فرانکی همانطور که از دنیای ملالآورش به ستوه آمده، با بیقراری منتظر جشن عروسی برادرش است. او روز عروسی برادرش را دری به دنیای جدید میداند. دنیایی که در آن همه نگاهها را مجذوب خودش میکند و دوستان زیادی پیدا میکند و مورد تعریف و تمجید دیگران قرار میگیرد. اما در همان روزهای چشم انتظاری برای جشن عروسی متوجه یک امر غیرعادی میشود.
فرانکی آدامز در ظهر یک روز داغ تابستانی متوجه میشود به هیچکس و به هیچجا تعلق ندارد.
«همیشه یک من بود، منی که تنهایی اینور و آنور میرفت و کارهایش را تنهایی انجام میداد. همه آدمهای دیگر مایی داشتند که به آن احساس تعلق کنند، همه جز او.»
شخصیت داستان، تداعی بادبادک در آسمان را دارد. بادبادکی که هم میخواهد آزاد و رها باشد و هم از این همه رها بودن میترسد. و ترس از بیجا و مکانی، ترس از دریده شدن در دستهای باد وادارش میکند به هر جایی که شده خودش را وصل کند. حتی شده میخ. میخی که میداند باعث پاره شدنش میشود، اما دردش از رهاو آواره بودن کمتر است. فرانکی شب و روز به فکر رفتن و دور شدن از خودش و تابستان پرملال است. او گاهی تصمیم میگیرد به پاریس و آلاسکا و آلمان و هزاران کشور دیگر برود.گاهی هم به فکر تمام کردن زندگیاش توسط تفنگ پدر میافتد. وسوسه رفتن و دور شدن در سطرسطر کتاب جاریست. کلافگی و سردرگمی یک نوجوان به خوبی در تمام کتاب حس میشود. بیرقتی، طولانی بودن روزهای گرم و بیحاصل، نداشتن مصایبی که غم شخصیت اصلی را درک کند با جزییات کامل و گاهی خسته کننده، هراس از بیسرانجامی و آینده نامعلوم را مانند دلهرهای به جان مخاطب میاندازد. اشتیاق به اینکه سر این دخترک تنها چه بلایی میآید، خواننده را تا آخر میکشاند.
بیپروایی و جسور بودن فرانکی گاهی نفسگیر میشود. رفتار و حرکاتی از سر شیطنت و عصبانیت سرانجام بعضی از گفتوگوها را تیره و نامعلوم میسازد. و سوال «حالا چه میشود؟» و «حالا این بچه میخواهد چه کاری انجام دهد؟»، مدام در ذهن تکرار میشود. ناهنجاریهایی که با دوارن نوجوانی آمیخته، گاهی مخاطب را به فکر فرو میبرد که آیا تمام اینها به خاطر دوران بغرنج و حساس نوجوانی است یا پای بیماری روانی در میان است. دزیدن چاقو از مغازه، تمرین پرتاب چاقو و نهایت تلاش برای مهارت پیدا کردن در آن، برای اینکه یک روز تمام افرادی که او را اذیت کردهاند از پا بندازد، میتواند بخشهای پرترس و استرسی را برای مادرانی که صاحب فرزند نوجوان هستند، به ارمغان بیاورد.
فرانکی در یک عصر تابستان که در سراسر داستان سایه گسترده است و در آشپرخانهای که بخش عمدهای از داستان در آن شکل گرفته، تصمیم میگیرد از شهری که به هیچکس و هیچجایش تعلق ندارد برود. او نقشهاش را برای دو همراه همیشگیاش جان هنری و خانوم برنیس بازگو میکند. اما مثل تمام صحبتهای قبلش جدی گرفته نمیشود.
فرانکی میخواهد به کسی تعلق داشته باشد برای خودش یک ما تشکیل بدهد. و تنها کسی که میتواند این ما را به وجود بیاورد برادرش جارویس و نامزدش جانیس هستند.
چمدان برای رفتنی بیبازگشت آماده میشود. فرانکی تصمیم میگیرد قبل رفتن به وینترهیل برای آخرین بار از شهری که به آن تعلقی ندارد دیدن کند و خبر رفتنش را به همه اهالی شهر بدهد او قرار است برود و مایی را تشکیل بدهد. او مطمن است که برادر و زن برادرش از پیشنهاد با هم زندگی کردن استقبال میکنند و پس از این فرانکی هم یه یک «ما» تبدیل میشود.
شاید دردناکترین و متاثرترین بخش داستان و همینطور زندگی فرانکی یک روز قبل ترک شهر باشد.
دخترکی تنها، با دستانی خالی و آویزان همراه ذهنی پر از رویاهای ناب و امیدبخش در شهر پرسه میزند. او به گوشهای شنوا نیاز دارد. او گرسنه حرفزدن و تشنه شنیدن است. گوشه به گوشه شهر دنبال مخاطب میگردد. از پیرمرد دورهگرد گرفته تا صاحب یک کافه و زنی که مشغول جارو زدن حیاط خانهاش است، همه اینها برایش مخاطبانی هستند تا رفتنش را بهاطلاعشان برساند. بگوید فردا صبح میرود و دیگر هیچوقت به این شهر برنمیگردد. شنوندهها میشنوند و گویی نمیشنوند. فرانکی در برابر چشمانشان ایستاده و انگار نمیبینندش.
سرخوردگی، بیهویتی، تلاش برای پیدا کردن منیت در این قسمت از داستان قلب خواننده را بهدرد میآورد.
و سرانجام روز سرنوشتساز فرانکی فرا میرسد. بیشتر رویاها بادبادکی در دست باد هستند. سرابی که انسان را تشنهتر و خستهتر میکنند. دوندگی سوی رویاها گاهی سرشکستگیهای سنگینی بههمراه دارد.
اف جازمین، همان فرانکی سابق که احساس میکرد برای وارد شدن به دنیای تازه به اسم جدیدی نیاز دارد، در روز عروسی متوجه میشود مسیرش با جادهای که رویاهایش در آن پاگرفتهاند یکی نمیشود.
کسی در روز عروسی به او توجهی نمیکند، عروس و داماد آنقدر سرگرم کارشان هستند که فقط یک لحظه کوتاه با آنها تنها میشود. لحظهای که حتی فرصت نمیشود به آنها بگوید میخواهم همراه شما باشم.
جشن به پایان میرسد عروس و داماد سوار بر ماشین به ماه عسل میروند و اف جازمین ادامز را با فریاد «مرا هم همراه خود ببرید» در جادهای که قرار بود به رفتن منتهی شود، جا میگذارند.
«جشن عروسی مثل یک خواب بود، چون همهچیز در دنیایی اتفاق افتاده بود که هیچچیزش دست فرانسیس نبود. از آن لحظهای که با وقار و خوشرویی با آدمبزرگها دست داد، تا وقتی که آن عروسی لعنتی تمام شد و او، عروس و داماد را دید که سوار بر ماشین از او دور شدند و وقتی که روی آن خاک سوزان ولو شد و برای آخرین بار داد زد: منم ببرین، منم با خودتون ببرین ــ از اولین لحظه تا آخر آن جشن مثل کابوسی بود که هیچ قدرتی در تغییرش نداشت.»
اینکه آخر این داستان چه میشود، اینکه آیا نخ این بادبادک رها شده را کسی در مشتش میفشارد ماجراییست که باید خوانده شود تا به جانودل بنشیند…
نوجوانی دنیای ناشناختهای است. مثل رد شدن از دل یک جنگل در سیاهی شب میماند. گاهی خوف دارد و گاهی هیجان به بدن تزریق میکند. و تکرار مکرر این سوال که آیا جان سالم بهدر میبری و دوباره روشنایی و زیبایی دنیا را میبینی؟
خواندن «در جستوجوی یک پیوند» به قلم کارسون مکالرز نویسنده زن آمریکایی، امکان سفر به اعماق وجود یک نوجوان را فراهم میسازد. سفری که گاهی درد دارد و گاهی باعث سرگردانی میشود، اما در نهایت یک خاطره خوب و لذتبخش میسازد.
عنوان: در جستوجوی یک پیوند/ پدیدآور: کارسون مکالرز، مترجم: حانیه پدرام/ انتشارات: بیدگل/ تعداد صفحات: 308/ نوبت چاپ: دوم.
انتهای پیام/