«رزا خانم» سرپرست این بچههاست. پیرزن چاق و سن وسال داری که یهودیست و زندگیاش را از راه نگهداری این بچهها میگذراند. او هم روزی فاحشه بوده. زن عجیبی که به گفته مومو زشت است، ترسهای خودش را دارد و هرروز پیرتر و بیمارتر میشود. او هیچ مدرک شناسایی مبنی بر وجود خودش ندارد، از کشورش رانده شده و سالهاست در فرانسه زندگی میکند. همیشه با ترس. وحشتش از صدای زنگ در را تا این جای دنیا کشانده و نازیهای توی ذهنش همیشه پشت در ایستادهاند.
اولین مواجهه مومو با واقعیتهای زندگی آن جاست که میفهمد رزا خانم او را هم به خاطر ماهیانه نگهداشته است.
«وقتی فهمیدم که برایم پول میدهند؛ یکه خوردم. تا آن وقت فکر میکردم رزا خانم به خاطر خودم دوستم دارد و هرکداممان برای هم ارزش خاصی داریم. یک شب تمام گریه کردم و این اولین غم بزرگ زندگیام بود.»
مومو میترسد که رزا خانم به خاطر نرسیدن مقرری بیرونش کند. اما رزا خانم چیزی فراتر از یک فاحشه از کارافتاده است. مومو وقتی از او میگوید، جانب انصاف را رعایت میکند. البته در تمام طول رمان همینطور است. هنوز گرفتار منفعتطلبی که در وجود آدمهای بزرگتر شکل گرفته، نشده و مثل آیینه است. چیزی را کم و زیاد نمیکند و نمیخواهد خودش را بدبختتر از چیزی که هست نشان دهد. او نقاط روشن رزا خانم را میگوید و از گفتن روشنیهایش نمیترسد. رزا خانم تا انتهای رمان برای ما چیزی فراتر از القابی میشود که به او نسبت میدهند.
«زنی بود که از هرکس بهتر بود… خب اینها بعضی وقتها روزی ده تا بچه قبول میکنند و اولین کاری که میکنند این است که تا خرخره به حلق بچه مسکن میریزند… وقتی ما شلوغ میکردیم و یا بچههایی داشتیم که واقعا شر بودند، رزا خانم خودش مسکن میخورد. آن وقت در حالتی فرو میرفت که میتوانستیم نعره بزنیم یا دست به یقه شویم!»
مومو از ابتدای رمان تا نیمهها در حال گریختن است. نه گریختن از آن خانه و آدمهایش، گریختن از رزا خانم که قسم خورده مومو عزیزترین فرد زندگیاش است. گریختن از این وابستگی. او به محلههای مختلف میرود تا تفاوتهایش را با دیگران ببیند. با آنهایی که وضعشان بدتر از اوست و به قول خودش به خودشان سوزن میزنند تا لحظهای در زندگیشان شاد باشند. و آنقدر میزنند تا به خوشبختی عادت کنند. اما مومو میداند زندگی ارزش این شادی را ندارد.
«اینجور خوشبختیِ آشغال، آبِ زیرِکاه است.»
او آنقدر واقعیتها را خوب فهمیده و پذیرفته که میداند برای تحمل زندگی نیازی به این راههای گریز ندارد. تمام دغدغه مومو این است که رزا خانم اجازهدهد او به راه خودش برود و از لحاظ ذهنی انقدر به او وابسته نباشد. حتی برای آن که به خودش ثابت کند دوست داشتنِ چیزی یعنی رها کردنِ آن؛ توله سگی را میدزدد، تمام عشقش را به او میدهد، همه جا میبردش و دستِ آخر به خانوادهای پولدار میفروشدشان. میداند سگش آنجا خوشبختتر است. بعد همان پول را میریزد داخل جوب و زارزار گریه میکند. مومو میخواهد رزا خانم این گونه دوستش بدارد. آزادانه و رها. رزا خانم نگران است مومو بیماری روحی داشته باشد و مدام او را پیش دکتر کاتز میبرد. پیرمردی که مومو ساعتها در راهروی مطبش مینشیند. چون معتقد است وقتی دکتر از مطب به او لبخند میزند یا رد شدنی دستی به سرش میکشد؛ یا حتی دیوارهای سفید اتاق انتظار، حس خوبی به او میدهند.
مومو چند نقطه امن در ذهنش دارد و آدمهایی پیر، که تنها اطرافیانش هستند. این نقطهها و آدمها او را از نالههای رزا خانم که از پلههای بیآسانسور و پیری و تنهایی و ترس شکایت میکند، نجاتش میدهند. یکی دکتر کاتز است و دیگری آقای هامیل که هشتاد و پنج ساله است و مسلمان و عاشق ویکتورهوگوست. مومو با آدمهایی روبهروست که ده برابر او زندگی کردهاند و رنج کشیدهاند و حالا زوال به استقبالشان آمده. برای همین است که آقای هامیل مومو را به اشتباه ویکتور صدا میزند و دیگر نمیتواند از تکیه کلام همیشگیاش که حتی مومو هم از آن استفاده میکرد، استفاده کند.
«تجربه کهنهام را باور کنید…»
دیگر تجربهای در کار نیست چون چیزی یادش نمیآید. رزا خانم که یکهو بلند میشد و به خودش میرسید، کلاه گیس سر میکرد و عطر میزد، از پلهها به سختی پایین میرفت تا در شهر دوری بزند و به خودش ثابت کند که چیزی عوض نشده؛ دیگر نمیتواند از آن پلهها پایین بیاید. بچهها رفتهاند. دیگر بچه جدیدی را به رزا خانم نمیسپارند. چون پیر است و نیاز به نگهداری دارد. ماده شیری که در خیال مومو بود و شبها میآمد و کنارش روی تخت میخوابید تا از رزا خانم و بچهها محافظت کند، دیگر نیست. مومویی که در ابتدای رمان از این وابستگی میگریخت، حالا خودش را بیپناهتر از همیشه حس میکند و با هر بیدار شدن رزا خانم دلش خوش میشود که هنوز کسی را دارد. مومو خودخواه نیست. او به خواسته رزا خانم احترام میگذارد. وقتی رزا خانم از برهوت بهت و خیال که تازگیها دچارش شده بیرون میآید، از مومو میخواهد تا نگذارد او را به بیمارستان ببرند. این زندگی ارزش کش دادن ندارد. همین حالایش هم دیر شده. مومو حالا از دکتر کاتز میگریزد که به بستری شدن رزا خانم اصرار میکند. مومویی که همیشه از زشتی رزا خانم میگفت، حالا زیبا میبیندش. از زیبایی چشمهایش میگوید. از لبخندی که به دنیا میارزید. کجا این همه مهر به یاد مومو آمد؟ مهری که بود اما انقدر واضح نمیدیدش. همان وقت که پدرش آمد. پدری که مادر مومو را کشته بود و بیماری روحی داشت و هیچ حسی را در مومو برانگیخته نکرد جز ترحم. و آن وقت فهمید در این بیپناهی عظیم جهانش، تنها همین پیرزن چاق و بیمار که لحظاتیست از حالت خلسه درآمده و برای اندک زمانی روبهراه است؛ دوستش دارد.
رزا خانم برای حفاظت از مومو میگوید: «اشتباه شده، جهود بارش آوردهام.» و پدر فریاد میکشد: «من یک پسر مسلمان به شما دادهبودم. پسر جهود نمیخواهم.» و اینجاست که رزا خانم در نظر خواننده و مومو ارزشمند میشود. اویی که تمام این بچهها برایش یک شکل بودند و به دین و آیینشان کاری نداشت. حالا پدر مومو نمیخواستش. مومو آن جا درمییابد که رزا خانم همه چیزش بوده. هرچیزی که در این زندگی داشته در این چشمان قهوهای رنگ که تازه متوجه زیباییشان شده، خلاصه میشود. حالا میفهمد او بیشتر از رزا خانم وابسته بوده. دوست داشتن از نظر مومو معنای کاملتری نسبت به دیگران دارد. او به زجری که کشیدهاند احترام میگذارد و خواستهشان برای توقف این زجر منطقی به نظر میرسد. جایی روبهروی دکتر کاتز میایستد و میپرسد: «آیا حق مقدسی برای مردم وجود ندارد؟»
«حوصلهام از همهتان غیر از رزا خانم که در این دنیا دوست داشتهام سررفته و نمیخواهم بگذارم قهرمانِ رکورددارِ دنیای سبزیجات شود تا خوشآیند طب باشد.»
مومو تمام لحظات جدا شدن رزا خانم از زمان حال را دیده. وحشتش از تنهایی، خیره شدنش به در و دیوار با چشمهای خالی و این حواسپرتی مدام. مومو آیین عشقورزی را خوب یادگرفته، در جهانی که هیچکس آنقدر که باید دوستش نداشته است.
«و اگر شما به جای این چیزی که دارید یک قلب داشتید، رزا خانم را سقط میکردید.»
مومو به همه میگوید فامیلهای رزا خانم از اسرائیل آمدهاند و میخواهند ببرندش. او تلاش میکند تا عادلانهترین و عاشقانهترین کار را برای تنها همراهش در زندگی انجام دهد. میبردش به منطقه امنی که رزا خانم برای خودش ساخته بود. آرایشش میکند، برایش عطر میزند، کلاه گیسش را سرش میگذارد و کنارش میماند. تا کی؟ تا هر وقت شمعها بسوزد و دوباره روشنشان کند. این آیین تدفین، این وفاداری، این رخت خواب پهن کردن کنار صندلی رزا خانم تا از برهوت تنهایی نترسد؛ نمایش عشق و اندوه است. اما مهر، اندوه را شکوهمند میکند.
ما رزا خانم را فراتر از چیزی میبینیم که در ابتدای رمان میشناختیم. تمام آدمهای عجیبی که در این ساختمان زندگی میکنند و هر روز برای بهتر کردن حال رزا خانم کاری میکنند، آنهایی که آفریقاییاند و با طبل و آرایش عجیب و غریب میآیند تا او را از حالت بهتزدهاش در بیاورند، همسایههایی که برایش گل میآورند؛ تمام آدمهایی که کامل نیستند و مشکلاتی دارند و از هر ملیت و نژادی هستند. انگار تمام جهان در این ساختمان جمع شدهاند. مومو آنها را دوست دارد چون با متر و مقیاس خودش اندازهشان میگیرد. با میزان مهری که نسبت به او و رزا خانم داشتهاند.
«رومن گاری» همانقدر که واضح و روشن از تیرگیها نوشته از مهر انسان غافل نشده که مهر نجاتدهنده است. پایان رمان آنقدرها هم تلخ نیست. بیشتر از تلخ، تکاندهنده است. حسی که بعد از خواندن این رمان در شما ایجاد میشود سطحی و زودگذر نیست.
«زندگی پیش رو» تمام چیزیست که از یک رمان انتظار دارید. رمانی خوشخوان با ریتم تند و پر از جزئیات و رنگ و صدا. با اظهار نظرهای جالب مومو که به دنبال کشف لحظههای شیرین است و آن را در بستنی وانیلی مییابد. مومو نگاه قضاوتگری ندارد و راستی و رکگوییاش به دل مخاطب مینشیند. جایی یکی از شخصیتها به او میگوید: «تو زندگی را در پیش رو داری…» و مومو نمیداند این جمله بشارت است یا انذار؟ زندگی را پیشِ رو داشتن، کار سختیست.
مترجم اثر لیلی گلستان است که درباره کتاب گفته: «از این کتاب بسیار میآموزیم.» بیدلیل نیست که رومن گاری تنها کسی ست که جایزه گنکور را دوبار برای این اثر دریافت کرده.
«زندگی در پیش رو» لحظات شکوهمندی را در وجود ما بیدار میکند. این بار برخلاف تمام یادداشتهایم مستقیما توصیه میکنم که بخوانیدش.
عنوان: زندگی در پیش رو/ پدیدآور: رومن گاری؛ مترجم: لیلی گلستان/ انتشارات: ثالث/ تعداد صفحات: 232/ نوبت چاپ: بیستم.
انتهای پیام/