یک: ابوالفضل، جوشکارِ گران!
کتابخانه پیچ شده بود به دیوار. دستتنها بودم آن موقع. یکییکییکی پیچها را وا کردم و کتابخانه سهلت را که فیتِ دیوار ساخته شده بود و از کف تا سقفِ یکسمتِ خانه را میپوشاند، از هم باز کردم. اینطوری میتوانستیم بیاندازیمش پشت خاور. مشکل گذراندنِ لتهای بلندبالا از راهروی کوتاهِ خانه جدید بود. انگار رسمِ نانوشتهایست در ایرانِ اسلامی که همسایهها، همسایه تازهوارد را بهچشمِ غاصب نگاه کنند. شاید هم میخواهند گربه را دم حجله بکشند. از برکات ترویج اخلاق اسلامیست لابد که آن شبِ سخت، وبال گردن ما هم شد.
راهی نبود و کمکی هم. ناچار شدم بگردم دنبال آهنگر. یکی را همان حوالی پیدا کردم و آوردمش تا نردههای پنجره را ببرد. بعد لتهای سنگین کتابخانه را به زور کشیدیم داخل. دو نفر بودیم. آهنگر هم کمک کرد. سه نفر شدیم. بهخیالم دارد از روی خیرخواهی و انساندوستی دستی به کار میبرد، نگو نقشه داشت تا بعد از جوشدادنِ نردهها، علاوه بر دستمزد، «هدیه زوری» هم ازم بگیرد و منّت کمکش را هم سرم بگذارد. نقرهداغم کرد.
دو: کابینتساز کتابخانه میسازد
ماه رمضان بود. داشتم خانه را آماده زندگی میکردم، آماده قدمهای عروس. کتاب زیاد داشتم و جا برایشان نداشتم. تا وقتی خودم تنها بودم، همه را یک گوشه تلنبار کرده بودم. همینطور کتاب بود که گردهبهگرده روی هم سوار بودند. عین خیالم هم نبود. هر چه را میخواستم میجوریدم و بیرون میکشیدم. ولی دیگر اوضاع عوض شده بود. زندگی عوض شده بود. حتی آفتاب هم طور دیگری نور میپراکند و دنیا توی مشتم بود.
کابینتسازی سر کوچه را نشان کرده بودم تا بعد از نصبِ لمینیتهای کف بروم سراغش. ماه رمضان بود و دو تا شریک بودند که کونبهکون سیگار دود میکردند. «من یک کتابخانه لازم دارم، میسازی؟» آنوقتها بلد نبودم خودم امدیاف بخرم، بدهم ببرند و سوار کنم. «میسازیم. ابعاد بده.» ما با هم ابعاد دیوار را گرفتیم. از اینسر تا آنسر، از کف تا سقف و همه اندازهها را دادیم به کابینتساز سر کوچه.
کتابخانه خانه ما اینطور ساخته شد و من، در همان خانه اولین رمانم را نوشتم.
سه: آدم خیال میکند
مزلو از «نیاز به خیالپردازی» غافل بود. هر روز همهکس توی رختخواب یا تکیهزده روی تلّی از زباله، روی سنگ توالت یا زیر دوش حمام، سوار بر وسیله نقلیه یا وسط معاشقه، یا در هر جای دیگری ناگهان به جهانِ خیال میلغزد. آنقدر معمول است که مزلو هم ندیده بود جهانِ آدمها را خیالهایشان است که به پیش میبرد. فکر و حسرت و آرزو، دایگانِ خیالاند. اگر نبودند، اختراع و کشفی نبود، حرکتی نبود، مکاشفهای نبود، گناهی نبود.
سالها پیش از این، یک جا نوشته بودم: «سالها پیش، در سفری به رشت گذارم به کتابفروشیِ دنج و جمع و جوری افتاد که کتابِ دستِ دوم میفروخت. میخواستم حواسم را از چیزی پرت کنم. میخواستم فکر نکنم. غافل از اینکه با چشمچرانی لایِ کتابها از فکری به فکری دیگر افتاد. هی سر چرخاندم. چشمم عقبِ «جانِ شیفته» بود که پولم نمیرسید. ناچار دنبال چیزهای ارزانتر گشتم. کتابی خریدم از نادر ابراهیمی که سرگذشتِ صعود به کوهی در ایران بود. در صفحه اول کتاب، صاحب قبلی یا شاید صاحبِ اول کتاب یادداشتی کوتاه نوشته بود و اثر را به معشوقش هدیه کرده بود. حالا این کتاب بینِ باقیِ کتابهایِ کتابخانهام ساندویچ شده ولی میدانم که انرژیای از آن ساطع میشود، روحی با آن کتاب است، چه سرگذشتی بر کتاب رفته تا به دستِ من رسیده است؟ هر چه گذشته، حالا در خانه من است، لایِ کتابهایم. روحِ آن عاشق و معشوق با کتاب است. روحِ فرزندِ ناخلفی هم که کتاب را ـاحتمالاً بعد از مرگِ صاحبِ کتابـ به دستدومفروشی واگذار کرده با کتاب است و پس از مرگِ من هم بخشی از روحم با این کتاب خواهد بود. میدانم، خیلی خوب میدانم که حتی از حسرتِ من پیِ آن جانِ شیفته دستِ دوم، انرژیای به آن کتاب منتقل شده است و حالا کتاب دست هر کس باشد، بخشی از روحِ من همراهِ اوست.» (از کتاب مزمزه کلمات)
سالها پیش میخواستم از حسرتِ ملاقات با معشوقهام در بارانیِ رشت به سکوت پناه ببرم، ولی مغزم امان نداد. گفته بودم که فکر و حسرت و آرزو، دایگان خیالاند. آن روز خیالپردازی کردم و چند سال بعدش، باز نوشتم: «هر کتاب حاملِ روح یا ارواحیست. خود روحیست که ارواحی دیگر را در درونش جابهجا میکند، دستبهدست میکند. همین است که هر وقت به فروشگاههایِ کتابِ دستِ دوم پا میگذارم، سینهام سنگینی میکند و حس میکنم چیزی آزارم میدهد. چیزی هی بهم سیخونک میزند که «آهای! من اینجام، حواست هست؟».
نوشته بودم: «کتابها بهقدرِ دستهایی که بغلشان کردهاند، بهقدرِ خندههایی که بلند کردهاند، بهقدرِ گریههایی که درآوردهاند، بهقدرِ شرمهایِ عاشقانهای که موقعِ هدیهشدن منتقل کردهاند، بهقدرِ تقدیمنامچههایی که با وسواس نوشته شدهاند، بهقدرِ صاحبانی که مردهاند، بهقدرِ عاشقانی که بیخبر از عشقِ آینده خواندنش را شریک شدهاند، بهقدرِ سفرهایی که رفتهاند، بهقدرِ لحظاتی که خشمگینانه به گوشهای پرت شدهاند، بهقدرِ غبارِ اندوهی که موقعِ فروشِ اجباری به دل گرفتهاند، بهقدرِ شادمانی یا غمِ دستهایی که صحافیشان کرده است، بهقدرِ دردناکیِ صرفِ آخرین پولِ تو جیبی برایِ خریدنشان، بهقدرِ شکوهای که از خواندهنشدن دارند، بهقدرِ امضایِ نویسنده که پایشان است، بهقدرِ آفتابی که خوردهاند، بهقدرِ همه اینها و همه آنها که نگفتم، روح دارند.» (همان)
گفته بودم کتابها ارواح متحرّک کاغذیاند. همه اینها را وقتی نوشته بودم که کتابهایم (همه آن ارواحِ زنده صامت)، در کتابخانهای بزرگ، سرتاسرِ یکی از دیوارهای خانه «ما» را گرفته بود. همه چیز دوچندان شده بود. همه خندهها، اندوهها، رنجها، آسانیها، همه لحظهها پرمایهتر شده بود چون «ما» یعنی من و او، کتابهایمان را شانهبهشانه هم چیده بودیم. قفسه را خودم سفارش دادم. درست بهاندازه دیوار. وقتی خانه را عوض کردیم خودم از دیوارِ خانه قبلی جدایش کردم. بزرگترین وسیله زندگیمان بود؛ بزرگتر از یخچال، اجاق، لباسشویی یا مبل. مجبور شدیم جوشکار بیاوریم تا نردهها را ببرد و کتابخانه را که سه تکهاش کرده بودم، تکهتکهتکه از پنجره به خانه بیاوریم. امان از فکر… الآن با خودم گفتم لابد آن ورقههای پیچشده امدیاف خیلی حرف برای گفتن دارند.
چهار: آدمیزاده خیال میکند جاودانهست
آدم وقتی دارد کتابخانهاش را میسازد، وقتی دارد دانهدانه کتاب میخرد و جمع میکند، وقتی دارد بر پیشانی کتابهای «ما» یادداشتی به یادگار مینویسند و تاریخ میزند، خیال میکند جاودانهست. یکی زمین میخرد، یکی بچه درست میکند، یکی خانه میسازد، یکی پول روی پول میگذارد، یکی به تنش میرسد، یکی به فکرش میرسد و همه، همه در پسِ پرده، ناخودآگاه در پی جاودانگیاند چون آدمی دوست دارد خدا باشد پس خیال میکند خداست، خیال میکند جاودانهست. خیال مثل هزارتوی هزارراهیست که آن سرش ناپیداست. ولی فکر و حسرت و آرزو، دایگانِ خیالاند… «و خدا گفت: انسان را بهصورتِ خویش و شبیه خود بسازیم تا بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و چهارپایان و جمله حیوانات وحشی و همه جانورانی که بر زمین میخزند چیره باشند. خداوند انسان را خداگون آفرید، او را بهصورت خدا آفرید، آنان را مرد و زن آفرید.» (عهد عتیق، کتاب پیدایش، یک: ۲۶ و ۲۷)
انتهای پیام/