برادرش را چندهفتهای بود که ندیده بود. بعد از آخرین ملاقاتشان، مادر تقریبا برادرش را از خانه بیرون کرده بود و آنها دیگر ندیده بودندش. بهنظر میرسید دیگر در آن شهر نیست. چون بارها گروه دوستان برادرش را اینطرف و آنطرف دیده بود و برادرش همراه آنها نبود.
مطمئن بود برادرش از دلیل غیبتش چیزی به دوستانش نگفته. یکیدونفر از دوستان برادرش، وقتی او را دیده بودند، آمده بودند جلو و از او پرسیده بودند که خبری از برادرش دارد یا نه. و جواب او، که چندان هم دروغ نبود، این بود: «مگه نگفته بهتون؟ رفته خونهش توی زینوویتس رو تحویل بگیره دیگه.»
و عکسالعمل آنها هم یکسان بود: «الان؟! قرار نبود از اول دوره کالجش بره؟»
بله. قرار همین بود. البته اگر آن جریان چندهفته پیش رخ نمیداد.
***
چندهفته پیش هم، مثل امشب، توی ایستگاه اتوبوس تنها بود. دوستانش رفته بودند. البته بهجز کریس. او عمدا گفته بود که تا دم خانه میرساندش و مشخص بود که میخواهد پیشنهادی بدهد. از آن پیشنهادها که اگر توی کشور خودش، دریافت میکرد و مردی از خانوادهاش خبردار میشد، حداقل بلایی که سرش میآمد، کتکی مفصل و چندهفته حبس در خانه و شاید بعدش هم ازدواجی اجباری بود.
البته آنجا از مردهای خانوادهاش خبری نبود. چهارسال پیش پدرش و خواهر کوچکش در آخرین انفجار محلهشان در شهر خودشان کشته شده بودند و او و مادر و برادرش، بهسختی و دور از چشم عموها و داییها و پدربزرگها گریخته بودند. یک سال طول کشیده بود تا بالاخره رسیده بودند آلمان و بعد، مدتی طولانی در کمپی که چندان از هرینگسدورف، شهر کوچک محل اقامت فعلیشان دور نبود، سر کرده بودند و بالاخره الان دوسال بود که کمی روی آرامش دیده بودند.
مادرش در یکی از سوپرمارکتهای بزرگ کار میکرد. خانوادههای مهاجر مثل آنها، در شهر زیاد بودند. خیلیهایشان مثل مادر او، همچنان با روسری در شهر تردد میکردند. اما مادر از همان اول، وقتی از شهر خودشان زده بودند بیرون، و تنها روسری او، در یکی از مسیرهای طولانیِ فرارشان، از سرش افتاده بود توی چالهگل کنار جاده، بدون کوچکترین عکسالعملی، فقط به راهشان ادامه داد بود و دیگر هم روسریای برای سرکردن به او نداده بود.
این بود که آن شب، کریس تصمیم گرفته بود به او پیشنهاد بدهد. دختران محجبه، بهندرت چنین پیشنهادهایی دریافت میکردند. آن هم از طرف پسرهای آلمانی. جمعیت مهاجران در شهر کوچکشان زیاد بود و خیلی وقتها این قبیل پیشنهادها بین خودشان رخ میداد. که البته کاش او هم دریافت نکرده بود. پیشنهادی که قصد داشت به آن جواب رد بدهد. دلیل انتخابشدنش را میدانست. دخترهای خوشگل و «درجه یک« آلمانیِ کلاسشان، کسی مثل کریس را اصلا نگاه هم نمیکردند. برای همین نوبت به او رسیده بود.
اما پیش از آن که او وقت کند جواب کریس را بدهد، کلاه برادرش را چندصندلی جلوتر توی اتوبوس تشخیص داده بود و بهکل سررشته کلامش با کریس را گم کرده بود. البته موفق شده بود شر کریس را از سر خودش کم کند. اما نه آنطور که دلش میخواست.
فقط حواسش به کلاه بیحرکت برادرش چندصندلی جلوتر بود و اینکه یک ایستگاه جلوتر از ایستگاه خانه پیاده شده بود و وقتی اتوبوس حرکت کرده بود، او ردش را در تاریکی غلیظ کوچهای خلوت گم کرده بود. وقتی به خانه رسید، برادرش هنوز نیامده بود. اما حتی آنقدری فرصت نکرد که درست به مادرش سلام کند.
در آپارتمان با شدت باز شد و بعد محکم به هم کوبیده شد و پیش از آنکه فرصت کند حتی سرش را برگرداند، موهایش در چنگال محکم مردانهای گیر کرد و کشیده شد. بعد؛ با حرکتی تند، بدون کنترل، کل بدنش دور موهایش یک دور چرخید و کشانده شد سمت اتاق خودش.
این حرکت را میشناخت. چندبار آن را دیده بود که توسط برادرش و دوستانِ هموطنشان، توی آن باشگاه کوچک نمور اجرا میشد.
آن باشگاه پاتوق جوانان غیرآلمانی، یا دقیقتر، خاورمیانهای بود. دور هم جمع میشدند و انگار کل خشم و غربتشان را توی مشتهایشان جمع میکردند و توی فنون مبارزه تند و پرانرژی بیرون میریختند. مربیشان هم مرد سیهچردهای بود با موی از ته تراشیده و ریش بلند سیاه و سبیل تُنُک. جوانان آن باشگاه، چندان جایی غیر از آنجا نمیرفتند. اغلبشان جَلد همانجا بودند.
با همان فنِ دقیق و تند، کشانده شد توی اتاق خودش و برادر در را قفل کرد و باران ضربات سهمگین مشت و لگد را بر سر و رو و کل هیکل او باراند. در میان تمام درد و جرح او، فریاد میزد: «قلم پاتو خُرد میکنم. میکشمت. تکهتکهت میکنم قبل اینکه آبروی ما رو ببری. قبل اینکه دست کثیف این پسرای زردنبو بهت بخوره. که خبر کثافتکاریاتو پسرای باشگاه نیارن برام.»
آنقدر از سرعت و ناغافلی کل جریان شوکه شده بود که زبانش بند آمده بود.
دست و پا و زبان برادرش همزمان ادامه میداد: «دیگه حق نداری پاتو از در بذاری بیرون. روح بابا توی گور داره میلرزه. اما من هستم. خودم خدمتت میرسم اگه دست از پا خطا…»
و نتوانست جملهاش را تمام کند. چون مادر با صندلی فلزی اوپن، در را شکسته بود و ضرب در، خورده بود به برادرش و پرت شده بود به طرف دیگر اتاق و تعادلش را از دست داده بود و افتاده بود روی زمین.
مادر صفحه تلفن بیسیم را گرفت رو به صورت پسر و داد زد: «شماره پلیسه! فکر نکن چون پسرمی، زنگ نمیزنم بهشون. یکبار دیگه دست روی خواهرت یا من بلند کنی، زنگ میزنم بیان ببرنت. اونا بلدن چطور آدمت کنن که دیگه فکر نکنی اجازه داری با ما همچین رفتاری بکنی.»
و سکوت شده بود.
او، کوفته و مجروح، برادرش، بهتزده و خسته از کتکزدن و مادر مصصم میان دو فرزندش.
بعد، آن لحظه گذشته بود و برادر در سکوت بلند شده بود و رفته بود بیرون.
ده دقیقه بعد، ساک بهدست از اتاقش آمده بود بیرون.
جلوی در که بود، مادر به او گفته بود: «فکر نکن مثل آلمانیا، چون سنت زیاد شده، مجبوری از خونه بری. هرجا من باشم، همیشه خونه تو هم هست. اما حق نداری خواهرت یا من رو آزار بدی.»
باز هم مکث؛
و ثانیهای بعد، برادر رفته بود!
***
حالا امشب، دوباره در سکوت ملایم شب، در خلوتیِ کاذب محیط و در غلظت گولزننده تاریکیِ پیرامون، بهنظرش آمد دوباره کلاه مشکی بافتنی برادرش، با آرم سبزرنگ روی آن، از آنطرف خیابان، سمت دشت، عرض خیابان را رد کرد و آمد به طرف همان ایستگاه اتوبوس که در صدمتری مکدونالد و در محاصره فروشگاههای تعطیل، خیلی ناامن بهنظر میرسید.
سایه سیاه مردی که ممکن بود برادرش باشد، نزدیک میشد و حجم و جرم پیدا میکرد و او اینپا و آنپا میکرد و نمیدانست باید بماند یا مثلا بگریزد به جایی امن و روشن مثل مکدونالد پشت سرش؟
نگاهی به ساعتش کرد.
هنوز تا رسیدن اتوبوس دوسه دقیقه مانده بود.
پرهیب که دیگر کاملا به شکل برادری در سایه بود، نزدیک شد. تصمیم گرفت برود توی مکدونالد و آنقدر صبر کند تا برادرش خسته شود. یا مثلا زنگ بزند تا مادرش خود را برساند.
تا قدم برداشت، برادرش هم دوید و با چند قدم بلند و سریع خودش را رساند به او و دستش را حائل کرد و گفت: «وایسا! نترس!»
و او بیشتر ترسید! قدمی به عقب برداشت: «خوبی؟ نترسیدم.»
از گوشه چشم دور و بر را پایید تا راه فراری پیدا کند. برادر دستش را محکم چسبید و کشاند سمت مکدونالد: «نترس. بریم یه چیزی بخوریم.»
رفتند داخل. از ماشین اتومات فروش، نوشیدنی و کیک انتخاب کردند و شماره سفارششان را گرفتند و نشستند پشت میزی کنج سهگوش شیشههای قدی رستوران. انگار که سیاهی مواجِ بیرون، دستکش شفاف پلاستیکی دست کرده باشد و در آغوششان گرفته باشد.
ساکت ماندند و برادرش دست او را رها نکرد. محکم و پرقدرت از زیر میز، مچ دست او را چسبیده بود. قهوهها که رسید، برادرش بیمقدمه گفت: «اوندفعه نزدیک بود بکشمت. چیزی نمونده بود.»
او چیزی نگفت. برادر جرعهای نوشید و گفت «اگه اینجا نبودیم. اگه مملکت خودمون بودیم؛ اگه عموها و داییها نزدیک بودن و تو رو با اون پسر دیده بودن، میکشتنت. من یه بار دیده بودم که دو تا مردهای محله زنی از فامیلشون رو کشونکشون میبردن توی خونه و بعد صدای جیغ اون زنها اومد و صدای ضرب دست و چوب و لگد و …»
او باز هم چیزی نگفت. خیره شده بود به برادرش. اما برادر زل زده بود به سیاهی چسبناک بیرون شیشه و با یک دست، مچ او را محکم نگاه داشته بود و با دست دیگر، فنجان قهوهاش را بالا نگه داشته بود و جرعهجرعه مینوشید.
ادامه داد: «صداشون که توی کوچه پخش میشد، یکی دوتا مرد، زیر لب اللهاکبر میگفتن و رد میشدن. بعدش شنیدم که توی خونه، پدربزرگ میگفت مرد یعنی این. عموها سرتکون میدادن و تایید میکردن. تا جایی که یادمه. یادم نیست همه عموها بودن یا نه. عموی بزرگ رو یادمه که زیر لب، بعد از هر جمله پدربزرگ، به اون زن فحش میداد. اما اون شب مامان واقعا نزدیک بود زنگ بزنه پلیس. نه؟!»
و این بار او را نگاه کرد. ترسیده، سر تکان داد.
برادر جرعه آخر را سر کشید. بعد از روی میز خم شد طرفش.
«میتونستم بکشمت. اگه توی خونه نبودیم. اگه مامان نبود. اگه یه جایی مث اطراف اینجا بود. شانس آوردی همراه اون پسر سریع سوار اتوبوس شدی. اگه اون پسر قبل از سوارشدنتون خداحافظی کرده بود و رفته بود؛ نمیگذاشتم سوار بشی. این دور و بر، توی اون محوطه پشت فروشگاه آلدی و دیام، اون دشت خالی، جون میده برای آدمکشتن. اونقدر تاریکه که حتی توی فیلم دوربین هم چیزی دیده نمیشه. اونقدر خلوته که اگه یهکم صبر کنی تا مکدونالدم ببنده، صدات به هیچکس نمیرسه.»
با صدایی آهسته و باطمانینه، صحنه را توصیف میکرد. در همان حال قهوه جلوی او را هم برداشته بود و مینوشید. وقتی این یکی قهوه هم تمام شد؛ از جا بلند شد و دست او را هم کشید و بلند کرد و کشاندش به سمت در خروج. ناخوداگاه دست دیگرش را به لبه میز قفل کرد و آهسته گفت: «تو رو خدا! ولم کن. بذار زنگ بزنم به مامان!»
اما برادر اعتنایی نکرد. فشار دستش را بیشتر کرد. دست دیگرش را هم پیش آورد و انداخت دور شانهاش و انگار نامزدش باشد، هلش داد بیرون. دوروبرشان هیچکس نبود. تنها فروشنده زن پشت پیشخوان هم آن لحظه پشت کانتر نبود. میخواست جیغ بکشد. میخواست کمک بخواهد. میخواست خواهش کند یکی زنگ بزند پلیس.
اما برای برادرش؟ دستگیرش کنند و بیندازندش زندان؟!
کشیده شد بیرون. کشیده شد به سمت فروشگاه دیام. کشیده شد به محوطه خالی پشت فروشگاه آلدی.
و بعد بهزور نشانده شد روی لبه جدول سیمانیِ انتهای آخرین بخش آسفالتشده پارکینگ که پس از آن دشت شروع میشد. برادر دستش را دور شانهاش نگه داشت. بعد موبایلش را درآورد و گفت: «تو اصلا قیافه بابا یادته؟»
غریببودن این سوال در آن حال، باعث شد بهکل فراموش کند که در چه ترس غمگینی زیر دست برادرش دست و پا میزند. برادر موبایل را گرفت سمت او و گفت: «روشنش کن.» موبایل را روشن کرد. عکس پدر روی صفحه بود، همراه با نیمی از چهره و اندام مردی دیگر که میدانست عموی بزرگ است.
خیره شد به عکس و دلتنگی مثل طوفانی عظیم در برش گرفت. نه فقط برای پدر؛ برای این زندگی جدیدشان که آنقدر با پدر و زندگیشان با او بیگانه بود که اصلا انگار پدر هیچجوری در آن جا نمیگرفت. انگار پدر برای این زندگی اضافه بود. انگار قوانین حاکم بر دنیای پدر و عمو، همانجا در زادگاه و قتلگاه پدر مانده بود و اینجا کار نمیکرد؛ یا شاید هم میکرد؟!
برادر رهایش کرد و ناگهان دست برد زیر کاپشن چرمش و چیزی را بیرون کشید و برق فلزی آن را از گوشه چشمش دید. موبایل را پرت کرد و خودش را انداخت زمین و جیغ زد. برادر جلویش زانو زد. خم شد و گفت: «میدونی اون بار که اون زن رو توی محله کتک زدن و پدربزرگ و عمو احسنتاحسنت میگفتن، بابا هم اونجا بود. یه چیزی زیر لب گفت. که یادم رفته بود. چند هفته پیش، وقتی مامان از خونه بیرونم کرد، یادم افتاد که بابا زیرلب چی گفت. بابا گفت طفلک، اون زن بیچاره! بعد دست منو کشید و رفتیم توی اتاقمون.»
بعد فندک فلزی را که از زیر کاپشن درآورده بود، گرفت سر سیگاری که دستش بود و آتشش زد. یکی دو پک زد. و آرام فوت کرد سمت او که هنوز به حال نیمخیز، دستها را حائل سرش کرده بود. بعد دستش را انداخت زیر شانه او و بلندش کرد و گفت: »برو خونه. الان اتوبوس بعدی میاد. من اینجا میمونم تا خیالم راحت بشه که سوار شدی.»
انتهای پیام/