روایتی از آنجایی که موسیقی سخن می‌گوید

جای من تو فریاد بزن

01 بهمن 1402

روزهای اولی بود که در یک دفتر نشریه شروع به کار کرده بودم. یک روز پیش از انداختن کلید به قفل در، صدای مبهم نواختن ساز به گوشم خورد. وارد دفتر شدم و دیدم جلسه صبحگاهی به پایان رسیده و ریاست محترم برای حضار می‌نوازد. آن صدایی که از ساز درمی‌آمد، ملودی لالایی کودکی‌هایم بود که پدرم برایم زمزمه می‌کرد تا خوابم ببرد و حالا او کیلومترها از من فاصله داشت و من میان غریبه‌هایی که به‌تازگی همکارشان شده بودم و از همه‌شان کم‌سن‌تر بودم و باید نشان می‌دادم که به اندازه آن‌ها بزرگسال و جدی هستم، دلتنگ شده بودم و می‌‌باریدم.

هیچکس حرفم را باور نمی‌کرد که دست خودم نیستم. این اشک‌ها با اختیار من جاری نشده‌اند و این مساله که در جلسه صبحگاهی حضور نداشته‌ام و کروسان‌ها را بدون من خورده‌اند ناراحتم نکرده است. این ساز است که دارد با من چنین می‌کند. ساز است که خاطراتم را می‌نوازد و سیمش را دور گلویم می‌پیچد و بر بغضم مضراب می‌زند.

از آن روز به بعد در موقعیت‌های مختلف با نواختن رئیس مواجه می‌شدم و به‌نظرم آمد او با سازش حرف می‌زند. از سازش گاهی صدای مرغ‌های دریایی در هنگام غروب آفتاب درمی‌آمد، صدای سکوت یک روز برفی، صدای کلید انداختن در خانه‌ای خالی، صدای سوختن توتون سیگار، صدای برخورد لبه آهنی بیل با خاک در گورستانی مه‌آلود،‌ صدای برخورد پاشنه کفشت به زمین وقتی که می‌رفتی. آن روزها می‌دانستم که احتمالا موعد چک‌هایمان نزدیک است و آدم‌ها بدقولی کرده‌اند و کارمندی در اداره‌ای حال نمی‌کند کارمان را راه بیندازد و همه‌چیز برای بار هزارم دچار وبای افزایش قیمت شده است و ما گیر کرده‌ایم. آن روزها ساز بغض داشت و خسته بود و دلش می‌خواست همه‌چیز را رها کند و برود گوشه اتاق لم بدهد و خاک بخورد.

روزهای دیگری هم بود که ساز صدای رودی پرآب و خروشان می‌داد، صدای همهمه گنجشک‌ها هنگام طلوع آفتاب، صدای نم باران بر سقف حلبی خانه روستا، صدای خنده نوزاد در خواب، صدای تماسی که خیلی وقت است اشتیاقش را داری، صدای بوسه، صدای جیرینگ‌جیرینگ النگوهای دستش، صدای برخورد پاشنه کفشت به زمین هنگام رقص. آن روزها می‌دانستم پروژه جدیدی در راه است. آدم‌ها یادشان افتاده به قولشان عمل کنند، آن کارمندی که حال نداشته کارمان را راه بیندازد بالاخره حالش را پیدا کرده است، کسی از جایی دور پیامی داده و گفته که ما را می‌بیند و از سختی‌هامان خبر دارد و خوشحال است که هنوز ایستاده‌ایم.

آن‌روزها لا‌به‌لای تارها، امید می‌غلتید و شور زندگی از دسته ساز سر می‌خورد و در کاسه ساز می‌رقصید و به بیرون می‌پرید و در گوش ما فرود می‌آمد و در سر ما می‌چرخید و همه‌چیز را رنگارنگ و نورانی می‌کرد و قلبمان را در آغوش می‌گرفت و می‌خندید. آن‌روزها طوری کار می‌کردم که انگار دنیا به کار کردن من بند است. اگر دیواری پیش رویم سبز می‌شد تیشه برمی‌داشتم و به جانش می‌افتادم تا دری بسازم. اگر پای تلفن «نمی‌شود» می‌شنیدم شماره دیگری می‌گرفتم. اگر بلد نبودم، می‌آموختم و اگر تمام نمی‌شد بیدار می‌ماندم. غیرممکنی وجود نداشت. ساز می‌گفت: «می‌شود».

ساز صدای زندگی می‌داد. این اولین مواجهه جدی من با ساز بود. پس از آن بود که فهمیدم با اینکه کارم «کلمه» است، گاهی کلمه برای بیان آنچه در دل آدمی می‌گذرد کافی نیست و چه رستگارند آنان که نواختن می‌دانند. پس از آن بود که فهمیدم آن روزها که کلمه‌ام نمی‌آید و به حالت احتضار گوشه‌ای افتاده‌ام و باد کرده‌ام و در سینه سنگی دارم و در گلو گره‌ای، آن روزها که کلمه نای نجاتم را ندارد، ساز است که وارد میدان می‌شود و خودش را در آغوشم جای می‌دهد و دستم را روی تارهایش می‌گذارد و می‌گوید بزن. بزن و حرف‌هایت را در من بریز. من صدایت می‌شوم. من همه بغض‌های فروخورده‌ات را هق‌هق می‌شوم. من تمام سکوت‌هایت را نعره می‌شوم. من همه لبخندهای گشاد خجالتی‌ات را قهقهه می‌شوم. من دوستت دارم‌ها را از چشم‌هایت بیرون می‌کشم و در گوش او می‌گویم. من دروغین بودن تمام خوبم‌هایت در جواب «چطوری‌؟»ها را لو می‌دهم. انگشت‌هایت را شلاقی کن بر تنم. من جای هردومان فریاد می‌شوم. ساز این‌ها را به من گفت و من خریدمش و هر استادی که دستش به تارهای سازم خورد بی‌درنگ گفت: «این یک ساز معمولی نیست. صدای عجیبی دارد.» و من می‌دانم که سازم می‌فهمد. برای همین هم وقتی استاد در جلسه اول پرسید آیا تا به حال سازی دستت گرفته‌ای؟ و من گفتم نه. او گفت: «اما طوری ساز را در دست می‌گیری انگار آن را می‌فهمی!» پاسخ دادم این ساز است که من را می‌فهمد. به همین دلیل است که وقتی یک نوت را در روزهای مختلف می‌نوازم، هربار صدای متفاوتی دارد. یک روز صدای کلید انداختن در خانه‌ای خالی، یک روز صدای برخورد پاشنه کفش تو با زمین، هنگام رقص.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید