روزی که خبر آمد، غزاله علیزاده نویسنده سرشناس و صاحب رمان دو جلدی «خانه ادریسیها» و مجموعه داستان چهارراه و… در جواهرده رامسر خودش را حلق آویز کرده، بیشتر از غصه، حیرت در جانمان نشست. حالا از آن روزها بیست و پنج سالی میگذرد. حالا من به سن و سال آن روزهای غزاله علیزاده رسیدهام. همان چهل و هفت هشت سالگی.
آن روز که آن خبرِ شوم در روزنامهها منتشر شد، مثل همین روزها که اردیبهشت بود و بوی پیچ امینالدوله کوچه پسکوچههای تهران را پُر میکرد، روایت غزاله را از بهرام بیضایی خوانده بودم. خطاب به دخترش سمانه نوشته بود. از عمو بهرام گفته بود و چند تا یادگاری که مانده بود. یک به یک فیلمهای عمو بهرام را برای سمانه روایت کرده و سکانسهای شاهکار را توصیف کرده بود. با همه دقتها و وسواسهایش. غزاله نوشته بود: «سمانه! باید بدانی هر هنر اصیلی از ریشههای تاریک و درهم و انبوه آفریننده بر میخیزد. بین هنرمند و کار، کیفیتی هماهنگ با یک تقارن فرخنده برقرار میشود». زاون قوکاسیان در کتابی با جلد زرد و سبز رنگ که عکس سبیلدار بیضایی رویش بود، و درباره بیضایی بود، این یادداشت را گنجانده بود. همان کتاب مجموعه مقالات در نقد و بررسی آثار بیضایی که سال هفتاد و یک نشر آگاه درآورده بود. نثرِ حیرتانگیز غزاله در آن سالهای بیست و یکی دو سالگی ما، پنجرهای بود به زبان و نثری چابک و پویا و درخشان با توصیفاتی کم نظیر. نثر غزاله علیزاده در آن نوشته نامه مانندِ طولانی که از عمو بهرامِ سمانه گفته بود، پهلو به نثر گلستان میزد و داستانگوییاش هم، نشان میداد که نویسنده، واژهها را برای روایت استخدام میکند. آن شصت صفحه را یکباره بلعیدم. گوارا بود.
روزهای پاییز سال هشتاد و چهار وقتی اقتباس وفادارانه از داستان جزیره غزاله علیزاده را نوشتم، قرار بود که علی عمرانی و فریبا متخصص نقشها را بازی کنند. و چه بهتر از این.
بهزاد و نسترن میخواهند در روز ابری بارانریز به آشوراده بروند. معلمی بومی آنها را راهنمایی میکند…
وقتی برای اولین بار در یک روز ابری پا در ساحل آشوراده گذاشتم ـ ده سالی بعد از نوشتن آن نمایش رادیویی ـ بیدرنگ صدای بهزاد و نسترن و معلم جزیره در گوشم پیچید، غزاله علیزاده از پشت بوتههای پراکنده در جزیره نگاهمان میکرد و روی کاغذ نمخورده از شتکِ باران نوشته بود: رسیدند كنار ساحل. بهزاد سواری را نگه داشت، چتر را برداشت و پیاده شدند. رو به زمین ماسهای دویدند. ریلهای خط آهنی، بی مبدا و بی مقصد، بین علفها قطع میشد. قطاری اسقاط، دریچهها شكسته، در باد و باران و آفتاب رها شده بود…
روح و روان بهزاد در مه و نم باران، گم شده و نسترن را نمیبیند، اما نسترن، معلم جزیره را در رویای نهانش جا میگذارد.
«جزیره»، نمونه مثالی خوبی از نوشتههای غزاله علیزاده است. نثر وصّاف و سره، شخصیت پردازی به اندازه، و آن توصیف درخشان کشتی به گل نشسته و… هر آنچه در یک داستان کوتاه باید بگویی و خوانندهات را در همان صفحات نگه داری در جزیره آمده است. در عین پیچیدگی، خیلی هم صاف و سرراست.
علی عمرانی که خودش بچه بهشهر است، با شخصیت بهزاد و معلم جزیره، رفت به دور دورها… روزهای جوانی… غزاله علیزاده دریچه که نه… پنجرهای به وسعت جزیره برای همه آدمهایی که پا در آشوراده میگذارند گشوده است.
ضبط نمایش تمام شد… علی عمرانی و فریبا متخصص اما هنوز با بهزاد و نسترن و معلم بودند… آنجا بود که حرف غزاله علیزاده میان ما گل انداخت… غزالهای که ده سالی بود رفته بود و این گنجها را برای ما به میراث گذاشته بود.
احتمالاً خیلی از اهل نقد، حرفهایتر و درست درمانتر و صحیحتر از من، از نقش غزاله علیزاده در ادبیات داستانی امروز ما نوشتهاند و گفتن من لطفی ندارد. خواستم بنویسم که غزاله علیزاده برای نسل من، که الان به عقب نگاه میکنیم، فرصت بزرگی بود برای درک تازهای از ادبیات و زبان و شاعرانگی و در عین حال فرار از رمانتیک بازی. در کار و زبان و نثر غزاله، هرگز ازین لوس بازیهای زبانی نمیبینی، چنان با اقتدار مینویسد که هر واژه سر جای خودش میخندد و میگرید و فریاد میزند و خشم رویاهای ازدست رفتهاش را در پای زندگی متزلزل بی اعتبار در جزیرهای بارانی به زمین میریزد.
غزالهای که ما شناختیم، فارغ از حاشیهها بود. الان است که حاشیه آدمها از متنشان مهمتر شده است. آن وقتها ما وقت نداشتیم برای دنبال کردن حاشیهها. متن داستانها را که میخواندیم در همان تک و توک مجله ادبی و هنری که با پیاده رفتنها و نصفِ ساندویچ خوردنها پولش را جمع و جور میکردیم، ردّ و نشانی میجستیم از نویسندهاش. همین بود که خاطره یک عکس کوچک با تِرامهای درشت در پس پشت ذهنمان تا سالها جا خوش میکرد و آنقدر صبور بودیم که متن کاملتری پیدا کنیم و بخوانیم.
در آن سالها واقعیتش، نتوانستم «خانه ادریسیها» را بخوانم، دروغ چرا، پولش را نداشتم که کتاب را بخرم. این هم انگاری از همان صبوریها بود. از بختِ بد هم هر بار سراغش را از کتابدار کتابخانه حسینیه ارشاد میگرفتم، به امانت رفته بود. وقتی دستت به کتابهای بزرگ دو جلدی نمیرسد، قناعت میکنی به مجموعههای کوچکتر و ارزانتر و حتی دست دومهای راسته کتابفروشان جلو دانشگاه.
غزاله علیزاده حسرتی برای خودش نداشت که دیگر رفت و ننوشت. برای ما هم ندارد. سهم و قدر علیزاده این داستانها و رمانهاست که مانده و ادای دین ما هم خواندن و نقد و نگاه درست به نثر و زبان و تکنیکهای روایت و داستانگوییاش.
حالا بیست و یکم اردیبهشت هم، داغِ سرد نشده ادبیات امروز را به یاد میآورد از وسط درختان جنگلهای جواهرده رامسر… و حالا سنگی بر گور او و مادرش در امامزاده طاهر کرج نامش را برای زائران اهل قبور زنده میکند… کنار بتههای سبز شده در اردیبهشت… و چقدر نشانیاش سرراست است، کنار جدول نرسیده به گلفروشی امامزاده.
انتهای پیام/