی، به حال خود رها شدهایم.
ناگهان دنیا مال من است و پی میبرم که «مادر! من خوشم. من الان، تازه همین الان خوشم. من هیچوقت خوش نبودم. تا بچه بودم زور شما به سرم بود. زود شوهرم دادین. بعد زور او به سرم بود. بعد حرص او به سرم بود که این آدم هیچی نبود و خیال میکرد از من سره. من تازه حالا خودم صاحب زندگی خودمم. تازه الان خوشم مادر!»…
ساعتها پیش تماس تمام شده بود و انگار وزنم کمتر شده بود و همینطور سنم. شده بودم نوجوانی شهرستانی در یکی از کتابهای هوشنگ مرادی کرمانی. مجیدِ تازهنفسِ بیتجربه و پر از شوقی که تازه ناشیانه تن سپرده بود به رودخانه تجربههای شگرف و بیمرز بشری. انگار آن دهسال از عمرم، چرکنویسهای نویسنده بود و حالا ریختهبودشان دور و قلم روی کاغذ سپید تازهای گذاشته بود تا داستان زندگی مرا تازه از این لحظه بنویسد.
چقدر لذتبخش بود زدن آن حرفها. انگار زبانم سالها بود که میدانست دوست دارد چیزهایی بگوید؛ اما راه گفتنشان را بلد نبود. و من بعد از زدن آن حرفها، شفاف شده بودم. انگار سالها لجنِ تهنشین شده در ته آب را روفته باشم طوری که حتی قرمزی قلبم و تکانهای ریزِ تپشش را در سینهام میدیدم. مثل تکاپوی ماهی قرمز، توی تنگ بلور سفره هفتسین.
انتهای پیام/