ـ شده از چیزی بدت بیاید و کارت بشود همان یک چیز؟
برای صابر شده. چه در جوانیاش که نگهبان تاکستان بود و مجبور بود شبها بنشیند به نگهبانی و با گلوله ساچمهای قورباغهها را هدف بگیرد، چیزی که حتی یادآوریاش هم حالش را بههم میزند؛ چه حالا که گفتهاند باید تک تیرانداز منطقه باشی و در تاریکی طرف را نشانه بگیری. این هم از بخت بد صابر است که چشمانش در تاریکی به چشم عقاب میماند و چه بخواهد و چه نخواهد، هر جنبندهای را میبیند.
ـ آن که از کشتن میگریزد
صابر میگریزد، از آنچه که درش خوب است، مهارت دارد و دلش از سنگینی این مهارت غریب میگیرد. رویارویی او با حیوانات در هیچ مقطعی از زندگی تمام نمیشود. حتی این جا وسط خط، که صدای شیون و نالهای تمام خاکریز را گرفته و روحیه بچهها را تضعیف کرده. باید دنبال صدا بگردند و بفهمند صدای خودیست یا بیگانه و اگر بیگانه بود کلکش را بکنند. این بخش از رمان شاید بهترین بخش آن باشد؛ چرا که تعلیق بیجا ندارد و بعد از تشنه نگهداشتن مخاطب تکلیفش را روشن میکند.
ـ ماهیها و جنگ
رمان صحنههای خیالانگیز هم دارد. صحنه ورود صابر به تالاب هور و پر شدن چشمانش از آبی بیکرانی که به تعجب میاندازدش. همان وقت که پل را زدهاند و راه بند آمده و او مجبور است سوار درزین شود تا به پادگان دوکوهه برسد. آن جاست که هرچه چشم میگرداند خشکیای نمیبیند و به معنای واقعی کلمه از عظمت هور میهراسد.
ـ تو چطوری داری میرونی؟
ـ منظورت چیه؟
ـ مگه نباید رو خط برونی؟
ـ خط؟
ـ آره خط، چرا خطی دیده نمیشه؟
ـ سیمره و اروند و کرخه و دویرج که سیلابی بشند، خط زیر آب میره. نترس! زیر پامونه.
ماهیهای مرده روی آباند و صابر همان وقت میفهمد قرار است زیاد از این صحنهها ببیند. مثل بچگیاش که جان دادن ماهیها را دیده بود. حالا دیگر جان دادن آدمها هم اضافه شده بود. شبیه موسی که بیسر روبهرویش میدوید. انگار که در تاریکی گم شده بود و پاهایش به اختیار خودش نبودند.
ـ به یاد آن جنازه که بوی خوشی داشت
صابر یک رزمنده معمولیست. همان که به عشق رفیقش راهی جبهه شده و هنوز هم خشکی هور را یکسره آبی و شاید با اجساد ماهیهایش به یاد میآورد. آن که نگهبان تاریکی بوده و باز هم باید نگهبان باشد. در زمانه اکنون، در یک شرکت تاسیساتی که داخلش استخوانهایی یافتهاند که بوی خوشی ازش به مشام میرسد. صابر برای پیدا شدن هویت این استخوانها کار را تعطیل کرده، یعنی باعث شده تا کار تعطیل شود. دیگران هم که دل خوشی ازش نداشتند، تنهایش گذاشتهاند و رفتهاند تا خودش هم لابهلای بادی که غبار و خاک و تنهایی میآورد؛ دفن شود.
صابر به زندگی برنگشته، ذهنش در آن روزهاست و نمیتواند گرد فراموشی رویشان بپاشد. چیزهایی میگوید که دلسوزانه است، لحن تلخی دارد و دل خوری تویش پیداست.
«فردی که فرمانده بود و بعدها اسمش را عوض میکرد و دیگر دکتر صدایش میکردند نه سردار، برادرانه تشر میزد که گور پدر زمین، ما برای آسمان میجنگیم نه زمین! دل قویدار برادر! خاک چه ارزشی دارد در برابر افلاک؟ فرماندهی که جاده یادمان را میساخت در همان حالی که انگار سعی میکرد جنازه خوشبو را از یاد ببرد.»
حال آن که یوسف برای زمین جنگیده بود. برای خاکی که یک وجبش هم مال او نبود و نشد. و حالا افتاده بود میان دو زمین، با نگاهی به ماه، میان دو مرز که راهی نبود تا بیاورندنش. شغالها میآمدند و دوستانش تیر میانداختند تا دورشان کنند. انگار رسم بود که هر پیکری زیر آفتاب و مهتاب بماند، دیگران وجودش را نادیده بگیرند، بهانه آسمان بیاورند و خاک را بیارزش بدانند.
صابر نمیتواند به جهان امروز بازگردد و همان گذشته است که نجاتش میدهد. همان سایههای بیابان که با غبار پوشیده شدهاند. همان که به سوی صابر دست دراز میکند و عجیب و غریب است و معلوم نیست که کیست؛ اما شما میفهمید.
«شکارچیان ماه» روایت صابر از گذشته و حال است. این دو با هم در نزاعاند و صابر گاهی نه دلش میخواهد در گذشته باشد و نه در حال. او جزو همان دسته از آدمهاییست که هیچوقت به زندگی عادی برنمیگردند.
روایت گاه آنچنان از ریتم میافتد و در واگویههای ذهنی گم میشود که دیگر درکی از زمان و مکان ندارید و تنها میخواهید از این وضعیت عبور کنید. شاید این بیشترین صدمهای باشد که رمان دیده؛ البته اگر از جابهجایی اجزای جمله بگذریم که گاهی آنقدر بیحد است که خواندن را مشکل و نثر را سختخوان میکند.
ـ روباهها هم از جنگ میگریزند
این رمان نگاه تازهای به حضور حیوانات در جنگ دارد و صابر انگار در کل رمان از شکارچی بودن اعلام برائت میکند. از زل زدن به شکار در تاریکی و ماشه را چکاندن. از کشتن. افکار او بالا و پایین ندارد و تنها آنچه به یاد میآورد را روایت میکند. با یک عذاب وجدان همیشگی. انگار که آدمهای خوب عذاب وجدانشان بیشتر باشد، حال آن که کسی یا موجودی را عذاب ندادهاند! فکر میکنم روباه مورد استفادهترین حیوانیست که برای تصویر روزهای ویرانی استفاده میشود. به گمانم این سومین مواجههام با روباه در روزهای جنگ و حضورش در اینطور داستانهاست.
ـ یک سوال بیجواب
در این رمان مخاطب با یک سوال بزرگ تنها میماند. این که بالاخره خرابکاران پیدا میشوند یا نه. قسمت عمده رمان به جستوجو و تشکیل یک تیم مخفی میگذرد اما نتیجهای برایش ذکر نمیشود. فقط آن تلاش و سردرگمی گفته شده و رو زدن به شخصیتی که اواخر قصه وارد ماجرا میشود. آن که حضورش شاید بیاهمیت به نظر برسد ولی بعد خط و ربطش را با صابر کشف میکنیم.
«شکارچیان ماه» اثریست که با اطناب و حضور برخی فصول نه چندان ضروری حیف میشود؛ اما فرصت کشف روابط میان شخصیتها را به مخاطب میدهد و تصاویر تازهای از جنگ میسازد. جنگ روی آب، روی این آبی بیکران که جسد صدها ماهی را با خود حمل میکند. روی این آب با تک تیراندازی طرفید که از چکاندن ماشه دل چرکین است، چه به روی انسان و چه به روی حیوان.
عنوان اثر: شکارچیان ماه/ پدیدآور: محمدرضا بایرامی/ انتشارات: سوره مهر/ تعداد صفحات: 386/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/