تجربه قبلی خواندن از این نویسنده با مترجم مشهورش، تجربه دلچسبی نبود که میتوانید سراغ آن مطلب بروید و نگاهم را دربارهاش بخوانید. در حالی که سعی میکنم بر این حس غلبه کنم، ولی درباره این کتاب نشد اینطور برخورد کنم و با حس یک شکست کتاب را آغاز کردم. اما خیلی طول نکشید که چشمانم گشاد شد. باور نمیکردم دارم داستانی از همان نویسنده میخوانم. برگشتم از اول خواندم تا چیزی را از «نوازنده همراه» جا نینداخته باشم. یک شروع خیرهکننده و دلچسب. شروعی که در دنباله داستان هم شاهد آن هستیم و نسبتا میتوان گفت هیچجای کتاب احساس نمیکنیم که خسته شدهایم یا میخواهیم چند صفحه را ورق بزنیم و از اتفاقات بعدی سر در بیاوریم.
«سونیا» شخصیت داستان خانم بربرووا است. دخترکی که زندگیاش فراز و فرودهای بسیاری داشته و حالا ما مشغول خواندن دستنوشتههای او هستیم. فردی که تنهایی و انزوا را چشیده و رنج نگاه سنگین دیگران را تحمل کرده است. در واقع باید گفت «نوازنده همراه» روایت تنهایی است، انسانی که با محیط پیرامون سنخیتی ندارد و برای بقا تلاش میکند و بدش نمیآید از ضعفهای دیگران برای خودش قایق نجات بسازد.
«سونیا» هنرمندی است که در سایه دیگری قرار گرفته و هیچگاه فرصتی برای بروز خودش نداشته و همیشه پشت سر ماریا بوده است. او مترصد فرصتی است تا بتواند ضربهاش را بزند ولی جسارت و توانایی آن را ندارد. او نوازندهای است که از کودکی با پیانو بزرگ شده و خوانندهای به اسم ماریا نیکلایونا از او میخواهد به عنوان نوازنده همراه با او باشد. او که در فقر مطلق دستوپا میزند با این پیشنهاد مسیر زندگیاش را تغییر میدهد و همواره خود را مدیون ماریا میبیند و در دوراهی اخلاقی قدرشناسی و خیانت دستوپا میزند. سونیا در این دو راهی شاهد خیانت اربابش (ماریا) به همسرش است و این نیز بر رنج او اضافه میکند و این پرسش که آیا باید در برابر این خیانت سکوت پیشه کند، قرار میگیرد؟ پرسشی که در بخشهای مختلفی میتوان آن را مطرح کرد.
بستر زمانی «نوازنده همراه» سالهای پس از پیروزی انقلاب بلشویکی در روسیه است. سالهایی که سیاستهای اقتصادی و سیاسی حاکم، به فقر دامن زد و سونیا و مادرش نیز از این قضیه جدا نبودند. اما نکته جالب در داستان زندگی مرفه و پرزرق و برق ماریا و همسرش است که ظاهرا از مقامات شوروی است.
«مگر ممکن چنین چیزی وجود داشته باشد و کاری به کارش نداشته باشند؟ مگر خود او این رفاه ار از من و مادرم، از خواننده باریتونم و از هزارها آدم دیگری نگرفته است که انگشتهایشان از سرما یخ میزند، دندانهایشان ریزریز میشکند و موهایشان از گرسنگی و سرما و وحشت و کثافت میریزد. ای رفقای چکیست (عضو چکا، سازمان امنیت و اطلاعات شوروی)، مگر ممکن است آن آپارتمان و آن زن و آن گربه خاکستری تقاص پس ندهند؟ آخر چرا یک نفر نمیآید خانواده شپش گرفته یک چلنگر را در اتاق پذیرایی او اسکان دهد تا پیانواش را به مستراح مبدل کنند و صبحها مجبورش کنند آن را با دستهای گلبهیاش تمیز کند و اسم این کار را «وظیفه شهروندی» بگذارند؟ مگر ممکن است وضع همینطور باقی بماند؟ مگر ممکن است ما ژندهپوشها و غارتشدهها و گرسنهها و خردشدهها، این همه را، از آن پنیر هلندی گرفته تا هیزم کلفت ته سوخته توی بخاری و شیر توی نعلبکی و گربهای که زبانش را در آن فرو کرده، تحمل کنیم؟ سینهام از این افکار داغ میشد، اشک و برف روی بینی و گونههایم یخ میزده؛ صورتم را با سر آستینم خشک کردم، نتها را زیر بغل فشردم و با آن چکمههای کذایی بیصدا به صرف خانهمان دویدم. در میان این خشم و کینهای که برای نخستین بار در عمرم با چنین شدتی سراسر وجودم را فراگرفته و موجب شده بود که احساس کنم در مقایسه با آن حالت بیتفاوتی آبکی و نفرتانگیزم نسبت به همهچیز، راحتتر نفس میکشم ناگهان به یاد خود او افتادم…»
همانطور که دیدیم سیاستهای تبعیضی در دامن زدن به خشم بیتاثیر نبودند و اختلاف طبقاتی فاحش در جوامع ناشی از سیاستهای جاری بوده است. اتفاقی که سونیا بارها آن را تجربه کرد و زمانی که دست به مهاجرت زدند باز هم این خشم و نفرت در وجودش بود. او در سراسر داستان منتظر فرصتی است تا بتواند خشمش را تخلیه کند و خلاص شود ولی هیچگاه این فرصت را پیدا نمیکند. او وقتی اوضاع زندگی ماریا و همسرش را میبیند باز شاهد نوعی خیانت به همنوعان خود است ولی برای بهبود اوضاع خود سکوت میکند و چیزی نمیگوید و با سکوت زندگی میکند. در واقع اینطور میتوان نتیجه گرفت که «سکوت سیاه» (یکی از سکوتهای موسیقی با ارزش زمانی یک ضرب است) نت همیشگی دفتر زندگی فرودستان است، حال این فرودستان میتواند فرودستان اقتصادی باشد یا فرودستان فرهنگی و اجتماعی!
در واقع مضمون اخلاقی رمان، میخواهد انگارههای اخلاقی حاکم بر جامعه شوروی را به چالش بکشد و خواننده را در این دو راهی قرار دهد. اتفاقی که به خوبی در داستان متبلور شده و بازتاب دارد.
داستان به قدری جذاب و پرکشش است و اتفاقات در آن با سرعت بالا روی میدهد که فرصت پلک زدن را از خواننده میگیرد. ترجمه روان است. در خوبی این داستان شاید همین نکته بس باشد که آن را مدتی پس از خواندن، مجدد خواندم و از حس و نگاهم به داستان نهتنها کاسته نشد، بلکه بینش تازهای نیز بر آن افزوده شد.
*نقاط درخشان در «بیماری سیاه»
«بیماری سیاه» دومین داستان این کتاب است. داستانی سردرگم و نامفهوم! تا جایی که اگر بخواهید بلافاصله پشت داستان اول بخوانید حتما از این حجم پریشانی سرخورده خواهید شد. داستان لحظات درخشانی دارد ولی این درخشش ادامه پیدا نمیکند و در همان نقطه متوقف میشود. در واقع باید گفت با متنی روبهرو هستیم که انسجام داستانی ندارد و خواننده متوجه نمیشود نویسنده در پی گفتن چه حرفی بوده است. لحظات درخشان داستان هم مربوط به آن بخشهایی است که نویسنده به درون شخصیتهایش نفوذ میکند و لحظاتی را بازگو میکند که شدیدا انسانی و متعالی است. شاید از این منظر بتوان «بیماری سیاه» را داستان انسانها و تصوراتشان نامید. بیماری سیاه هم در واقع همان نقطههایی است که در روح هرکسی پدید میآید ولی هرکسی توانایی دیدن و کشف آنها را ندارد، نقاط سیاهی که انسانها را از گوهر انسانیشان دور میکند. اما با تمام اینها داستان دوم کتاب چنگی به دل نمیزند اما خاطره خوش داستان اول به قدری قوی و گرم است که داستان دوم را نادیده بگیریم.
عنوان: نوازنده همراه و بیماری سیاه/ پدیدآور: نینا بربرووا، مترجم: سروژ استپانیان/ انتشارات: کارنامه/ تعداد صفحات: 206/ نوبت چاپ: اول (1385).
انتهای پیام/