نوشتن آزادانه و بدون واهمه مثل سلینجر

عادت‌هایتان را دم در قرار دهید

03 آبان 1402

وقتی به دنیای سلینجر وارد می‌شویم، باید تمام عادات قبلی خودمان از کتاب‌ها و داستان‌ها را کنار بگذاریم و تسلیم دنیای عجیب اما باورکردنی‌اش شویم. او آزادانه و بدون واهمه سبک خودش را در داستان‌ها پیاده می‌کند. یکی از چیزهای مهمی که سلینجر وارد دنیای ادبیات کرد، که احتمالا هیچ وقت از یاد نمی‌رود، خانواده گلس است؛ خانواده‌ پرجمعیت نیمه‌یهودی ـ نیمه‌ایرلندی گلس‌ها‌ که پنج برادر و دو خواهر بودند. سلینجر با وجود اینکه خود در یک خانواده کم‌جمعیت زندگی می‌کرد، اما به خوبی توانسته این خانواده عجیب را بیافریند و تک‌تک اعضایش را خلق کند و به روحیات و خلق‌و‌خو و زندگی‌شان وارد شود. همه اعضای خانواده گلس‌ نخبه و نابغه هستند که در راس آن‌ها سیمور گلس قرار دارد؛ بزرگ‌ترین فرزند خانواده که مرشد و الگوی تمامی گلس‌هاست. همه از سیمور تاثیر گرفته‌اند. لس و بسی پدر و مادر خانواده‌اند که هر دو بازیگر تئاتر بوده‌اند، سیمور و بادی هر دو استاد دانشگاه و نویسنده‌اند، بوبو سرپرستار است و والت در جنگ دوم کشته شده است، ویکر راهب و کشیش خانواده است و زویی و فرنی که هر دو بازیگر هستند.

هر دو داستانِ این کتاب که به قلم بادی گلس، فرزند دوم خانواده نوشته شده، درباره سیمور است. بادی، شباهت‌های زیادی به خود سلینجر دارد، او هم در یک کلبه جنگلی تنها زندگی می‌کند. بادی در داستان اول گزارش دقیق و مفصلی از عروسی سیمور نوشته است و در داستان دوم که خودش آن را یک بحث جدلی می‌نامد، سعی می‌کند به شخصیت و روحیات برادرش نزدیک شود و او را توصیف کند. سلینجر اولین بار سیمور را در داستان کوتاه «یک روز خوش برای موز ماهی» به مخاطبانش معرفی کرده بود که در همان داستان، سیمور دست به خودکشی می‌زند. نویسنده در داستان‌های بعدی بیشتر درباره سیمور می‌نویسد، برایش یک خانواده طراحی می‌کند و به دلایل خودکشی‌اش اشاره می‌کند.

ساختن یک خانواده، به صورتی که خواننده‌ها آن را باور کنند و حس کنند که تمامی اعضای آن وجود دارند، کار مشکلی است؛ اما سلینجر از پس این کار برآمده است. او به اعضای این خانواده شخصیت می‌‌بخشد و به آن‌‌ها نزدیک می‌شود. همه این خواهران و برادران انگار که با زبان مخصوصی حرف می‌زنند، در صحبت‌هایشان از اصطلاحات، تکیه‌کلام‌ها و کلمات خاصی استفاده می‌کنند؛ کلماتی که مشخص است فقط خودشان با آن آشنا هستند و سال‌هاست که اینگونه با هم حرف می‌زنند؛ یا اینکه عادات خاصی دارند، مثلا عادت دارند که با صابون خیس روی آینه حمام برای یکدیگر پیغام بنویسند. سلینجر به گونه‌ای به رفتار و روحیات این خانواده اشاره می‌کند که آدم احساس می‌کند که او سال‌ها با این شخصیت‌ها زیر یک سقف زندگی کرده است.

در داستان اول (تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران)، بعد از بهم خوردن مراسم عروسی، بادی با عده‌ای از مهمانان که همه آن‌ها برای او ناشناس هستند، سوار یک اتومبیل می‌شود. بخش زیادی از داستان در همین اتومبیل می‌گذرد. او به جزئی‌ترین ویژگی‌های ظاهری و روحی هم‌سفر‌هایش اشاره کرده است که اغلب این توصیفات و همچنین موقعیت‌های داستان، زبان و لحنی کمیک دارند؛ از پیرمرد ریز نقش و قد کوتاهی که سیگار برگ هاوانایی خاموشی در دست داشت و تمام مسیر بدون حرکت به مقابلش زل زده بود، تا آرایش غلیظ و پخته شده خانم سیلسبرن و غر زدن‌های دوست عروس و دسته گل گاردنیایش که حتی بعد از خراب شدن عروسی هم آن را در دست داشت. سلینجر تک‌تک لحظات این چند ساعت را آنقدر دقیق توصیف می‌کند که ما حتی محل نشستن مسافران را در آن فضای تنگ، در اتومبیل می‌بینیم و گرمای تابستانی آن روز را حس می‌کنیم. داستان ساده است و قرار نیست اتفاق به خصوصی در آن رخ ‌دهد. نحوه برخورد و آشنایی‌ این چند نفر که تا همین چند دقیقه پیش اصلا یکدیگر را نمی‌شناختند و آمدنشان به آپارتمان بادی، موقعیت‌های عجیب و خنده‌داری به وجود آورده است. سلینجر از همین اتفاق و برخورد کوچک، داستان جالبی خلق کرده است.

خود سیمور در هیچکدام از این دو داستان حضور فیزیکی ندارد و مانند روحی سرگردان حول داستان می‌چرخد، اما ما او را مثل بقیه اعضای غایب خانواده، از نامه‌ها و دست‌نوشته‌های آن‌ها و توصیفات و خاطراتی که خود بادی در طول داستان تعریف می‌کند، می‌شناسیم. این تکنیک سلینجر است که شخصیت‌هایش را با نامه‌ها و نوشته‌های خودشان یا نزدیکانشان به ما می‌شناساند. سیمور استاد دانشگاهی است که به اندیشه و فلسفه شرق علاقه دارد و آدمی منزوی است. سیمور برای گلس‌ها همه چیز بود؛ او قهرمان، قدیس و عارف آن‌ها بود، همه خانواده تحت‌تاثیر او بودند و سلیقه هنری‌شان را از او وام گرفته بودند، حتی نحوه حرف زدن و شوخی‌هایشان نیز شبیه سیمور بود. سیمور هم عاشق تمامی اعضای خانواده‌اش بود. او بود که تلاش می‌کرد برادران و خواهرانش را با عرفان شرقی و فلسفه غربی آشنا کند. سلینجر در همان داستان کوتاه موز ماهی دلایل خودکشی سیمور را به ما نمی‌گوید، اصلا ما او را در آن داستان کوتاه نمی‌شناسیم، اما در این کتاب، تا حدودی با شخصیت سیمور آشنا می‌شویم، ولی باز هم متوجه نمی‌شویم که دقیقا در ذهن سیمور چه می‌گذرد و در چه بحرانی قرار گرفته که دست به این کار زده است. شیوه روایت سلینجر به این صورت است؛ اما مخاطب حق دارد که بداند در ذهن قهرمانِ همیشه غایب داستان چه می‌گذشته و چرا با وجود آن زندگی عارفانه و تاثیرگذاری که داشت، دست به خودکشی زده است. نویسنده، سیمور را همیشه با واسطه و از زاویه دید دیگران به ما نشان می‌دهد و بیش از حد به او نزدیک نمی‌شود؛ گویا نمی‌خواهد به خودکشی‌اش اشاره کند و آن را برای خوانندگان بیشتر بشکافد. به خاطر همین سیمور همیشه شخصیتی مرموز و مبهم باقی می‌ماند.

جایی بادی گلس برادرش سیمور را به هنرمندی تشبیه می‌کند که شبانه‌روز فریاد درد و غم و کمک سر می‌دهد، اما وقتی کمکی سر می‌رسد، نمی‌تواند و قادر نیست دردش را بیان کند. متاسفانه این ناتوانی را مخاطب نیز هنگام رویارویی با سیمور دارد، ما هم نمی‌دانیم واقعا درد او چیست و نمی‌توان فهمید مبهم باقی گذاشتن شخصیت سیمور عمدی است یا به دلیل ناتوانی سلینجر از توصیف این شخصیت پیپچیده است. شاید یکی از دلایلی که منجر شد سیمور دست به خودکشی بزند و در این کتاب نیز به آن اشاره شده، مراجعه‌اش به روانکاو بود. او با اصرار خانواده نامزدش، مجبور بود که به روانکاو مراجعه کند؛ چرا که آن‌ها تصور می‌کردند سیمور بیمار روانی است. سلینجر در داستان زویی، از زبان خود زویی می‌گوید که علت اصلی خودکشی سیمور همین روانکاوان هستند؛ او در داستان‌هایش رابطه خوبی با روانکاوان نداشت و بارها به آن‌ها حمله کرده است و اعتقاد داشت که آن‌ها نمی‌توانند صدای انسان‌ها را بشنوند و دردهایشان را درمان کنند.

نویسنده در داستان دوم (سیمور: پیشگفتار) که می‌توان گفت داستانی متفاوت و استثنایی است، مدام خواننده را با جملات معترضه از متن جدا می‌کند. او همان ابتدا از خوانندگانی که تاب تحمل این تقطیع‌ها را ندارند، می‌خواهد که کتاب را کنار بگذارند و از اینکه مخاطبانش را از دست بدهد، واهمه‌ای ندارد. در کنار این جملات معترضه، بادی که راوی هر دو داستان است، هر چند صفحه یکبار، خود می‌گوید که به استراحت نیاز دارد و نوشتن را قطع می‌کند. «اعتقاد و باور خود را بیان کردم، راحت می‌نشینم و یله می‌دهم، سیگار روشن می‌کنم و به یاری خدا می‌روم سراغ مسائل دیگر.» سلینجر از دادن این توضیحات اضافی که مخاطب را از فضای داستان جدا می‌کند، نمی‌ترسد و آن مطالب اضافی را هم بدون حذف کردن، وارد متن می‌کند. یا در جای دیگری بادی وسط نقل یک خاطره، می‌گوید: «یکهو حواسم رفت به ساعت، هنوز نیمه شب نشده و من دارم این فکر را سبک و سنگین می‌کنم که سر بخورم روی زمین و نوشتن را در حالت دمرو ادامه دهم.»

یکی از نمونه‌های هنجارشکنی‌ سلینجر جایی است که او چند صفحه از کتاب را فقط به نقدهایی که سیمور درباره داستان‌های بادی نوشته، اختصاص داده است. ما داستان‌های بادی را هرگز نخوانده‌ایم؛ اصلا خود بادی زاییده خیال سلینجر است. نویسنده از این نمی‌ترسد که این نقدها ممکن است ارتباطی با اصل داستان نداشته باشند و مخاطب از آن سر درنیاورد. در این نقدها سیمور به ظریف‌ترین جزئیات داستان‌های بادی اشاره می‌کند؛ حجم این نقدها که چند صفحه از کتاب را اشغال کرده‌اند، نشان‌دهنده آزادی سلینجر در نوشتن است. او پایش را از مرزهای همیشگی ادبیات بیرون می‌گذارد؛ گویا هیچ قالب و محدودیتی نمی‌تواند او را اسیر خود کند؛ ممکن است اصلا بخواهد چند صفحه از یک کتاب را به جملات مهم ادبی‌ای که پشت درِ اتاق سیمور و بادی نوشته شده، اختصاص دهد، که همین کار را هم در کتاب فرنی و زویی کرده است؛ کسی نمی‌تواند او را بابت این کار سرزنش کند؛ سلینجر یکی از آزادترین قلم‌ها را داشت.

یکی از شیوه‌های خاص سلینجر برای شخصیت‌پردازی داستان‌هایش، خلق و ساختن عادات آن شخصیت‌هاست. برای هر کس چند عادت و رفتار مشخصی طراحی می‌کند. برای مثال یکی از عادت‌های بامزه و عجیب سیمور این بود که همیشه در زیر سیگاری‌ها به دنبال ته سیگار می‌گشت یا اینکه مثل شش فرزند دیگر، او نیز پرچانه بود. یا اینکه بادی همیشه عادت داشت که داستان‌ کوتاه‌هایش را برای سیمور بخواند و سیمور هم مثل همیشه نظرش را چند ساعت بعد روی یک تکه کاغذ برایش می‌نوشت و روی تختش می‌گذاشت. یا این عادت بادی که هیچ وقت کراوات‌هایش را به کسی قرض نمی‌داد. سلینجر به خصوصی‌ترین مسائل و زوایای زندگی شخصیت‌هایش وارد می‌شود و بدون ترس از اینکه متن ممکن است دچار ابتذال شود، آن‌ عادات و رفتارها را نشان می‌دهد و این به واقعی شدن شخصیت‌ها و این خانواده کمک می‌کند. ما با یک خانواده واقعی طرف هستیم، درست است که شخصیت‌ها خاص و عجیب‌اند اما ما آن‌ها را باور می‌کنیم.

در داستان دوم متوجه می‌شویم که بادی از پرداختن به اصل موضوع و توصیف زندگی برادرش، طفره می‌رود، او به کندی داستان را جلو می‌‌برد و از اینکه بخواهد در مورد خودکشی سیمور حرف بزند، واهمه دارد و به جای آن، به ظاهر و سر و شکل سیمور، آن هم با وسواسی عجیب می‌پردازد و مدام از موضوع اصلی فرار می‌کند. بادی خودش اعتراف می‌کند که یازده سال برای توصیف سیمور وقت گذاشته و در این سال‌ها داستان و طرح‌های زیادی درباره او نوشته اما سوزانده است. گویا مانعی بر سر راهش وجود دارد که نمی‌تواند وارد مرحله اصلی داستان یعنی زندگی سیمور شود. بادی در توصیفات ظاهری سیمور افراط کرده است؛ همه اجزای صورتش را توصیف می‌کند؛ از چشم‌ها و دماغش تا گوش‌هایی که شبیه گوش‌های یک پیشوای پیر بود، از نوع لبخند و شوخ‌طبعی‌اش تا صدا و حنجره‌ای که داشت. حتی در مورد قد و لباس‌هایش که هیچ وقت اندازه‌اش نبودند هم نوشته است، اما نمی‌تواند وارد حیات سیمور شود. همانگونه که خود سلینجر هم انگار نمی‌تواند بیش از حد به سیمور نزدیک شود.

از لابه‌لای توصیفات بادی، ما فضای خانه را هم حس می‌کنیم. اتاق‌های شلوغی که احتمالا تا سقف، کتاب چیده شده و میزهای مطالعه‌ای که پر از کتاب و دست‌نوشته است. البته اگر می‌خواهید با فضای عجیب آپارتمان گلس‌ها آشنا شوید و در راهروها و اتاق‌های جادویی آن راه بروید، فرنی و زویی را بخوانید که در آن سلینجر، در کنار داستان به شدت جذاب کتاب و دیالوگ‌های شاهکارش، بیشتر وارد توصیفات فضا و مکان شده و محیط خانه گلس‌ها را برایمان نشان داده است.

 

عنوان: تیرهای‌ سقف‌ را بالا بگذارید، نجاران‌ و سیمور: پیشگفتار/ پدیدآور: جی. دی. سلینجر؛ مترجم: امید نیک‌فرجام/ انتشارات: ققنوس/ تعداد صفحات: 208/ نوبت چاپ: هشتم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید