روایتی از ماجرای آفرینش یک رمان

در جستجوی شی مقدس کافه!

17 بهمن 1400

ابتدای کار که نوشتن «کافه پیپ» را شروع کردم، آن موقع عنوانش کافه پیپ نبود، اصلاً اسمی نداشت؛ مستقیم رفتم سراغ مسأله.

داستان قرار بود به دانشگاه بپردازد و ذهن دانشجوها را جارو بکند که معلوم شود چه چیزی توی آن محفظه‌های بسته می‌گذرد، که معمولاً راضی نیستند از زندگی، در رشته‌ای که درس خوانده‌اند کار نمی‌کنند، در ارتباط با آدم‌های دانشگاه‌ندیده دچار مشکل می‌شوند، یک‌هو می‌گذارند و از این کشور می‌روند، و یا آن‌قدر عجله دارند که قبل از ایران، از این دنیا می‌پرند بیرون.

می‌نوشتم از شخصیت‌هایی که برای داستان انتخاب کرده بودم و کار مثلاً جلو می‌رفت، ولی هیچ چیزی با هیچ چیز دیگر جور نمی‌شد. انگار بنا باشد تئاتری بسازیم و جای بازیگرها، ماکتشان را بگذاریم روی صحنه و صداشان را به ترتیب با دستگاه پخش بکنیم. آن شخصیت‌های اولی شق و رق درآمدند و سروته کارشان هم معلوم شد، اما کم‌کم جایی از طرح داستان زد بیرون و خودش را نمایش داد که آن‌ها را هم به چالش کشید.

می‌دانید مشکل کجا بود؟ من می‌خواستم شخصیت‌های دانشجویم حرف‌های درونی‌شان را در این کتاب بگویند، ولی حواسم نبود که «هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد». توی دانشگاه، با آن استادهای ماکت‌شکل، با آن معماری سنگین، لابه‌لای کلاس‌هایی که نشستن بر صندلی‌هاشان تمام انرژی جوانی را می‌گیرد؛ و بدتر از آن، حتی روی چمن‌های دانشگاه، توی شبستان مسجد، در اتاق‌های کانون‌های فرهنگی، هیچ جا «مکان»ی وجود نداشت که آدم‌ها بتوانند حرف دلشان را بزنند. من چنین انتظاری داشتم ازشان و دانشگاه جای چنین حرف‌هایی نبود. بنابراین در داستانِ «جای خالی سکوت» که حبس کردمشان تا حرف‌ها زده شوند، شرّی به پا شد که داشت تمام دانشگاه را می‌ریخت به هم.

شخصیت‌ها خودشان می‌رفتند به کافه، تا بتوانند حرف دلشان را بزنند. آهسته‌آهسته «کافه پیپ» متولد شد و خیلی زود رشد کرد. آن قدر سریع که دیدم یک مکانی درست شده در برابر مکان دانشگاه، که دانشجوها آن‌جا ولو هستند ولی من نمی‌دیدمشان. نکته همین‌جا بود که شخصیت‌ها نیاز داشتند یک جا ولو بشوند، آخر زندگی ولو شدن هم دارد. و دانشگاه ما، حتی یک متر مربع جا برای ولو شدن دو نفر آدم نداشت. آری مکانی زاده شد کنار مکان دانشگاه، و البته باید گفت نهادی کنار نهاد دانشگاه؛ تا دانشجوها آن‌جا آنی باشند که می‌خواهند، یعنی آنی که برخی اقتضائات زندگی طلب می‌کند، و دیدم ای دل غافل! اصلاً ماجرا و مسأله همین است که خودش را به زور نشانم می‌داد اما من نمی‌دیدمش. مشکل را نباید در ادبیاتِ سنگین دانشگاهی و حرف‌های قلمبه‌سلمبه دانشجوها پی می‌گرفتم، بلکه بحران برمی‌گشت به خودِ دانشگاه، که اصلاً جایی برای زندگی نگذاشته است، و البته ریشه در بحرانِ خود علم دارد.

از این بگذریم که چه‌طور علمِ وارداتی، که مثلِ رژ لب مارک‌دار، برای مصرف و به عنوان زینت وارد ایران شده، اساساً یک کالای لاکچری است که نمی‌تواند نسبتی با زندگی داشته باشد، مگر همین نسبتِ تزیینی. برعکس کافه می‌خواهد نهادی واقعی باشد، نه تزیینی. می‌خواهد آدم‌ها آنجا شخصیت باشند، نه مصداقی از کلِ تعریف شده‌ای به نام «دانشجو». اما معضل زمانی آغاز می‌شود که دانشگاه کافه را به رسمیت نمی‌شناسد، چون از اول از سفر فرنگ آمده که «همه‌چیز» خودش باشد. با این ادعا آمده که همه‌چیز زندگی مردم را تعریف کند، تا سامانش بدهد. ولی وضعیتی پیدا کرده که حتی نمی‌تواند همه‌چیزِ طبقه متوسط باشد، عموم مردم که هیچ. حتی طبقه متوسط هم خودش را توی دانشگاه ایران پیدا نمی‌کند؛ علم در ایران حتی جایی برای حاملانِ زندگی مدرن در ایرانِ مدرن قائل نیست. فکر می‌کنم در این وضعیت، با کمی تناقض روبه‌روییم؛ البته اگر به تریج قبای اهل علم برنمی‌خورد که خود را داعیه‌دار منطق می‌دانند و از این چیزها.

چی شد رسیدیم به اینجا؟

راستش، خود «کافه پیپ» هم همین طوری نوشته شد. می‌خواستم نزدیک بشوم به دانشجوها و کار و بار دانشگاهیان را زیر ذره‌بین بگذارم، پرت می‌شدم توی کافه پای حرف دلشان. ولی تا می‌خواستم آن حرف‌ها را بلند و رسا بنویسم، خود شخصیت‌ها می‌رفتند توی دانشگاه و حرف‌های همیشگیِ رسمی را تکرار می‌کردند. مگر برائت می‌جستند از من؟ یعنی طبقه متوسط، کافه را فقط برای پچ‌پچ می‌خواهد؟ نه مثل دهه چهل و پنجاه برای عمل؟ این بود که سرگردان شدم و دیدم اصلاً «سخنی» در کافه نیست. پچ‌پچ هست اما «گفتار»ی وجود ندارد. چه‌طور می‌شد این وضعیتِ شگفت‌انگیز را نمایش داد؟ این بود که کتاب «کافه پیپ» با آن روایت مسخره‌اش شکل گرفت. و من شدم پادوی آن‌هایی که می‌خواستند ماسکی رسمی و دقیق از خود در دانشگاه بسازند، و در کافه ماسک‌ها را بگذارند توی جیب تا دمی بیاسایند از شرّش. این‌جا بود که فهمیدم برای پی بردن به ریشه بحران علم در ایران، باید خیره بشوم به کافه‌ها. یک جدولی درست بکنم از «ماسک»های گوناگون دانشگاهی، و بعد بروم توی کافه ببینم پشت ماسک‌ها چه چیز پنهان است. اما مگر می‌شود ذات کافه را به چنگ آورد؟ اگر کافه قابل تعریف بود که می‌افتاد در تور دانشگاه. اما بالاخره رفت و برگشت‌های من جواب داد و شی مقدسِ کافه را پیدا کردم.

شی مقدس کتاب کافه پیپ، «میز بازی» است. حول آن گشتم و گشتم، یا حتی بهتر بگویم آن قدر طواف کردم تا دستم بیاید میز بازی چه چیزی است، و کافه پیپ چه جور جایی است. رسیدم به چنین جمله‌هایی در داستانِ «تکرار»:

«بدی‌اش این است که صندلی‌های کافه به درد همه چی می‌خورند و اگر طرفت بازیگر خوبی باشد، معلوم نمی‌کند که حالا به چه عنوانی جلوی رویت نشسته؛ مغازله، مکالمه، محاکمه. همه این‌ها پشت صندلی‌های کافه ممکن است. به خصوص اگر کافه، «پیپ» باشد و هر میزش برای خود، عالمی داشته باشد و تو عدل پشت میز مستطیلی بازی نشسته باشی. ممکن است خیال کنی رودست زده‌ای ولی بعدا معلوم شود که اتفاقا رودست خورده‌ای. شاید هم هیچ وقت روشن نشود چه کسی به کسِ دیگر رودست زده.»

مردم به کافه می‌آیند تا بازی بکنند. این آن چیزی است که دانشگاه ما به رسمیت نمی‌شناسدش. با ذاتش مشکل دارد. انگار پذیرفتنِ بازی در زندگی، مساوی نابودی علم است. پس دانشگاه با همه قدرتش در برابر بازی می‌ایستد تا بقای خودش حفظ بشود؛ غافل از آن که زندگی بدون بازی شکل نمی‌گیرد، بنابراین زندگی هم در ایران از علم می‌گریزد و پناه می‌برد به کافه.

اما چشم دوختن به کافه در این‌جا متوقف نماند. آیا زندگی حول میز بازی شکل می‌گیرد؟ به همین راحتی، به همان مسخرگی که کافه پیپ روایت کرده است؟ در این نقطه بود که پایانِ مسخره‌تر از مسخره‌ «کافه پیپ» شکل گرفت. که دیگر نمی‌توانم بیانش کنم. مسأله نگرانی من از لو رفتن پایان‌بندی داستان نیست، مسأله ناممکن بودن بیانِ مسخرگی است. باور ندارید؟ کتاب «کافه پیپ» را… نه، بعید است با خواندن «کافه پیپ» هم باور کنید.

اصلاً ولش کنید. کجا بودیم؟ درباره دانشجوها و بحرانِ علم حرف می‌زدم. ولی مگر قرار نبود من درباره کافه‌ها چیزی بنویسم؟ چه طور شد سر از دانشگاه درآوردیم؟

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید