«چرا کتاب میخوانیم؟» از آن سوالات پرتکراری است که جوابِ «برای اینکه فرصت تجربه کردن ما محدود است و کتابها این فرصت را در اختیارمان قرار میدهند» از خود سوال هم تکراریتر است. این تکراری بودن به معنای این نیست که این جوابها غلط است یا وجودشان زیر سوال است بلکه به خاطر این است که ما دنبال چیزهای عجیب و غریب میگردیم و پیوسته میخواهیم یک نفر یک تجربه تازه در اختیارمان بگذارد، یکی نیست این وسط سوال کند، «با تجربههایی که داری چه کردهای که حالا میخواهی یک تجربه جدید هم به آنها اضافه کنی؟»
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، من هنوز هم شاید در دسته همین افراد باشم که این پرسشهای تکراری را با پاسخهای تکراری جواب میدهم؛ یعنی دنبال کشف جهانهای جدید و تجربههای متفاوت و حرفهایی از این دست که معمولا همه در آستین داریم تا سریع از کنار یک سوال گذر کنیم. ولی مدتی است پرسشهایی مثل این که «زندگی آنها که میخوانند با آنها که نمیخوانند چه تفاوتی دارد؟» یا «من در کتابها دنبال چه چیزی میگردم و اگر پیدایش کنم زندگیام چه فرقی با آنها که آن را نیافتهاند، میکند؟» گوشهای از ذهنم ایستادهاند و گاهی در مواجهه با مسائل و موضوعات مختلف که برای یافتنشان دنبال کتابی میرفتم، خودنمایی میکردند و از روی شماتت نگاهی چپچپ به من میانداختند و سری از روی تاسف برایم به چپ و راست تکان میدادند. تا اینکه با کتاب «تاریخ کتابخوانی» اثر آلبرتو مانگوئل روبهرو شدم.
شبی از شبهای زمستانی اسفند سال 02 که برف سنگینی میآمد کتاب را باز کردم. اغراق نیست اگر بگویم مانگوئل جادوگر است. از همان خطوط ابتدایی کاری با من کرد که باید اعتراف کنم تا پیش از این کمتر پیش آمده بود، کتابی بتواند این کار را با من انجام دهد. انگار روح پنهان مانگوئل در میان خطوط کتاب، آزاد شده بود و داشت با من حرف میزد. «حقیقت این است که کتابهای خاصی، برای خوانندگان خاصی، ویژگیهای خاصی به همراه میآورند.» این کتاب برای من این ویژگی را به همراه آورده بود. حسی که تا پیش از این در هیچ کتابی تجربه نکرده بودم. حسی که انگار یک نفر درد و مشکل تو را خودش عینا تجربه کرده و حالا دارد برایت حرف میزند. لابهلای حرفهایش هم یا با تکان دادن سر یا با اصواتی مثل «هوووم»، «درسته» و… حرفش را تایید میکنی تا نشان دهی تو هم همان اتفاقات را از سر گذراندهای.
مثل اینکه آقای مانگوئل دستانش را دور گردنم انداخته بود و آرام طوری که بخواهد دلداریام بدهد، سر شانهام میزد و گفت: «غصه نخور، تو تنها نیستی…» این حس هرقدر در کتاب پیش میرفتم بیشتر میشد و از طرفی کاری میکرد تا مثل کسی که در باتلاق فرو برود در کتاب فرو بروم. رها و ناهشیار میخواندم. حواسم به هیچچیزی نبود. البته تصور نکنید که از جهان اطرافم منقطع شده بودم ولی در لحظاتی که با کتاب دست و پنجه نرم میکردم و لذت آن تجربه مثل قطرات یک سِرُم تقویتی در رگهای روحم جریان داشت، متوجه اشتباه صحافی کتاب نشدم. مثل کسی که به خودش شک کند، وقتی از صفحهای به صفحه دیگر رفتم و متوجه ارتباط آخرین جمله صفحه قبل با صفحه بعد نشدم، به خودم شک کردم و چندمرتبه آن جملات را خواندم تا ربطی بینشان پیدا کنم که با اندکی اغماض ربطی یافتم و دنباله کتاب را گرفتم. از این اشتباه در نیامدم تا وقتی که چندصفحه جلوتر متوجه شدم که این آخرین جملات صفحه که با گیومه شروع شده بود در صفحه بعد نه تنها همخوانی معنایی ندارد بلکه گیومه هم ندارد. اینبار به خودم شک نکردم و کاری که دفعه قبل نکرده بودم را انجام دادم و به شماره صفحات کتاب نگاه کردم و با خودم گفتم ایدل غافل، طوری در کتاب غرق شدی که متوجه جابهجا شدن صفحات حین صحافی نشدهای. به صفحات قبل بازگشتم و دیدم آنجا هم که من به خودم شک کرده بودم و به شماره صفحات نگاهی نینداخته بودم هم صفحات جابهجا شده بود و من طوری در کتاب و جادوی مانگوئل غرق شده بودم که متوجه اشتباه صحافی کتاب نشده بودم.
شاید فکر کنید دارم در ترسیم وضعیت و نسبت خودم با کتاب اغراق میکنم ولی باید واقعیت را پذیرفت. مانگوئل داشت چیزهایی را میگفت که در گذر سالیان خردخرد لمس کرده بودم ولی نمیتوانستم برای کسی از آنها حرف بزنم، شاید دیوانه خطابم میکردند یا فکر میکردند برای خودنمایی دارم این حرفها را میزنم ولی باز هم مانگوئل به دادم رسید: «کسانی هستند که هنگام خواندن کتابی یاد احساسات نهفته در کتابهای دیگری میافتند که خوانده بودند و آنها را کنار هم قرار میدهند و مقایسه میکنند. این یکی از ظریفترین اَشکال برقراری رابطه است.» حالا برایم مهم نبود دیگران چه تصوری از من دارند مهم این بود یکی را پیدا کردهام که انگار داشت از پنهانترین بخشهای وجودم با من سخن میگوید و من را کاملا میشناسد.
حتی وقتی نویسنده از شیوه چینش کتابهایش در کتابخانهاش حرف میزد هم باز خودم را دیدم. شاید هم مانگوئل دیوانهای بود مثل یکی از بیشمار دیوانگان کتاب که من هم به این دیوانگی اشتهار داشتم. «در ابتدا کتابهایم را بر اساس حروف الفبای نویسندگان در قفسه کتاب قرار میدادم. سپس آنها را براساس ژانر دستهبندی کردم: رمان، نمایشنامه، شعر و غیره. بعدها کوشیدم آنها را بر اساس زبان اصلی مرتب کنم…». وقتی این خطوط را میخواندم یاد خودم افتادم که در گذر سالیان مختلف شکل و شمایل کتابخانهام هم تغییر کرد. حتی بعضی از کتابها را برخلاف باقی کتابها که عطفشان رو به بیرون است از سمت اوراق، داخل کتابخانه قرار میدادم و آنها که نمیدانستند در ذهنم چه خبر است، فکر میکردند از سر بیدقتی اینگونه در قفسه کتابها قرار گرفتهاند ولی «کتابخانهام گاه از قوانین مرموزی پیروی میکرد که از ویژگیهای خاص کتابها ناشی میشد.»
هر جا که کتاب را میبستم، دوباره که سروقت آن میرفتم چند سطر قبلتر را دوباره میخواندم، دلم نمیخواست تمام شود و از طرفی میخواستم مانند یک اکتشافگر بیشتر در هزارتوی کتاب فرو بروم و نشانههایی که دلم میخواهد را پیدا کنم، چون مثل نویسنده کتاب من هم بر این باورم «کتابها نه روی اوراق کاغذ، بلکه در اذهان آدمها به بقای خود ادامه میدهند» و به همین خاطر بود که دنبال نشانههایی بودم تا با اتمام کتاب، در من بقای خودش را ادامه بدهد.
«تاریخ کتابخوانی» روایتی از کسی است که به تعبیر خودش «با خطر انقراض مواجه است» و سعی میکند همزمان که درباره تاریخ خواندن و کتاب حرف میزند، به ما یاد بدهد «مطالعه چگونه چیزی است»!
عنوان: تاریخ کتابخوانی/ پدیدآور: آلبرتو مانگوئل؛ مترجم: رحیم قاسمیان/ انتشارات: هرمس/ تعداد صفحات: 505/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/