«عامه‌پسند»، با ظاهری لوده ولی عمیق با بوی مرگ

راه رفتن لبه پرتگاه

07 اسفند 1400

کتاب «عامه‌پسند» را می‌بندم و جرعه‌ای قهوه می‌نوشم. با خودم فکر می‌کنم اگر همین حالا موبایلم زنگ بخورد و «بانوی مرگ» پشت خط باشد و از من بخواهد «چارلز بوکفسکی» را برایش پیدا کنم به او چه خواهم گفت.

راستش جهان داستانی بوکفسکی قابلیت این را دارد که من را با خود همراه کند. می‌توانم مکالمه‌ام را با بانوی مرگ تخیل کنم.

فکر می‌کنم که حتما در جوابش می‌گویم: «من کارآگاه نیستم خانم محترم.»

او هم می‌گوید: «پس تو کی هستی و به چه دردی می‌خوری؟ همین که بنشینی توی کافه و کله‌ات را در کتاب‌ها فرو کنی و مابینش قهوه‌ای کوفت کنی؟ اسم این هم شد زندگی؟ تمام کردن بی‌وقفه کتاب‌ها سرگرمی خوبی برای معنی دادن به زندگی نیست.» و بعد تلفن را قطع می‌کند.

از تصور چنین مکالمه‌ای خنده‌ام می‌گیرد. فکر می‌کنم اگر راستی راستی بگردم و بوکفسکی را برای بانوی مرگ پیدا کنم و قبلش با او در همین کافه قرار ملاقاتی داشته باشم به او چه می‌گویم؟

شاید بخواهم در مورد «ساندویچ ژامبون» با او حرف بزنم یا از «هالیوود» بگویم. اما نه! از آنجایی که همیشه برایم جذابیت سینما کمتر از ادبیات بوده‌است؛ ترجیح می‌دهم سر صحبت را با حرف زدن از مجلات زردی باز کنم که آن‌ها به آن «pulp» می‌گویند و نظر او را در باره نوشته‌های مبتذل و بازاری جویا شوم. همان‌ها که پیمان خاکسار ترجیح می‌دهد نام آن‌ها را «عامه پسند» ترجمه کند.

از او بپرسم ربط میان «عامه‌پسند» و داستانش در چیست؟ یا با او از جمله عجیب ابتدای کتابش حرف بزنم: «تقدیم به بد نوشتن». بپرسم که چرا کتابش را به جای مادر و پدر و همسر یا معشوقش به «بد نوشتن» تقدیم کرده‌است؟

با خودم فکر می‌کنم چقدر قابل تحسین است اینکه در نکوهش بد نوشتن اثری خلق کنی که در ظاهر واقعا بد باشد. اثری که در عین  ظاهری مهمل و عامه‌پسند، حرف‌های مهم تو را بازگو کند و البته عمیق هم باشد. سخت و قابل تحسین است خلق اثری که ظاهر و باطنش در تضاد با یکدیگر باشند. این کار درست به راه رفتن لبه یک پرتگاه می‌ماند. اصلا چرا بوکفسکی دقیقا زمانی که متوجه شد به سرطان خون مبتلا شده است و ممکن است «عامه‌پسند» آخرین اثرش باشد، حاضر شد که لبه پرتگاه راه برود؟

فکر می‌کنم کلید معما در همین نزدیک شدن به مرگ باشد. میان «عامه‌پسند» و مرگی که چارلز بوکفسکی منتظرش بود رابطه‌ای وجود داشت. کتاب در عین ظاهری مهمل و حتی لوده، عمیق است و بوی مرگ در آن سنگینی می‌کند.

به یاد اصلی‌ترین شخصیت «عامه‌پسند» می‌افتم. کارآگاه دست‌وپا چلفتی‌ای که «نیک بلان» نام دارد. او که در جهان نسبی و قراردادی بوکفسکی، گاه اسم خودش را نیز فراموش می‌کند؛ برای زندگی کردن به دنبال معنا می‌گردد. و این «بانوی مرگ» است که به زندگی او معنی می‌بخشد. «بانوی مرگ» از کارآگاه می‌خواهد «سلین» را برایش پیدا کند؛ «لویی فردینان سلین» و شخص دیگری که «جان بارتون» نام دارد، و از قضا از آشنایان بانوی مرگ است، از او می‌خواهد تا «گنجشک قرمز» را برایش پیدا کند. راز ارتباط میان سرطان بوکفسکی و «عامه‌پسند» در همین است. در حقیقت «بانوی مرگ» با مأموریتی که به «نیک بلان» می‌دهد او را سرگرم می‌کند؛ و مگر جز این است که سرگرم شدن به چیزی، ما را از خفه‌شدن در دریای بی‌معنایی جهان می‌رهاند و کمکمان می‌کند که فکر کنیم به جستن معنایی نفس می‌کشیم و به ما جسارت می‌دهد تا سخت‌ترین و هراسناک‌ترین کارها را انجام دهیم؟ چرا که ما سخت نیازمند جعل معنی برای بودن‌مان هستیم.

بوکفسکی همان زمانی که با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کرد «عامه‌پسند» را می‌نویسد و این ارتباط میان عامه‌پسند و راه‌رفتن بر لبه پرتگاه است. این مرگ است که ماه‌های پایانی زیستن او را چنان از معنا سرشار می‌کند که او را به نوشتن اثری متناقض‌نما وا می‌دارد.

فکر می‌کنم اگر بوکفسکی در همین کافه در مقابل من نشسته‌بود می‌توانستم با او از «سلین» حرف بزنم. از علاقه بی‌حدش به این نویسنده فرانسوی. از او می‌پرسیدم آیا خود را ادامه‌دهنده سبک «رئالیسم کثیف» سلین می‌داند؟ و از قرابت توصیفاتش با توصیفاتی که سلین در داستان‌هایش دارد می‌گفتم. که همانگونه بی‌پرده و صریح است. بدون هیچ خودسانسوری و تلاشی برای کمتر نشان‌دادن زشتی‌ها. سبکی که سلین پیشگامش بود و در کلام بوکفسکی به کمال می‌رسد. زبانی گزنده برای نمایش سیاهی‌های طبقه فرودست.

نمی‌دانم شاید اگر بوکفسکی این حرف‌ها و تفسیر‌ها و تحلیل‌ها را می‌شنید، در بهترین حالت آن‌ها را چرند می‌خواند؛ و یا در جهانی شبیه به جهان داستانش که هر اتفاقی امکان وقوع دارد و هیچ قطعیتی در آن وجود ندارد، می‌گفت که هر چیزی و هر تحلیلی ممکن است درست باشد.

من اینجا نشسته‌ام و با خودم فکر می‌کنم اگر روزی از راه برسد که من نیز بخواهم بر لبه پرتگاه راه بروم، دلم می‌خواهد در آن لحظه جسورانه‌ترین کار ممکن را انجام دهم. با خودم فکر می‌کنم که بانوی مرگ از من چه خواسته است که مرا اینگونه سخت به زندگی مشغول کرده است؟

 

عنوان: عامه‌پسند/ پدید­آور: چارلز بوکفسکی؛ مترجم: پیمان خاکسار/ انتشارات: چشمه/ تعداد صفحات: 200/ نوبت چاپ: سی‌وچهارم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید